حج تان باطل اگردر عرفاتم ننشینید
تشنه لب در وزش شط فراتم ننشیند
سید آینه پوشانم ازین سمت بیایید
چه کسی گفت به کشتی نجاتم ننشینید
محو در جذبه ی پیغمبری ام پنجره تان کو
بی وضو در ملکوت کلماتم ننشینید
هان خود کعبه منم کیست زمن قبله نما تر
چه کسی گفت که در باب صلاتم ننشینید
این عبای نبوی هست به دوشم چه شد ای قوم
روضه ی سیب منم در نفحاتم ننشینید
دست بردارید ای مردم ازین علقمه کافی ست
وای اگر در گذر آب حیاتم ننشینید
من مفاتیح دعایم به خدا راه ندارید
تا که در معرض اذکار سماتم ننشینید
بعد ازاین هلهله تان حجت خورشید تمام است
در همین دشت قتیل العبراتم بنشینید!
از همین بادیه روزی عتباتی بدرخشد
((ساحل امنی و کشتی نجاتی ))بدرخشد
پاسخش بود فقط تیر وهیاهوی پیاپی
کافری تیرمی انداخت به ساقی و خم می
ابن سعد ست می اند یشید از آنجا به حدیثی
که مبادا نخورم گندمی از مزرعه ی ری
با عبای نبوی سید گل های بهشت آه!
پاسخش بود فقط یکسره پاکوبی و هی هی
و فقط حر شهید آمده با موی پریشان
دست مولا ست که ناگاه گرفت آینه بروی
سرت افتاده به پایین چه شهیدانه می آیی!
مرحبا حر!چه شکوهی !تو چه آزاده ای وحی
چکمه بر دوش می آیی چه سماعی!چه شهودی!
ناگهان ولوله انداخته شور تو به هر شی
کسی نمی فهمد از این قوم که فردا بدرخشد
سوره کهف در آن هلهله بر منبری از نی
لجن آلود کدامین صله ی ابن زیادند؟!
که جوابی به جز از هلهله ی سنگ ندادند
در دلم ریخته این مرثیه اندوه غریبی
تشنه ی روضه ام وحس صمیمانه ی سیبی
باید امشب بروم جاده خودش راه می افتد
جاده با زمزمه ی مقتل گل های غریبی
دفترم دستخوش جزر و مد شط فرات است
سهمم از باغچه ای لاله ،غزل های نجیبی
با خودش برده مرا لهجه ی قرآنی پیری
کیستی پیر من ای آن که شهیدانه خطیبی؟!
کلماتش به سرم ریخت از آن خیمه، سرودم:
می شناسم تو حبیب ابن حبیب ابن حبیبی!
دستی از عرش می افتد به زمین ، دست برآرید
آه می بینم از آن دست چه توفان مهیبی
ساعتی بعد ورق پاره ی انجیل در آتش
ساعتی بعد مسیح است به بالای صلیبی
ساعتی بعد سراسیمه به گودال می آید
در همین دشت زنی با چه شکوهی چه شکیبی!
((نیر))و ((محتشم )) ای کاش به گوشم بسرایند
سیزده بند به لب های خموشم بسرایند
عطش باغچه ای لاله ی پرپر به گلویش
محشری می شنوم از رجز حادثه جویش
رجز هاشمی کیست که در گوش فرات است
آب توفان تر از این جزر ومد افتاده به رویش؟
((ضاق صدری)) به لبش میرود آنجا که می افتد
چشم یک مادر و قنداقه ی شش ماهه به سویش
و نشسته است در خیمه چه بی تاب رقیه
تا بیاید مگر از علقمه با مشک ،عمویش
(( یا اخا ادرک )) از آن سوبه هوا رفت خدایا
ساقی تشنه به خاک است و شکسته ست سبویش
خم شد آن گونه چه می خواست که آهسته بگوید
قلم اینجا به زمین می خورد از سر مگویش
لاله عباسی از آن روز عزیز است که دارد
در خودش سوره ای از سلسله ی خونی مویش !
تا ابد ماه سری در گذر علقمه دارد
و از آن دست وفا دار فقط زمزمه دارد
چه کسی ریخت به هم طره پیغمبری اش را
دستی آشفت به صحرا ورق دلبری اش را
ابن سعد است هراسان نبی آمد! نبی آمد!
قتل این آینه افشا بکند کافری اش را
می تواند همه ی علقمه در مشت بگیرد
در رجز هاش ببین جزر و مد اکبری اش را
دختر ی تشنه نگاهش به چکا چاک و هیاهو
می فشارد به دو دستش گره ی روسری اش را
آمد از معرکه تا حس کند آغوش پدر را
تا بنوشد نمی از چشمه ی انگشتری اش را
آسمان خواست از آن خواهش معصوم بخشکد
ریخت بر وسعت صحرا تب نیلو فری اش را
می رود تا که در این ظهر عطشناک ببینند
شب پرستان همه شعشعه ی حیدر ی اش را
به پدر گفت که با جام می اینجاست پیمبر
به سماع آمده ام رایحه ی کوثری اش را
پدر افتاد ورق های گل سرخ در انگشت
پسرم داغ تو تنها به خداوند مرا کشت!
ابن طاووس !بخوان تشنه بیاشوب زمین را
شرح منظومه ی هفتاد و دو خورشید جبین را
مجلس آماده شده سید طاووس کجایی؟
گوش کن می شنوی گریه ی جبریل امین را ؟!
دسته ای سینه زن آمد به تماشای لهوفت
با همه بغض بخوان سوختن خیمه ی دین را
مقتل لاله بخوان قطعه به قطعه که گشایی
بر حسینیه ی ما پنجره ی خلد برین را
ابن طاووس ! دلت صبح قیامت شد وقتی
می نوشتی به سر رحل نی آیات مبین را
ابن طاووس ! دلم تاب نمی آورد اینجا
قسمت شعله ببین وسعتی از سبز ترین را
ابن طاووس! غروب است و من و خیمه در آتش
کشتگانند بدون کفن و خیمه در آتش
مرغ شب نیست که یک حنجره حق حق بسراید
سخت دیر است زمانی که فرزدق بسراید
کاشکی هم سفر وادی طف بود فرزدق
تا که هفتاد و دو منظومه، معلق بسراید
در ازل دعبل از این بادیه رد شد که زمانی
شعرها چون می گلگون مروق بسراید
زینب آمد که غزل های شهید ازلی را
وقت شق القمر از ابروی منشق بسراید
این زن این شب شکن این کوه چه خونخواه می آید
تا شود وعده ی خورشید، محقق بسراید
خیزران می شنود از ملکوت لبی آنگاه
عشق گل کرده که زیبایی مطلق بسراید!
به همین زودی از این سمت بهاری بشکوفد
قمری از ولوله ی لاله و زنبق بسراید
گل سرخ است تمامی زمین های پس از این
باغ یک پارچه منصور،انا الحق بسراید
می شکوفد چه درختان که به تکثیر قیامش
می وزد بر همه ی خاک ، مزامیر قیامش
کاتبی کو که حدیث متواتر بنویسد
چشم بر شط کف آلود جواهر بنویسد
خنکای کفی از علقمه را حس کند آنگاه
هر حدیثی به دلش شد متبادر بنویسد
تا چهل منزل از این بادیه نی نامه بخواند
وچهل روضه ی بی سر به منابر بنویسد
عشق بر منبری از نیزه از این سمت وزیده
کاش دستی به زمین های مجاور بنویسد
کاش می آمدو با دستخط یاس سه ساله
شرح دلتنگی گل های مهاجر بنویسد
اربعین و شب و ماه ومی گلگون به پیاله
کیست بر علقمه تا گریه ی(( جابر)) بنویسد
((این طالب)) به لبش ندبه ی مشروح بخواند
شرحی از ناحیه ی غایب حاضربنویسد
کاش روح القدس اینجا بر می داشت علم را
کیست این دست که ناگاه نگه داشت قلم را؟!
با خودش می برد این قافله راسر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
کوفه و شام و حلب یکسره تسخیر نگاهش
دارد از نیزه اشارات مکرر به کجاها
سوره کهف گل انداخته این بار و زمین را
می برد غمزه ی قرآنی دیگر به کجاها
بر سر نیزه تجلی سر کیست خدایا؟!
پر زد از بام افق نیز فراتر به کجاها
بین خون گریه، پیام آور خورشید صدا زد
می روی با جرس شوق برادر! به کجا ها
شب گرگ است و شقاوت شب سیلی به شقایق
تو گل انداخته ای در شب خنجر به کجا ها
از کران تا به کران می شنوم موج صدایت
کشتی سبز نجاتت زده لنگر به کجا ها
چه زبون است یزید و چه حقیر ابن زیادش
شهر را می کشد این خطبه ی محشر به کجا ها
جشن خصم تو پیاپی به عزا شد بدل آنجا
تا که انداخت نگاه تو به کاخش گسل آنجا
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سرو در سرو به خون خواهی قیس بن مسهر
نخل در نخل فقط میثم تمار بروید
شب می آشوبد از آواز ستم سوزی مسلم
کوفه را پنجره در پنجره بسیار بروید
و بهار آینه در دست می آید که حسینی ست
چه غم از خار یزیدی که در انکار بروید
چه غم از فتنه پاییز تبر های پس از این
باغ را در وزش شعله نگاه دار، بروید
وقت خون خواهی هفتادو دو خورشید بیاید
وقتی از بیشه رجز خوانی مختاربروید
به همین زودی از این ناحیه تکبیر بلندست
از زمین لمعه ای از خون فراگیر بلندست
و بخوان روضه ی گل های سحر زاد در آتش
با من از خیمه ی خورشید که گل داد در آتش
شعله بر باغچه ای یاس سپید است در آن سو
وتمامی بهار است که افتاد در آتش
خیمه سوخت همه پلک بزن حکم ولی چیست؟!
چه کند زینب یا حضرت سجاد در آتش ؟!
تو بر این قافله ی خسته امامی و خلیلی
می کند ذکر لبت باغ گل ایجاد در آتش
شعله تا مشرق پیشانی تب دار رسیده
از حرم می شنوی یکسره فریاد در آتش
خیمه ها سوخته موجی بزند کاش و بیاید
به هواداریشان دجله بغداد در آتش
تازیانه ست و لگد کوبی غارتگر اسبان
کیست پیچیده چنین نسخه ی بیداد در آتش
چه کنم؟ پشت سر هم قلم از دست می افتد
بنویسم که حرم دستخوش باد در آتش؟!
کاش صد بندفقط سیر منازل بنویسم
گوش بر گریه ی زنجیر دل ای دل بنویسم
ختم این زمزمه نزدیک شد و ختم کلامم
در خودم ریخته ام شط شراب است به جامم
با خودش می برد آهنگ حجازی به عراقم
و می اندازد از این شور چهل بار به شامم
در دلم ریخته سو سوی چهل بند مردف
تا چهل منزل از این جا صلوات است و سلامم
از زمین می شنوم فلسفه گردش خونت
با گل سرخ صمیمانه قعودست و قیامم
به کجا می روی این دست خط سرخ تو بر نی
نامه منتشر از حنجره ات را چه بنامم،
نفحات نبوی ریخته در دفترم امشب
عطر سیبی که از این سمت می آید به مشامم
و مرا ثانیه ای زندگی بی تو مبادا
زندگی خالی از انفاس تو ای دوست حرامم
شیعه ی کرب بلای تو ام این شعر گواهم
که سلوک چمن لاله ی تان هست مرامم
کاش می شد که چهل پاره مقتل بسرایم
غرق خون،جامه دران باز از اول بسرایم!
منبع : محمد حسین انصاری نژاد