قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عزادارى در كوفه:

برخـورد ابن زیاد با اسراء مـخـصوصا سخنرانیها بیرون دروازه کوفه و گفتگوهاى مـجلس ابن زیاد احساسات مردم را برانگیخت، ابن زیاد احساس کرد اگر مانع برخورد مـردم نشود مـمـکن است آشوبى رخ دهد، به شرطه دستـور داد اهل بیت را در خـانه اى جنب قصر حبس کنند تا مردم با آنها مواجه نگردند، مردان و زنان کوفه دسته دسته به منزل آنها مى رفتند و گریه و شیون مى کردند، زینب فرمود: جز زنانى که طعـم اسارت را چشیده اند به دیدن ما نیایند زیرا آنها مى دانند بر ما چه مى گذرد.(۱)


عبدالله عفیف

عـبیدالله بن زیاد پس از قضایاى گذشته اعلان کرد: مردم در مسجد اجتماع کنند سپس به مـنبر رفت تا سخنرانى کند و موضوع پیروزى سپاه کوفه را یادآورى نماید شروع کرد به خـطبه و گـفـت :الحمـد لله الّذى اظهر الحقّ و اهله و نصر امیرالمؤ منین و اشیاعه و قـتـل الکذّاب بن الکذّاب. ((یعنى حمد مى کنم خدائى را که حق و رهروان حق را پیروز گـردانید و امـیرالمؤ منین ! (یزید) و پیروانش را یارى کرد و دروغگوى پسر دروغگو را کشت.))
عـبدالله بن عـفـیف ازدى که از برگـزیدگـان شیعـه و از زهاد بود و چـشم چـپ او در جمل و چشم راستش را در صفین از دست داده بود و همواره اوقاتش را در مسجد مى گذرانید از جاى برخـاست و گفت: اى پسر مرجانه تو و پدرت و کسى که ترا حکومت داده و پدر او کذاب فـرزند کذاب است، اى دشمـن خـدا فـرزندان پـیامبر را مى کشى و بر منبر چنین سخنانى مى گوئى!!
ابن زیاد: کیست که سخن مى گوید؟!
ابن عفیف : منم اى دشمن خدا نسل پاک پیغمبر را که خدا رجس و پلیدى را از آنان دور ساخته است مـى کشى و خـیال مى کنى که هنوز مسلمان و بر دین خدائى؟ کجایند اولاد مهاجرین و انصار تـا از این مـرد طغـیانگـر انتـقـام بگـیرند که او و پـدرش لعـنت شده رسول خدایند!
ابن زیاد که از خـشم رگـهاى گـردنش ورم کرده بود صدا زد: او را نزد من بیاورید مـاءمـورین ابن زیاد خـواستـند او را دستگیر کنند، قبیله ازد او را از دست ماءمورین خلاص کردند و به خانه اش بردند.
ابن زیاد گروهى را ماءمور دستگیرى وى نمود، آنها به خانه عبدالله عفیف حمله ور شده در خـانه را شکستند و وارد خانه شدند، دخترش صدا زد: پدر دشمنان خدا آمدند ابن عفیف گفت شمـشیر مـرا به من برسان ، شمشیر را گرفت و اطراف خود چرخانید و از خود دفاع مى کرد.
دخـتـر عـبدالله مـى گـفت: پدر! کاش مرد بودم و در پیش روى تو مى جنگیدم و از قاتلان نسل پاک پیغمبر انتقام مى گرفتم.
دشمـن از هر سو به عـبدالله حمله مى کرد دخترش او را آگاه مى ساخت و او حمله دشمن را دفع مى نمود، سرانجام با تلاش و کوشش زیاد او را دستگیر کردند و به نزد ابن زیاد بردند همینکه عبیدالله بن زیاد او را دید گفت: حمد خدا را که ترا خوار ساخت.
عبدالله: دشمن خدا، چگونه مرا خوار ساخت بخدا قسم اگر چشمم باز بود روزگار را بر تو تنگ مى کردم، ابن زیاد دستور داد گردن او را بزنند.
عبدالله گفت: قبل از آنکه تو به دنیا بیائى از خدا خواستم که شهادت نصیبم فرماید و شهادتم را به دست بدترین خلق خود قرار دهد و چون چشمهایم را از دست دادم از استجابت دعـایم مـاءیوس شدم و اکنون خدا را سپاس مى گویم و شکر مى کنم که شهادت نصیبم فـرمود بعد از آنکه ماءیوس شده بودم. به دستور ابن زیاد عبدالله عفیف را شهید کردند و در سبخه به دار آویختند.(۲)

 

 


نویسنده:آیت الله محمد على عالمى

 

 

 

پی نوشت:
۱-مقتل مقرم ص ۴۰۶.
۲-بحار ج ۴۵/ص ۱۱۹ - ارشادمـفـید ص ۲۴۴ - طبرى ۷/۳۷۳ - کامل ۴/۸۳ - نفس المهموم ص ۴۱۰.

 


منبع : کتاب آنچه در کربلا گذشت ((از مدینه تا کربلا))
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه