با دیدن حال و هوای چشمهایت
آلاله می ریزم به پای چشمهایت
پلک ملائک هم کنارت خیس گریه
باشند شاید هم نوای چشمهایت
از بسکه شبها گریه می ریزی توانی
دیگر نمی ماند برای چشمهایت
یک چند وقتی می شود گلهای نیلی
گل می کند در جای جای چشمهایت
ترکیب سرخی و کبودی شقایق
آیینه ای از زخمهای چشمهایت
از چادر خاکی چرا چیزی نگفتی
از کوچه و از ماجرای چشمهایت
ای کاش یا آن اتفاق تلخ هرگز ... !
یا بود چشم من به جای چشمهایت
شوق پریدن بال در بال کبوتر
پر می زند در ربنای چشمهایت
اینجا همه با چشمهای من غریبه ند
غیر از حضور آشنای چشمهایت
گفتی که دیگر فرصتی باقی نمانده
تا آن غروب بی صدای چشمهایت
از ماتم روز عطش در حلقة اشک
آتش گرفته کربلای چشمهایت
تو می روی و تا همیشه مثل باران
مرثیه می خوانم برای چشمهایت
تا آخر دنیا میان آسمانها
برپاست بانو جان عزای چشمهایت
آری غروب و بیقراری یادگاریست
از غربت بی انتهای چشمهایت
با بیرقی از سرخی خون شقایق
می آید آخر خونبهای چشمهایت
منبع : یوسف رحیمی