قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

آفتاب در میدان

شد وقت آن که غرقه جن بر لب فرات

ریزند خون به جاى سرشک از بصر همه

شد وقت آن که بهر عزادارى ، انبیا

گردند گرد روضه خیر البشر همه

شد وقت آن که فاطمه با حوریان خلد

آیند در زمین بلا نوحه گر همه

شد وقت آن که از تف گرماى کربلا

ریزند طایران حرم بال و پر همه

شد وقت آن اهل سرا پرده حسین

نیلى کنند رخت مصیبت به بر همه

شد وقت آن که لشکر بى دین ز راه ظلم

بندند بهر قتل شه دین کمر همه

شد آن وقت که از ستم بى حساب شمر

گردند دختران حسین در بدر همه

حضرت سیدالشهدا راهى میدان نبرد بود، که شخصى غریب سیاه پوشى با شکلى پر هیبت به خدمت امام آمد (روایت است که جوانى بود زیبا روى، که ظاهرا از نسل اجانین بود، اما در باطن انسانى کامل و در سلک وفاداران به امام، بنام زعفر) و عرض کرد:
السلام علیک یابن رسول الله روحى و جسمى فداک یا ابا عبدالله سلام بر تو اى فرزند رسول خدا، جسم و جانم فداى تو اى اباعبدالله و عرض کرد اکنون جهاد با فرقه اشرار نوبت ماست، ما را بیکدیگر، واگذارید تا با شمشیرهاى آتش بار، دمار از لشکر کفار بر آوریم.
حضرت سیدالشهدا فرمودند:
زعفر دلم از زندگى دنیا به تنگ آمده است ، خداوند در دو جهان ترا خیر بدهد.
زعفر گریست و عرض کرد:
فداى مروت و جوانمردیت شوم ، رخصت فرما تا به لباس نبرد به راهت جهاد کنیم .
حضرت فرمودند:
زعفر از زندگى آزرده ام و مشتاق لقاى پروردگارم ، در عالم خواب نیز چنین دیدم ، که امروز به فیض شهادت نایل مى شوم .
در آن موقع منصور ملک با هزاران ملک به پایبوس آن حضرت مشرف گردید، و عرض کرد:
از جانب حضرت احدیت به یارى تو ماءموریم .
حضرت فرمود:
اگر این قوم را قتل عام کنم ، صبر جدایى عباس را چگونه توانم ؟ و اگر یزید هم به من خط بندگى دهد، بعد از شهادت پنج برادرم چگونه زندگى توانم کرد؟ آیا قاسم و اکبرم دوباره زنده خواهند شد؟
سپس امام ذوالجناح را دوباره به گردش در آورد، در مقابل لشکر ابن سعد قرار گرفت و فرمود:
اى ابن سعد! اى کافرى که از حق و حقیقت بدورى و خارج از دین محمدى ، من وارث رتبه و مقام حیدرم ، من حامى دین پیغمبرم ، من آن کسم ، که جدم رسول خدا، مرا بر دوش نورانى خود سوار کرده ، من آن کسم ، که از فیض پروردگار بزرگ ، جبرئیل گهواره جنبانم بود. اى دشمنان خدا و رسول خدا! از سه خواست من یکى را قبول کنید؛
اول - به من کار را تنگ نگرید، تا به سوى کشورم روم ، از عراق عجم تا عراق عرب از آن شما باد، و اگر جلودار رفتنم شوید، با پایمردى در برابر شما مى ایستم ، و با شهادت به فیض لقاى پروردگارم مى رسم .
دوم - اگر دست بردار از من نیستید، اطفال و خانواده ام را آزاد بگذارید، و آب را به آنان نبندید، آیا در روز محشر جوابى به پروردگار دارید که بدهید؟
سوم - از آنجا که در هیچ مرام و مذهب و مسلکى روا نیست ، که چند ده هزار دشمن در مقابل یکنفر بایستند، اکنون اگر عزم و اراده شما در کشتن من است ، یک یک به میدان کارزار بیایید. آنگاه شمر ملعون فریاد کرد، که مطلب سوم را قبول داریم ، اما مصلحت در آشتى است اى حسین ، دست از خلافت بردار و چنانکه برادرت با معاویه صلح کرد، تو هم با یزید بیعت کن .
حضرت فرمود:
مبینى ، آن روزى که من با فاسقى چون یزید بیعت کنم ، و سپس مبارز طلبید.
یک یک از لشکریان کفر به میدان نبرد مى آمدند، و طعمه شمشیر آن بزرگوار مى شدند، حضرت مى فرمودند:
در راه خدا از این جهان رفتن و به شهادت رسیدن ، بهتر از پذیرش ننگ و داخل شدن در آتش دوزخ است .
پس از نبرد با دشمنان دین ، و کشتن تعداد زیادى از آنان در میدان مبارزه ، براى آگاهى سپاه کفر، از ظلم و ستم نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت ، امام رو به لشکر کفار نموده ، و پس از حمد و ثناى خداوند، و درود بر پیامبر مطالب خود را، بطورى که قابل درک آنان باشد، چنین بیان فرمودند:
اى اهل کوفه و شام ، اصل و نسب مرا بیاد آورید، به فکر خود مراجعه کنید آن را مورد عتاب و سرزنش قرار دهید، و ببینید، که آیا جنگ با من و هتک حرمت من بر شما جایز است ؟ مگر من پسر دختر پیغمبر شما نیستم ، مگر من پسر وصى و پسر عموى پیامبر و اولین شخصى ، که به او و به آن چه که از جانب خدا، نازل شده بود، گروید، نیستم ؟
آیا حمزه سیدالشهدا عموى پدر من و جعفر، که اکنون هم نشین با بهشتیان هستند، عموى من نیست ؟ آیا شما گفتار رسول خدا را نشنیده اید؟ که درباره من و برادرم فرموده :
هذان سیدا شباب اهل الجنه . (این دو نفر سید و آقاى جوانان بهشتند) مى دانید که من راست مى گویم ، و خداوند دروغ گو را دشمن مبغوض ‍ شمرده است ، و این را هم مى دانید، که در تاءیید گفتار من در بین شما افرادى هستند، که من نام بعضى از آنها را مى برم ، جابر بن عبدالله انصارى ، ابو سعد خدرى ، سهل بن سعد ساعدى ، زید بن ارقم و اءنس بن مالک اگر به گفته هاى پیامبر خدا اعتقاد دارید، پس گفتار من را هم تصدیق مى کنید.
آیا شخصى از کسان شما را کشته ام ، و یا مالى را از تملک شما در آورده ام ، و یا به فردى زخم و جراحتى وارد آورده ام ؟ که براى تلافى و قصاص گرد آمده اید. سپس آن امام بزرگوار در ادامه گفتار خود فرمودند: اى شیث بن ربعى و اى حجار بن ابجر و اى قیس بن اشعث و اى یزید بن حارث !
آیا شما به من نامه ننوشتید، که ((میوه هاى درختان رسیده اند و زمین سر سبز گردیده ؛ اگر به یارى ما بیایى ، با لشکرى آماده خدمت به تو، و همراه با تو آماده نبرد بر علیه ظلم مى باشیم )). قیس بن اشعث ، نوشتن نامه و طلب یارى از امام حسین (علیه السلام ) را تکذیب کرد و چنین گفت : ما نمى دانیم ، که تو چه مى گویى ، با یزید بیعت کن ، او هم با توجه به شئونات تو، مقامى برایت در نظر مى گیرد.
حضرت سیدالشهدا (علیه السلام ) بعد از شنیدن سخنان او فرمودند: نه ! به خدا سوگند چون ذلیلان ، دست ذلت به شما ندهم و مانند بردگان بار ظلم و ستم شما را به دوش نمى کشم . به پروردگار یگانه پناه مى برم ، از هر متکبرى که به روز پاداش و حساب ایمان ندارد، که زیان و ضرر و نکبت و اندوه از آن اوست . شما از من در خواست یارى کردید و من نیز با شتاب براى دادخواهى و فریادرسى و کمک به شما آمدم ، و همان شمشیرى را که براى طلب حق در دست شما نهادم ، برهنه کردید و بر سر ما کشیدید، و با همان آتشى ، که براى دشمنان شما افروخته بودیم ، بر ما افروختید و با دشمن همدست و هماهنگ شدید، با توجه به این که دشمنان در بین شما دادگرى نکردند و عدلى را رواج ندادند، و نه حتى امید به یارى ، و انجام کار خیرى به آنان مى توانید داشت . اى بندگان و اى امتهاى ناخلف ! و اى دور شدگان از کتاب خدا، و اى تحریف کنندگان کلمات پروردگار! اى خاموش کنندگان سنتهاى الهى ! آیا شما دست یارى به افراد دور شده از راه خدا و رهروان راه شیطان مى دهید؟ و عهد خود را که با رسول خدا بسته اید، فراموش کرده و فرزند او را تنها مى گذارید؟ اگر من از شما یارى خواستم، نه براى خلافت است ، بلکه براى زنده نگهدارى سنت پیامبر و اجراى عدالت است .
سوگند به خدا که این مکر و حیله شما، سابقه دیرینه دارد، و ریشه هایتان با این مکرها پیوسته و آمیخته شده ، و شاخه هاى شما بر اساس آن پرورش ‍ یافته و نیرو گرفته ، و شما پلیدترین ثمره این درخت هستید، که در کام صاحبش چون خارى در گلو، و در کام غاصبان و متعدیان لقمه اى گوارا مى باشد. آگاه باشید، که ((عبیدالله بن زیاد)) از خدا بى خبر، براى من یکى از این دو راه را انتخاب کرده است ، زندگى با ذلت و خوارى ، و یا جنگ با شمشیر و افتخار شهادت . خداوند ذلت و خوارى را براى مردان راه خود نمى پسندد، رسول خدا و مومنین ، دامنهاى پاک و با شرافتى که ما را در خود پرورش داده اند، و سرهاى پر حمیت و نفسهاى استوارى که زیر بار ظلم نمى روند، ما را براى از راه خدا دور بودن ، و زندگى در مذلت پرورش ‍ نداده اند. اى اهل کوفه و شام ! اگر به رسول خدا و روز قیامت و معاد اعتقاد دارید، بیداد روا مدارید و از ستمکارى بپرهیزید.(۱)
از سخنان آن بزرگوار فریاد از لشکر کفار بر آمد، گروهى خروش از دل کشیدند دسته اى دست به دندان گزیدند، و عده اى پشیمان و در شرف دست یارى بریدن از یزیدیان ، اما جمعى از آنان در راه شیطان .
((شمر ذى الجوشن )) و ((شیث بن ربعى )) از قلب سپاه فریاد کشیدند: که اى پسر ابوتراب ، سخن کم گو، بیا تا ترا براى بیعت به نزد عبید پسر زیاد ببریم ، با او بیعت کن تا از این مهلکه نجات یابى .
ابن سعد بر لشکر بانگ زد: که مگذارید فرزند فاطمه سخن دیگرى گوید، او را تیر باران کنید. هزاران ناجوانمرد یک مرتبه به سوى آن بزرگوار تیر پرتاب کردند، ولى یک تیر هم به او اصابت نکرد.
به فرق سرور دین ،این ظلم بارش تیر

چو بى مضایقه باریک بلکه بى تقصیر

سپر نمود ملک پر به پیش بارش تیر

که بر کشد ز میان شاه تشنه لب شمشیر

ملایک از پى نظاره پرده پاره کنند

دوباره طنطنه حیدرى ، نظاره کنند

بصولت اسداللهى آن امام کبار

کشید تیغ دو دم از نیام حیدروار

ترس از شکوه و جلال و عظمت و شهامت على گونه حسین بن على (علیه السلام ) و هراس از شمشیر دشمن کش آن امام بزرگوار؛ سد راه مبارزان کوفه و شام گردید، هر چند سراداران لشکر را ترغیب و تشویق مى نمودند، کسى جراءت مبارزه با آن حضرت را نداشت . در آن حال یزید ابطحى که در شجاعت مشهور آفاق و سر آمد دلاوران شام و عراق بود، و شجاعت او را با هزار سوار برابر مى دانستند، بانگ بر سپاه زد: که حسین یک تن بیش ‍ نیست ، این همه ترس و واهمه از براى چیست ؟ وقتى که آن کافر در برابر امام بر حق آمد، آن حضرت بر وى بانگ زد: که اى برگشته اقبال مرا نمى شناسى ، که چنین گستاخانه به نزد من مى آیى ؟ آن نمرود زمان خاموش ‍ شد و با شمشیر به جانب آن امام بزرگوار حمله کرد. سرور شهیدان پیشدستى نموده ، و با یک ضربت تیغ او را از پا در آورد. از مرگ آن کافر، سپاهیان دشمن وحشت کرده ، و از ترس شمشیر امام فریاد و ناله از سپاه کوفه و شام برخاست ، و هواى مبارزه با فرزند اسدالله از سر آن گروه بیرون رفت ، و دیگر مبارزى از ترس قدم به میدان نبرد، با امام نگذاشت .
شعله غیرت نور خدایى ، و دریاى مردانگى اسداللهى به تلاطم در آمده ، با همان شمشیر خونریز، به عزم نبرد، به قلب سپاه حرکت نمودند، و ولوله عظیمى در سپاه مخالف انداخته ، و با ضربت شمشیر عده زیادى را از پا در آوردند، و سپاه کفر از جلوى ضربات هولناک شمشیر آن شاهباز قدرت مى گریختند. سرور آزادگان با هر حمله به جناح مختلف سپاه دشمن ، با آوازى بلند مى فرمودند: ((من رسول خدا هستم )) و هرگاه عطش بر ایشان غالب مى شد لحظه اى توقف مى کرد و مى فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم .

به میدان رفتن امام حسین (علیه السلام ) و گفتگو با ابن سعد
اگر نویسندگان عربى و فارسى زبان را توان نگارش شرح جنگ و ستیز حسین بن على (ع) بود، به هر زبانى باید سالیان دراز شرح این واقعه را مى نگاشتند، تا بتوانند شمه اى شجاعت آن بزرگوار را به زبان قلم بازگو نمایند، و هنوز هم نخواهند توانست دلاورى و شجاعت و آوازه جنگ آورى و نبرد شهداى کربلا را به معناى اصلى و واقعى آن برشته تحریر در آوردند.
روایت شده است که هنگامى که آن حضرت در حال نبرد دلیرانه خود به از میان برداشتن افراد لشکر مخالف مشغول بودند، طایفه اى از گروه اجانین رسیدند، و عرض کردند: اى فرزند رسول خدا! ما در سلک بندگان و جان نثاران هستیم، اجازه فرما که در اندک زمانى این گروه ناپاک را به خاک هلاکت افکنیم. آن حضرت فرمودند: اى حسین ! پروردگار شهادت تو را مى خواهد، و پیکر و محاسن ترا به خون رنگین ، و سر ترا بریده از بدن، و زنان و اهل بیت ترا اسیر و بر شتران برهنه سوار شده، که شهر به شهر آنان را بگردانند.
اى اجانین من صبر مى کنم تا ((حضرت دوست )) میان من و آل ابوسفیان حکم کند. در آن لحظه با چشم گریان و دلى آزرده از وضعیت دوران ، امام را وداع کردند و رفتند.
ابن سعد چون عملا شهامت رشید مرد تاریخ اسلام ، حسین بن على را دید، و فهمید که توان پایدارى در نبرد تن به تن با آن حضرت را ندارد، عهدى را که با ایشان بسته بود شکست و فریاد کرد: اى لشکر شما یک یک به فرزند اسدالله پیروز نخواهید شد سپس هزاران نفر از لشکریان کوفه آن بزرگوار را در میان گرفتند و راه آن حضرت را بر خیمه هاى حرم مسدود نمودند، و گروهى از آن کافران رو به خیمه هاى عصمت و طهارت نهادند، در این حال حضرت حسین به آنان فرمود:
اى گروه اشرار و اى ناخلف امتان احمد مختار، و اى بى توجهان به موازین شرع اسلام ، دشمنى شما با من است و کارتان با من ، چرا به سوى خیمه هاى حرم مى روید. آن گاه شمر خطاب به لشکر کفار ندا داد که ، حسین زنده است به نزدیک خیمه هاى حرم نروید و از هر سو دلیرانه بر حسین بتازید و کار او را یکسره کنید. عبدالله بن عمار بن یغوث ، مى گوید: من هیچ کسى را که مورد تهاجم افراد بسیارى قرار گرفته باشد و تمام اولاد و اهل بیت و یاران او کشته شده باشند را ندیده ام که قلبش محکم ، دلش ‍ مطمئن ، و گامش استوارتر از حسین بن على بوده باشد، در حالى که بر لشکر دشمن حمله مى نمود تمام سپاهیان از مقابلش مى گریخت و کسى باقى نمى ماند(۲)
عمر سعد رو به طرف لشکر فریاد زد: این شخص فرزند اءنزع بطین (على بن ابیطالب ) است ، و او فرزند کشنده عرب است ! او را در میان گیرید و از هر جانب به او حمله ور شوید. هزاران تیرانداز او را احاطه کردند، و بین او و خیمه هاى حرمش جدایى انداختند. حضرت سیدالشهدا فریاد زندند: یا شیعه آل اءبى سفیان ! ان لم یکن لکم دین ؛ و کنتم لا تخافون المعاد؛ فکونوا اءحرارا فى دنیا کم ! و ارجعو الى اءحسابکم ان کنتم عربا کما تزعمون !
((اى شیعیان و پیروان آل ابوسفیان ! اگر براى شما دینى نیست ؛ و از معاد نیز نمى ترسید! پس در زندگى دنیایى خود از آزادگان باشید! و اگر همچنان که مى پندارید، از طایفه و قوم عرب هستید به اصل و نسب خود برگردید، و از اعمال ناجوانمردانه دورى جویید)). حضرت امام حسین (علیه السلام ) در ادامه گفتار خود چنین فرمودند: اى متجاوزین و یاغیان ! شما با من در جنگ هستید، و تا وقتى که من زنده ام ، از تجاوز و دستبرد به حرم من خوددارى کنید، اهل حرم را آزار ندهید.
قال اءقصقونى بنفسى و اءترکوا حرمى ، قدحان حینى و قدلاحت لوائحه .
((حضرت فرمود حرم را رها کنید و سراغ من به شخصه بیایید، و اینک زمان شهادت من نزدیک شده و آثار و علایم آن پدیدار گشته))
شمر گفت : این سخن را مى پذیزم ! و آن جماعت همگى به طرف حضرت روى آوردند، و جنگ شدت گرفت ، و تشنگى و عطش آن حضرت شدت یافت و به علت تشنگى ، سرور شهیدان متوجه رود فرات شد، و شمر دریافت ، که اگر امام حسین (علیه السلام ) قطره آبى نوشد، قدرت مقابله با آن حضرت را ندارد، و بنابراین فریاد کشید: که مگذارید پسر ابوتراب ، خود را به آب برساند، که در این صورت همه ما را شربت ناگوار مرگ مى چشاند. هزاران نفر از افراد پیاده و سواره لشکر مخالف ، راه را بر وى مسدود کردند، و ایشان با شمشیر آتشبار خود، که کسى یاراى مقاومت در برابر آن را نداشت ، به آنها حمله کرد، و عده اى از آنان را هلاک کرد، و اسب را در میان آب فرات راند، و فرمود: اى ذوالجناح ! تو تشنه اى و من نیز تشنه ام ، بخدا قسم تا آبى ننوشى ، آب ننوشم ، آن براق سپهر سعادت ، و آن رفرف آسمان شهادت ؛ سر از آب بالا گرفته ، و با حیرت به مولا و صاحب خویش نظر کرد، و گریست ؛ از آنجا که آن حیوان نجیب توسن خاصه رسول خدا، و مرکب سوارى على مرتضى (علیه السلام) بود گویا پرتو مهر منیر فیض رسالت پناهى ، و تجلى کمالات باطنى اسداللهى ددر قلب آن حیوان منعکس شده ، و آیینه ضمیر آن حیوان ، را از نگار حجب مصفا ساخته ، که واقعیت آن عرصه محشر خیز را قبل از وقوع باطنا مى فهمید؛ و شهادت مولاى خود را که گوهرى در مخزن سعادت بود، آشکار مى دید، سرور شهیدان مشتى از آب فرات پر کرده ، و بیاد تشنگى اهل حرم مى گریست ، که ناگاه ظالمى تیرى ، رها کرده و تیر بر دهان آن حضرت فرود آمد، و خون از دهانش جارى شد، و صورت آن حضرت را رنگین کرد.
آن حضرت با لبى تشنه و دهانى خشک : نگاهى خیره به رود فرات و چشم دلى به خیمه هاى حرم داشت ، و در فکر آن بود که اى کاش ! مى توانست مقدارى آب براى اهل بیت با خود ببرد، در آن حال یکى از کفار لشکر کوفه و شام فریاد بر آورد: اى پسر ابوتراب ! تو در فکر رسانیدن آب به اهل بیت هستى ، غافل از آن که خیمه هاى حرم در حال غارت است . آن حضرت آبى را که در دست داشت ، بر زمین ریخت و به سوى خیمه گاه روانه شد، در سر راه تعداد زیادى از افراد دشمن را زخمى کرد و به هلاکت رسانید، و موقعى که به خیمه گاه رسید، دید که آن خبر صحت نداشته ، و آن مزور بدان تدبیر آن حضرت را از رود فرات دور کرده ، تا نتواند رفع تشنگى نماید. در آن گاه حسین بن على (علیه السلام ) مى دانست ، که رفع تشنگى در آن روز از ساغر وصال محبوب لایزال خواهد بود. او مجددا با اهل بیت وداع کرد و آن وداع ، وداع واپسین مى نمود. بر ذوالجناح سوار شد و رو به معرکه کارزار نهاد.
در منابع معتبر چنین ذکر شده است : که روز عاشورا، بهنگامى که جوانان جان نثار آل عبا و نهالهاى برومند از پا افتاده فاطمه زهرا در نظر همایون آن نوح بیابان درد و رنج ؛ و آن کشتى شکسته طوفان ظلم و ستم ؛ پیمانه شهادت از جام سعادت نوشیدند، چون ذکریاى خاندان احمد، یعقوب کنعان ، یوسف مصر، یکه تاز معرکه سرافرازى آن ناحیه محشر خیز را محل تاراج هستى نوجوانان دید، و آن بیابان بلاخیز را از شکفتن گلهاى خون رخسار سرو قدان گلستان سعادت یافت ، در همان ساعت که با چنین حالت سرگرم مقاومت در برابر آن لشکر گمراه بود، سلطان قیس با لشکر بیشمار که به عزم شکار بیرون رفته بود و در شکارگاه مشغول شکار بود، که آهویى سر از کمند اطاعت سلطان کشیده و پا به گریز نهاده بود چشم سلطان بدنبال آهو و نهایتا بر مرکب سوار و به منظور گرفتنش ، مى تاخت و گویا حادثه جانسوز کربلا در دل آهو اثر کرده ، گریزان و گریان گاهگاهى با حسرت به سوى سلطان مى نگریست . بدنبال آهو رفتن و در نهایت داخل دره کوهى رسیدن ، و در جستجوى آهو بودن ، قیس را مشغول به خود کرده و از تقدیر زمان غافل شد، که ناگاه شیرى چون بلاى آسمانى بر وى ظاهر گردید، سلطان با اضطراب فراوان راه گریز را از هر سو مسدود دید و رو به سوى مدینه طیبه کرد، و دست دعا به آسمان بلند نموده و دعا کنان گفت: اى فرزند رسول خدا و اى پاره جگر فاطمه زهرا، اى مهر سپهر امامت ! سالهاست که سر به آستان تو دارم و بجز محبت تو به کارى نپرداخته ، اکنون مرا دریاب که بجاى آهو، شیر درنده نصیبم شده است . سلطان قیس در حال التماس و مدد خواهى بود، که با آوازى بلند چنین شنید:
کاى پریشان شده از خوف مریز اشک به خاک

پسر شیر خدا مى رسد از شیر چه باک

سلطان قیس چون نظر کرد، شهریارى دید که مرکب بادپایش دامن دشت و دمن را از قطرات گلهاى خونین ، رشگ بهشت برین نموده و شمشیر ذوالفقار در دست داشت . آن دلاور بانگ بر آورد: که اى زبان بسته مگر نمى دانى ، که گوشت و پوست دوستان ما بر شما درندگان حرام است ، آن شیر در نهایت عجز و ناتوانى صورت خود را به پاى ذوالجناح مالیدن و به دنبال کار خود رفت. قیس خود را از مرکب به زیر افکنده و بوسه زنان بر رکاب آن حضرت، علت آشفته حالیشان را سؤ ال نمود و جوابى گرفت، و از علت زخمهاى آن حضرت جویا شد، آن حضرت فرمودند: از نیزه و شمشیر و خنجر و تیر است ، و حضرت در ادامه سخنان خود فرمودند: سرخ رو رفتن به نزد دوست. سلطان قیس مجددا سؤ ال کرد مدعى این شهادت چه کسى است ؟ و جواب گرفت، که شهادت براى عاشقان در ره عشق، خواهان مدعا نیست. سلطان قیس سؤ ال کرد، آیا فریادرس و کمکى نداشتید؟ حضرت جواب فرمود: پشت کردن بر دشمن نیکو نیست. سلطان پس از سؤالهایى بسیار و دریافت پاسخ مربوطه، و در انتهاى گفتگوى طولانى با آن حضرت سؤ ال کرد، آیا فریادرس و کمکى نداشتید؟ حضرت جواب فرمود: فریادرس جز خدا براى من نیست، سلطان که تا آن لحظه حسین بن على (ع) را نشناخته بود سؤال کرد اى نور چشمم تو کیستى؟ حضرت فرمود: من حسین بى معینم. سلطان قیس چون سرور آزادگان را شناخت، خود را بر خاکپاى آن حضرت انداخت و تاج از سر به خاک افکنده، عرض کرد: اى دلیر دلیران و اى شهریار شهریاران ! شما همان حسینى هستى، که نور هدایت و شاه ولایتى، شما در شهر مدینه کامران بودید، و از جور و ستم روزگار و از چشم تنگ دشمنان در امان، شما را چه مى شود؟ دیده هاى بر حق بین امام، مملو از اشک گردید و فرمود: اى قیس ‍ خبر ندارى که منافقان امت، به یاریم چه سوگندها خوردند و چه نامه ها نوشتند، تا مرا بدان عهد و پیمان خود به کربلا کشیدند، چون دیگر یارى برایم نمانده بود، خودم یکه و تنها متوجه جهاد بودم که صداى کمک خواهى ترا شنیدم و خود را به یارى تو رساندم. قیس با حالتى اندوهبار عرض کرد: اى مولاى من! لشکرى در این دشت به همراه دارم، اگر امر کنى در رکاب و با دشمنانت پیکار کنند. حضرت فرمودند: امروز روز شهادت من است و تو هرگاه به دیار خود بازگشتى، ماتم مرا بر پاکن؛ و ناگاه حضرت از نظر قیس ناپدید گردیدند.
حسین بن على (ع) پس از نجات سلطان قیس وارد میدان کارزار با کافران گردید، آن سیدالکونین (آقاى دو جهان) و سرور و سادات و اولاد رشید فاطمه زهرا، به قدرت و قوت بر قلب سپاه تاخته، و حمله شجاعانه او زخم بسیار و جراحت بیشمار بر بدن آن بزرگوار و هلاکت تعداد زیادى از سپاه دشمن را نتیجه داشت. اما به جز جراحات جسمانى، هفتاد و دو زخم نهانى که کنایه از داغ هفتاد و دو تن از اصحاب و انصار اقوام و نزدیکان بود در وجود خود احساس مى کرد. کثرت جراحات و انبوه نفرات لشکر مخالف، پروایى در آن حضرت ایجاد نکرده و بار دیگر، به سوى خیمه هاى عصمت و طهارت به حسرت نگاه نموده و بر حال پریشان آن غریبان، و متاءثر از اسارت و در رنج قرار گرفتنشان، با خشم و غضب و با شمشیر آتشبار، بر قلب سپاه کفر حمله کرده و با آواز بلند مى فرمودند: من فرزند رسول خدا هستم؛ و آن گاه ابر اجل بر سر آن قوم بدعمل، چادر افکنده و تگرگ مرگ باریدن گرفت.
آفتاب در نیمروز قرار گرفت. آن بزرگوار در سه حمله ، تعداد انبوهى از لشکریان کوفه و شام را به هلاکت رسانیده ، و مابقى را چون برگ خزان گمشده و پریشان صحراى کربلا ساخت .
آن حضرت با شکوه و جلالى که برازنده خاندان آل عبا بود، یک تنه گرم جهد در راه زنده نگهداشتن اسلام و رضایت حق تعالى بود، که هاتفى ندا داد: که اى رسول خدا، و اى نبیره محمد مصطفى (ص)! از قتل و کشتار شامیان بگذر، بنام خداوند وقت وفا به عهد است ، چون آن نداى غیب به آن حضرت رسید، و معنى وفا به عهد را فهمید، آماده جان نثارى شد، در آن هنگام ابو الحنوف جعفى ، تیرى به پیشانى مبارکش زد، امام تیر را بیرون کشید، خون بر چهره اش جارى شد و فرمود:
الهم انک ترى ما اءنا فیه من عبادک هؤ لاء العصاه ! اللهم اءحصهم عددا! و اءقتلهم بددا! و لاتذر على الارض منهم! و لا یغفرلهم ابدا.
((بار پروردگارا! بر این حال من از ناحیه این بندگان نافرمان تو مى گذرد واقف هستى! بار پروردگارا! یکایک آن را بشمار، و آنان را در پراکندگى و پریشانى هلاک گردان ! یک تن از آنان را بر زمین باقى مگذار و هیچگاه آنان را میامرز))
پس از آن با صداى بلند فرمودند: اى امت بد سرشت آگاه باشید، که شما بعد از من کسى را نخواهید کشت که از کشتنش نگران شوید، و سوگند به خدا که من به خداى خودم امیدوارم که مرا به شرف شهادت برساند و از شما انتقام مرا بگیرد، و بدانسان که خود نمى دانید.
حصین از حضرت سؤال کرد، اى پسر فاطمه به چه چیز خداوند انتقام ترا از ما مى گیرد؟ حضرت فرمودند: یاءس و شدت را در میان شما مى افکند، تا آن که خونهاى خود را مى ریزد، و سپس چون موج دریا عذاب بر شما خواهد آمد.
فرزند رسول خدا در آن هنگام از کثرت زخمها و جراحات ، دچار ضعف شدید شدند، که مردى سنگ بر پیشانیش زد و خون بر صورتش جارى شد، و مرد دیگرى با تیرى سه شاخه سینه مبارکش را هدف ساخت ؛ فرزند پیامبر روى به خدا نموده و عرض کرد: بسم الله و بالله و على مله رسول الله . بنام الله و بیاد الله و بر آیین فرستاده الله (این شهادت روزى من مى گردد) و سر مبارک را رو بر آسمان کرد و گفت : الهى انک تعلم اءنهم یقتلون رجلا لیس على وجه الارض اءبن نبى غیره
((خداى من تو مى دانى که این قوم مردى را مى کشند، که در تمامى زمین پسر پیغمبرى جز او نیست )). سپس حضرت فرمود: این حادثه که بر من نازل شده است ، چون در دیدگاه خداوند است ، بسیار سهل و ناچیز است و دست خود را از خون رنگین و با آن سر و صورت را، سرخ و خون آلود کرد و فرمود: با همین حال باقى خواهم بود، تا خدا و جدم رسول خدا را دیدار کنم . در آن حالت که رمقى در بدنش نمانده بود، بر روى زمین نشست و با سختى سر خود را بالا نگه مى داشت ؛ زیرا در راه خدا و پایدارى دین خدا و دفاع از حق به شهادت رسیدن سر بلند بودن را مى طلبد.
مالک بن بشیر با بى حترامى به شخصیت آن حضرت شمشیرى بر سر سرور آزادگان زد، آن چنان که کلاه خود ایشان پر از خون شد و بنابر روایتى کلاه خود را برداشته ، و دستمال یا دستارى بر سر خود بست .
زرعه بن شریک ، حصین ، سنان بن انس و صالح بن وهب ، هر یک به گونه اى ضرباتى بر پیکر مقدس حسین بن على (علیه السلام ) وارد نمودند.
هلال بن نافع مى گوید: من در نزدیکى حسین (علیه السلام ) ایستاده بودم ، سوگند به خدا، که من در تمام دوران هیچ کس را ندیدم که چنین پیکرش به خون آلوده باشد، و چون حسین (علیه السلام ) نیکو و چهره اش نورانى و درخشش انوار چهره او، مرا از تفکر در شهادت او باز مى داشت . سرور شهیدان در آن حالت سخت و طاقت فرسا چشمان خود را به آسمان باز کرد و در دعا به حضرت احدیت عرض کرد:
صبرا على قضائک یا رب ، لا اله سواک ، یا غیاث المستغیثین .
((شکیبا هستم بر مقدرات و بر فرمان جارى تو اى پروردگار من ! معبودى جز تو نیست ، اى پناه پناه آورندگان )). از حضرت امام محمد باقر روایت است که : اسب آن حضرت با صداى بلند شیهه مى کشید و پیشانى خود را به خون آلوده مى نمود(۳).
در هنگامى که فرزند آل عبا سرور شهیدان و شفیع قیامت ، آن امام ولایت و سالک معراج هدایت و طهارت از بسیارى زخم بر جسم مبارک و جراحت احساسى بر قلبش توان ایستادگى نداشت ، سر بر زمین مى گذاشت و چون تاراج شدن خیمه هاى عصمت به خاطرش مى گذشت ، بى تابانه بر مى خاست اما طاقت نیاورده و از فشار ضعف چسم بر زمین تکیه مى داد. سپس هر یک از افراد آن لشکر کفر و دور از انسانیت و راه حقیقت به قصد قتل آن بزرگوار مى آمدند، و از بیم شکوه و جلال آن حضرت از روى پیامبر و مادرش حضرت فاطمه زهرا حیا کرده با تنى لرزان و هراسان برگشته و از آن خیل فاسد مى گذشتند ناگاه ابن سعد آن منافق از خدا بى خبر که نه عارف به دین و نه عارف به مسیح و نه طالب به ولاى دودمان خلیل بود، جوانى نصرانى را که در صورت ترسا و در معنى پارسا ظاهرش آراسته کیش ‍ نصرانى اما درونى به لباس مسلمانى داشت ، طلبیده و گفت : اى جوانمرد، و اى ناآشناى از دین بیگانه ! تو را کیش اسلام بهره اى نیست ، و نه از قتل مسلمان باکى ! کشتن این جوان هاشمى بر مسلمانان ناگوار است ، اما کشنده او را، نزد من جایزه اى بیشمار است ؛ پس آن مرد شرور جوان نصرانى را به وعده هاى خلاف و نویدهاى دروغ ، به قصد قتل مسیح ثانى به قتلگاه فرستاد.
آن ترسا، ترسان و لرزان چون به قتلگاه رسید، چشمش بر فرزند حیدر کرار افتاد، که از تیر باران حوادث بدنش مجروح گشته ، و فرق مبارکش تا ابرو شکافته ، و از تشنگى گویى به شهادت رسیده . نصرانى متوجه آن جناب شد؛ آدمى دید غرق خون ، هابیلى به نظر آورد؛ مقتول ستم ، نوحى دید، که کشتى حیاتش در دریاى طوفان خون ، سلیمانى در چنگ اهریمنانى زبون ، ذکریایى مجروح ، یحیایى مذبوح ، ایوبى تن چون خانه زنبور، یعقوبى از یوسف حیات مهجور، یونسى در کام نهنگ بلا، یوسفى مبتلاى زندان ، ذبیحى مهیاى قربانى ، کلیمى در طور شهادت ؛ گرم مناجات ، مسیحى از دار سعادت ؛ ناظر بالاترین درجات احمدى ؛ ابوترابى سر بر تراب (خاک ) نهاده .
جوان ترسا محو سیماى سرور آزادگان گشته ؛ در دل مى گفت : الهى این جوان گلگون چهره ماهرو کیست ؟ و تقصیر او چیست ؟ در آن حال آن برگزیده پروردگار چشمهاى خونین خود را گشوده ، بر آن جوان نگاه کرد، و با نگاهى این نصرانى را از وادى گمگشتگى رهانید؛ و با جذبه ، آن جوان مسیحا کیش را به سوى خویش خواند، و شهد هدایت را بر وى چشانید. مرد ترسا در نهایت عجز و فروتنى عرض کرد: اى سید و سرور عالم ، اى چشم حق بین ! اى بهترین اولاد آدم ! نام گرامى ترا نمى دانم ، اما در جلال و بزرگوارى تو حیرانم . آن بزرگوار لب گشود، و در جواب نصرانى فرمود:
منم فرزند آن شاهى که جبرلیش بود دربان

به مکتب خانه او انبیا اطفال ابجد خوان

اگر تورات مى خوانى و گر انجیل مى دانى

شناسى جد و بابم کیستند اى مرد نصرانى

ز تقصیرم بپرس از ابن سعد از من چه مى پرسى

ز خونم بیگنه شد دشت کین گلشن چه مى پرسى

آن جوان به ظاهر نامسلمان اشک حسرت از چهره پاک کرد، و بر قدم آن بزرگوار بوسه زد و گفت: اى شاه بیدار دل! تعبیر خواب مى دانى؟ حضرت فرمود بلى! و پیش از آن که نصرانى ماجراى رؤ یاى خود را نقل کند، امام جریان رؤ یاى او را چنین بیان فرمود:
شب گذشته در خواب بودى ، ولى چشم دلت باز بود؛ حضرت مسیح با تو سخن گفت و فرمود: ((اى جوانى که از مردم و مردمدارى دورى ! خوشحال باش که به دیدار بهشتیان نایل مى شوى ، این راهى که به چشم عقل زشت مى نماید، تو مردانه در آن راه گام بردار، که راه بهشت است )). در نزد عیسى بن مریم تو از هوش رفتى ، و آن حضرت به اندام تو لباس مغفرت پوشانید. آن جوان در همان حال که بر پاهاى امام حسین (علیه السلام ) افتاده بود، عرض کرد: هزار جان من فداى تو بیدار دلى ، که از خواب دیگرى با خبرى ، و در خدمت آن بزرگوار اسلام آورد، و از طرف امام اجازه جان نثار یافته ، به نزد عمر سعد برگشته و گفت : اى مرد از خدا بى خبر! با من چه دشمنى داشتى ؟ مگر مرا مانند خویش از نسل اشرار و گمشدگان از راه دین ، مى پنداشتى ؟ سپس شمشیر از نیام بر کشیده ، و بر قلب لشکر حمله کرد، و به نحوى در راه جهاد و از جان گذشتگى کوشید، که باعث حیرت دشمن شد و در نهایت در راه جانان ، به شهادت رسید.
سپس عمر بن سعد فریاد زد: پیاده شوید و حسین را راحت کنید. شمر مبادرت کرد که روى آن حضرت نشیند.
شهادت عبدالله بن حسن (علیه السلام)
راویان روایت مى کنند: که در واقعه کربلا عبدالله فرزند امام حسین (علیه السلام ) کودکى بود، با چهره اى چون آفتاب درخشان . او از زمان زندگى با پدر چیزى به خاطر نداشت ، و پیوسته دل در گرو مهر عموى مهربان و دلاور خود داشت ، و در سایه ملاطفت و مهر آن حضرت پرورش یافته بود. عبدالله بر در خیمه متحیر و پریشان عمو ایستاده ، و وقتى عموى خود را بدان حالت دید، آغوش جان گشاده بر پرواز در آمد، و شتابان روانه قتلگاه امام بزرگوار گردید. امام حسین (علیه السلام ) دقیقه اى از فکر اهل بیت خویش بیرون نمى رفت ، و لحظه اى چشم از خیمه هاى بر نمى داشت ، چون سرور شهیدان عبدالله را دید، از تصمیم و میل او آگاه گشت ، و به آواز بلند فرمود: اى خواهر او را نگهدار و مگذار، که او به قتلگاه بیاید، زینب از خیمه بیرون دوید و با تمام سعى و کوشش نتوانست ، عبدالله را برگرداند. و فرزند خردسال امام حسن (علیه السلام ) خود را به امام حسین (علیه السلام ) رسانیده ، و وقتى عموى خود را زیر تیغ جلاد ملاحظه نمود، دستش را سپر بلاى عمو گردانیده و گفت : واى بر تو اى کافر! مى خواهى امام خود و عموى مرا بکشتى ؟ در همان حال آن مرد شرور تیغ را پایین آورده و دست عبدلله را قطع کرد، آن کودک خردسال بر زمین افتاد و از درد فریاد زد و عموى خود را به فریاد طلبید، امام حسین (علیه السلام ) عبدالله را در آغوش کشید و فرمود: هم اکنون پدر خود را در خود بهشت ملاقات خواهى کرد، و از دست جدت سیراب خواهى شد، و پاداشى بزرگ خواهى یافت . آن کودک شجاع در حالى که در فکر عموى خود، گریان و خون از دستش ‍ ریزان ، و همچون کبوترى سبک بال به سوى آشیانه اقبال راهى دیدار شهدا، در بهشت بود.
زینب دست سکینه را در دست گرفته ، و از خیمه بیرون آمد و مى فرمود: اى یادگار برادرم حسن ، و اى روشنى چشم حسین خونین کفن ! از جان خود گذشتى و قربانى عموى خود گشتى ، در خیمه سکینه منتظر و چشم به راه توست ، از حال او هم خبر گیر. در آن لحظات که بزرگ بانوى اسلام زینب چنین نجوا مى کرد، عبدالله در آغوش عموى خود از درد ناله مى کرد، که ناگاه حرمله که شخصى از خدا بى خبر و کافر بود، شرارت را تمام کرده ، و با تیرى آن کودک خردسال را به شهادت رساند.
اوفتاد از پشت مرکب زاده حیدر به خاک

یا که رجعت کرد از معراج ، پیغمبر به خاک

مو پریشان کرد حوا، در جنان آدم گریست

عیسى مریم به سر زد در فلک مریم گریست

در تلاطم عرش اعظم همچون بحر بیکران

در تزلزل فرش همچون کشتى بى بادبان

بادهاى مخالف وزیدند و زمین کربلا بر خود لرزید. طیور بر بساط عشرت بال افشاندند، و وحوش از چرا باز ماندند، و حالتى بر حرکت آسمان و زمین رخ نمود؛ گویى که قیامت بپا خاسته است .
پس از قتل حسین ، نمرود ثانى شمر ذى الجوشن

چو زد؛ در درگه آل خلیل از ظلم و کین ، آتش

عمود از راست ، زوبین از چپ و ناوک ز پیش رو

ز پشت سر سنان ، از آسمان تیغ ، از زمین آتش

به آل مصطفى ، این ظلم و این بیداد، از امت

بدان ماند که اندازد به خرمن خوشه چین آتش

نویسنده: دکتر عباس علاقه بندیان

پی نوشت:
۱-ابن خطابه از کتاب لمعات الحسین تالیف علامه آیت الله سید محمد حسین حسینی تهرانی نقل شده است.
۲-مقتل مقرم - ص ۳۲۰ از تاریخ طبری ج ششم ص ۳۵۹ و لمعات الحسین ص ۶۸.
۳-مقتل مقرم و لهوف ص ۱۰۵ و مقتل ص ۳۲۴ و مقتل خوارزمی از ص ۱/۷ تا ۳۳۲.

 

 


منبع : کتاب از مدینه تا نینوا
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه