مشک هم اشک به بی دستی من می ریزد هر دم از سینه ی او ناله ی غم می خیزد کو دو دستی که دگر مشک به آن آویزد غصه کِی از دل ماتم زده ام بگریزد مشک خو کرده ی دستان توانایم بود دست هم سنگر دیرینه ی مشکم افتاد مشک سرداده از این واقعه آه و فریاد دست آویزه ی تن ،مشک هم آویزه ی دست در غم ماتم او ، بغض دل مشک شکست دست گردیده جدا، مشک چنان می نالد دیده و دل به وفاداری او می بالد دست افتاده ز تن چون گل سرخی به کویر مشک در چنبره ی غم شده در بند و اسیر مشک در سوزش آه و غم دلواپسی اَست اشک برچهر ه ی او جلوه گه بی کسی است درد بی دست شدن سخت گرانست بر او زین عزا داده گره بر رخ و طاق ابرو مشک می نالدو می سوزد ازین دربه دری ساقی تشنه ی بی دست ندارد ثمری دست بر صفحه ی خاکست به خون آلوده مشک کِی گردد ازاین ماتم و غم آسوده مشک را با نوک دندان بگرفتم شاید اشک از دیده ی غمدیده به بیرون نآید دستم افتاد ولی در بدنم تابی بود چشم امّید به مشک و قدح آبی بود مشک هم عاقبت افتاد چو دستم بر خاک ناله ی آهم از این رو برسد تا افلاک آه و افغان من از ماتم بی دستی نیست اشکم آمد چوبدیدم که دگرمشک تهیست مشکم افتاد توانم ز وجودم پر زد قاصد مرگ به غمخانه ی جانم در زد ساقی و مشک دو دلداده ی هم پیمانند نقطه ی عشق و امید همه ی یارانند سروری ساقی بی دست دمی غصه نخورد تیر بر مشک نشست ساقی ازآن جان بسپرد
دست آماج سن و نیزه ی اعدایم بود
منبع : محمدرضا سروری