بیا بنگر، خیمه ها در دل، آتشـــی یکسر، در نهان دارند
ز قـــتل آن سبط پیغــــمبر، غلغـــله در دل، چون خزان دارند
تمــــام این خیمه هـــــا بینا، جمــله نا پیدا، از دوچشم ما
نظــارت بـــــر صحنــــه ها در دل، همچو یاران با وفـا دارند
همی در بر، زمزمه با خود، غصه و افغان، ناله و شیدا
چون شد پاره، قلب پیغمبر، خیمه ها از غم، خون جگر دارند
همی بینند بوی خون آید، صحنه پر گرد و کشتـــه ها پیدا
به زیــــر ســـمّ ستــوران این، کشته ها، پیکر، بی نشان دارند
گمــــان کـــردی، آسیابی در، نینوا گنـــــدم خـُـردُ بنموده
ولی جســـم بی سر یاران، لِه شـــده، برگـی چون خزان دارند
چه بر جا مانده از این پیکرهای افتاده در طف سـوزان؟
بدانـــید اینان جگر گوشِه ی، مصطفی را برخود نشـان دارند
تمام این خـــــیمه ها با هم، ناله و زاری، گفــته ها دارند:
چـــه جـــا دارد، مـــاندنی بر پـــا، آل احمد غم ها چنان دارند
دگربعد از قتل آن سرور، ماندن ما هم، ننگ ونفرین است
نباشــــد ماندن جوانمردی، چون که طفلان در دل فغان دارند
چو نـــــور چشمــان پیغمبر، بی سر افتاده، تن جدا مانده
ببایــــد قــــربانگهــــی سازیم، آتش افروزیم، تا زمــان دارند
وجود خـــــود گـــر بسـوزانیم، می سزد بر آل رسول ما
بباید مـــــا، آتش دل را، بـــــرمــــــلا سازیم، تا غمان دارند
بود وقـــــت آتش انـــــدر شب، تا نمـــایان سازد دل مارا
شـــــود شعـــــله، اشـــک و آه ما در دل تاریکی عیان دارند
بسوزد این چوب خیمه تا، ما فروریزیم اندر این صحـرا
به جز خـــــــاکستـر نماند از ما، که دشمن بر مانشـان دارند
بزن آتش، تا بسوزم من، چون که مولایم خفته اندر خاک
بَرَد بادی قـــــطره ها از خاکــــستر اشکم را که جــان دارند
کنار آن ســـــرو افتـــــاده، بی ســــر افتـاده، منزلی گیرد
نمــــاید نالــــــه، کنـــــد شیون تا که مـولایش را نهان دارند
همی باشـــد، بهر طفلان بی پناه شمـعی، در شب تاریک
فـــــراری گشته، همه ترسان، در بیابان ها، بی کسان دارند
ز دل بنـــگر، نـــــور زیبـــــایی، در بیابان پر بلا اکنون
صبــــوری را درس خـــود بنمــــا تا شهیدانی جاودان دارند
منبع : نصرت الله جمالی