وقت آن رسیده تا که خاک را طلا کنم
سینه را به داغ عشق دوست مبتلا کنم
دل به شانه میکشد غم شهادت تو را
راز غربت تو را دوباره برمَلا کنم
میروم که از گلوی روشن منارهها
قصّهی قشنگ آفتاب را صلا کنم
من که سالها به تربت تو دل سپردهام
در هوای تو سفر به ورطهی بلا کنم
دستها و سینهها چه ماتمی گرفتهاند
در سماع عاشقانه کی «بلی» و «لا» کنم؟
تشنهی محبّتم، فدای رمز و راز تو
جان تشنه را فدای جامی از وِلا کنم
روزی آن سوار میرسد که در رکاب او
تیغ را به خون دشمنان تو جلا کنم
با علم شبی سواره از شریحه بگذرم
مشک تشنه را دوباره نذر کربلا کنم
منبع : فریدون شمس(پژمان)