قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

شب عطش

هفت روز است که زمین را آفریده اند . هفت روز است که زمین را شخم می زنیم . همه گندم های ممنوعه را کاشتیم و جاودانگی نرویید .
همه دانه های پنهان در جیب هایمان را کاشتیم و میوه نهال هیچ کدامشان طعم سیب نیمه کاره را نداد . غروب هفتم است . غروبی که فهمیده ایم این خاک «موات » است و این زمین مرده استعداد رویش هیچ چیز را ندارد .
امشب، هفتمین شب است . شب نا امیدی از خاک . شب دل بستن به آب! و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بسته اند!»
خسته از هفت روز چنگ زدن در خاک، به خیمه می رسیم . خبر می رسد و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بسته اند!» بی طاقتیم . بی تاب . لب ها ترک خورده . زبان ها به کام چسبیده . یکی می گوید: «الهه آب ها! رحمت!» یکی می نالد: «خدای دریاها! ابر!» کسی می خواند: «فرشته های نزول! باران!»
آهسته زیر لب می گوییم: یا قمر بنی هاشم! همه بر می گردند . ناگهان حیرت زده به ما خیره می شوند . همه آنهایی که ارتباط این اسم را با آب نمی دانند!
ته کوزه ها را می تکانیم . مشک ها را می فشریم . دریغ از قطره ای . شکم هایمان را برهنه می کنیم . می چسبانیم به خاکی که می گویند روزی خیمه سقا بوده است تا له له مان شاید فروکش کند .
ایستاده اند . حیرت زده . خیره به ما همه آنهایی که ارتباط این خیمه را با آب نمی دانند!
امشب، هفتمین شب است . شب دل بستن به عشق . و خبر ساده و کوتاه است: عشق را، پوچ کرده اند . عشق دروغ شده است . کوچک . در ابعاد و اندامی حقیر که حتی نمی شود آن را شناخت . شناسنامه دارد . و سن و حتی قیافه .
و ما خودمان را چسبانده ایم به خنکای کف خیمه سقا که می گویند عشق را می شناسد و می تواند آن را باز آورد . و صدا می زنیم: «یا ابا فاضل »
و حیرت می کنند همه آن ها که ارتباط این لقب را با عشق می دانند!
امشب هفتمین شب است . و ما رسیده ایم خسته از هفت روز تنهایی و حقارت . پی قهرمان می گردیم . و خبر ساده و کوتاه است: «قهرمانی مرده است »
فقط روئین تنان خیالی مانده اند . تهمتنان افسانه ای . پروردگان سیمرغ های اساطیری . دست می کشیم به عمود خیمه و می گوئیم، «یا اباالفضل علمدار» .
می دانیم چیزی مثل یک علم که هیچ وقت بر زمین نمانده است، دستمان را می گیرد . مردی که افسانه و اساطیر نیست .
امشب، شب عجیبی است . شب عطش . هر کف دست که از آب پر می کنیم «ماه بنی هاشم » در آن می لرزد . آب از لای انگشتانمان سر می خورد و فرو می ریزد . باز کف دستی از آب و آب فرو می ریزد . کنار نهر تشنه مانده ایم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد . منتظر قدم های توست و منتظر تصویر عشق .
امشب تنها امیدی که برای سیراب شدن هست، مشکی است که باید پاره شود و آبش بریزد روی خون دست بریده ای و دندانی و چشمی . وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هیچ نیاورده اند و نمانده اند .
امشب هفتمین شب است . شب عطش . و ما بد جوری به تو نیاز داریم . نه به شمعی که در سقاخانه ای روبه روی تمثالت بگذاریم . نه! نه به سبزی خوردن های سفره ای که لابد سمبل ردای تواند . نه! ما امشب به قامت رشید خودت نیاز داریم! خود خودت! به دست هایت که باز علم بگیرند . به بازوانت که تکیه گاه شوند . به گریه ات پیش حسین (ع) به این که بگویی: «جان برادر دیگر طاقت ندارم بگذار بروم » . به رفتنت . به رسیدنت به نهر آب . به کف آب پرکردنت . به تصویر عشق دیدنت . به آب خالی کردنت . به مشک پر کردنت . به دست های قلم شده . به چشم های خون آلود . به مشک تیر خورده . به آن کمر که پیش پای تو بشکند . ما امشب به همه این ها نیازمندیم . چون امشب، شب عطش است . مشک های آب هستند . دریاها موج می زنند ولی امشب، شب عطش است و ما به مشکی نیاز داریم که با دندان گرفته باشند و تیر بخورد . قحطی عشق است .
بگو به برادر که عمود خیمه ات را بر ندارد . بگو که می خواهیم برویم، سر به عمود بگذاریم و تمام دلتنگی هامان را برای قامت «مردی که نیست » گریه کنیم!


منبع : سبطین
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه