شب بود و روحم درسکوتی نوحه گرشد
فرمانروای سینه های شعله ورشد
چشمم که می بایست، شب را درنوردد
درخیمه با طفلان گریان همسفرشد
گفتید: من بیماربودم آه اما
هرعضومن برچشم شیطان حمله ورشد
من رازنامحدود بودم گرچه ذکرم
درخطبه وشب نامه هاتان مختصرشد
من بال هایی دارم ازپروازمانده
خاموشی ی درسینه ازاعجازمانده
زنجیرمی بستید دنیا را به دستم
نشنیده بردم نبض دریا را به دستم
غم! کورشد، دستش گرفتم راه بردم
غمگین ترش، تا قتلگاه ماه بردم
می رفتم اشکم را دراندوهی بکارم
حک شد درون جهل مردم یادگارم
شب را گرفتم درصدای خود فشردم
هفتاد دم درجلجتای سجده مردم
فرصت ندادم آتش ازدستش بروید
با سایه ها راحت دروغش را بگوید
منبع : مرتضی حیدری آل کثیر