مشک تشنه به روی دوشش بود
بیامان سوی علقمه میرفت
در نگاهش خروش دریا داشت
آسمان سوی علقمه میرفت
چشمها محو شیوهی رزمش
معرکه از صلابتش پُر بود
قلب سقای تشنه لب اما
از تب سرخ «العطش» پُر بود
خنکای شریعه را حس کرد
چشم خود را به خیمهها میدوخت
لب او در نهایت ایثار
در کنار فرات هم میسوخت
مشک از شوق گریه پُر میشد
که تو لب تشنه ای و سیراب است
وَ تو از مشک خود پریشان تر
لب خشکت به یاد ارباب است
در هیاهوی موجهای فرات
لحظه لحظه سراب میدیدی
لب خشک علی اصغر را
در زلالی آب میدیدی
جرعه جرعه وفا، محبت، عشق
مشک نه این سبوی ساقی بود
تو گمان میکنی که آب ولی
همهی آبروی ساقی بود
پر گشودی دوباره سوی حرم
تیرها نیز پر درآوردند
تا که از راز تشنگیّ تو و
مشک لب تشنه سر درآوردند
ناگهان بغض مشک سر وا کرد
یک سه شعبه رسیده بود از راه
چشمهای تو بوسه باران شد
در هجوم سه شعبهها ناگاه
حاجت دستهای پاک تو را
زودتر از خودت روا کردند
دست های گره گشای تو را
یک به یک از تنت جدا کردند
سنگها گرم استلام لبت
حج سرخت چه زود کامل شد
نیزه ها در طواف پیکر تو
بر سر تو عمود نازل شد
رمق از زانوان آقا رفت
بغض أدرک أخا که سر وا کرد
از روی اسب، پرپر و بیدست
سجدهات را که او تماشا کرد
تو به آغوش زخمها رفتی
سایهات از سر حرم کم شد
کمر کوه از غم تو شکست
قامت آسمان دگر خم شد
چشمها در غروب تو میسوخت
دشت از داغ تو لبالب بود
تکیه گاه حرم! فراق تو
اول بیکسی زینب بود
بیپناهی خیمهها، بی تو
هر دلی را پُر از محن میکرد
همه دیدند بعد تو ارباب
کهنه پیراهنی به تن میکرد
منبع : یوسف رحیمی