قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

شكوفايى حسينى

یا ایتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربک راضیه مرضیه (۲)
((اى نفس قدسى مطمئن و دل آرام (به یاد خدا) امروز به حضور پروردگارت باز آى که تو خشنود و او از تو راضى است.))
حقیقت این است که با دقت لازم و کافى در زندگى ما انسان ها، این مساءله اثبات مى شود که خسارات زیادى که ما در زندگانى متحمل مى شویم ، خیلى مربوط به جهل ما نیست ، مخصوصا در جوامعى که از تمدن ، فرهنگ و علم بهره اى برده اند. یا جو جامعه شان اصولى را پذیرفته است و مى دانند که دروغ درست نیست ، دروغگویى اطمینان در جامعه را از بین مى برد، یا مثلا حق کشى بالاخره جامعه را مختل مى کند.
البته این گونه مسائل کلى و ابتدایى را نمى گوییم . این مسائل عمومى است و کم و بیش در تمدن ها هست ، مخصوصا تمدن اسلامى که به طور همه جانبه و فراگیر، جوامع بشرى را زیر پوشش خود قرار داده است .
براى یک زندگى نه در حد خیلى اعلا از کمال و دانش ، بلکه براى یک زندگى که انسان پشیمانى کم داشته باشد، بفهمد چه مى کند و نگرانى و دلهره کمتر داشته باشد، ما معلوماتى را داریم ، یا مى توانیم به دست بیاوریم . اگر شما فردا بخواهید به کارى اقدام کنید، جاى تردید نیست که انسان هایى در جامعه هستند که اگر خود شما به آن قضیه که مى خواهید اقدام کنید واقف نباشید، شما را روشن مى کنند. {قطعا} انسان هایى یافت مى شوند، زیرا جامعه ، جامعه متمدن است . پس در همین حدود علم و معرفت را، ما مى توانیم در زندگى اجتماعى به دست بیاوریم . پس نقص ما در کجاست ؟ گرفتارى ما از کجا ناشى مى شود، که حتى با وجود همان مقدار علم و معرفت ، نقص داریم ؟ اگر درست دقت بفرمایید، نقص ما در مساءله اراده است . ما در میدان اراده ، سست هستیم . در انتخاب و اختیار و میدان باز کردن براى شخصیت برترى جو و شخصیت کمال جو، سست به میدان مى آییم . در حقیقت ، حتى جوان ها و انسان هاى معمولى ما که خیلى دانشگاه دیده و حوزه دیده نیستند، قطعا مى دانند که بالاخره ظلم ، در کوچک ترین پدیده ، نتیجه خواهد داشت . با این حال ، احساس مى شود که وحشت از ظلم را آن چنان که باید نمى بینیم. این مسأله جاى سؤ ال دارد. یا عظمت عدالت را همه ما مى دانیم ، اما چرا در قرار گرفتن در موقعیت هایى که باید عدالت بورزیم، یک ((مى خواهم)) شخصى از هوى و هوس سر مى کشد و عدالت را زیر غبارى که تیزبین ترین چشم هم شاید آن را نبیند، مخفى مى کند؟ همان طور که عرض کردم، این معلول این نیست که ما نمى دانیم عدالت خوب است و عدالت ضرورت دارد. مساءله این است که آن را چنان حیاتى تلقى نمى کنیم که به مجرد این که دیدیم عدالت در این مورد احتیاج دارد، بدون توقف، اراده نموده و حرکت کنیم. در حدود ۱۵۰ آیه در قرآن مجید، درباره اراده ذکر شده است. اهمیت اراده را ملاحظه بفرمایید که چه قدر اهمیت دارد. چنان که صبر و شکیبایى در مقابل حوادث ناگوار، اثر ویژه و به خصوص دارد.
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انالله و اناالیه راجعون (۳)
((و مژده بده شکیبایان را، همان کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد، مى گویند: ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مى گردیم.))
{در زندگى}، شکیبایى و صبر بسیار مؤ ثر است . همان طور که در آیات قرآن ملاحظه فرموده اید، وقتى مى خواهند عده اى به بهشت وارد بشوند، به آنان گفته مى شود:
سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبى الدار(۴)
((درود بر شما به {پاداش } آن چه صبر کردید. راستى چه نیکوست فرجام آن سراى .))
درود بر شما به خاطر صبرى که در مقابل لذایذ انجام دادید. {مثلا} مقام پیش آمد و وقتى دیدید که اهل آن نیستید، گفتید خداحافظ. و اگر استخاره هم خوب آمد، گفتید: برو این دام بر مرغ دگر نه .
جوانان عزیز، صبر دو مورد دارد: - البته این جمله معترضه است - چون ما مى خواهیم شکوفایى اراده و اختیار را در کلاس حسینى یاد بگیریم ، ان شاء الله دقت بفرمایید:
۱- صبر در مصیبت ها. {مثلا} خداى ناخواسته آدم بیمار است ، اگر صبر نکند، چه کار باید بکند؟ نزد طبیب مى رود و پس از معالجه ، کار خود را انجام مى دهد. صبر در مقابل درد و ناله ها و سوزش ها، طبیعى است ، البته اگر بگوید:
غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادى آن کاین غم از اوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقى است

به ارادت بکشم درد که درمان هم ازوست

{اگر به چنین مقامى برسد}، حقیقت این است که این شخص ، راه را طى کرده و او سالک است . او واقعا طعم کمال را چشیده که حتى غم ، اندوه ، درد و ناله را از او مى داند و خوشحال هم هست . چون صبر در مورد دردها و ناگوارى ها که اجبارى است ، عظمت و سازندگى آن ، مانند صبر در مواقع لذت ها نیست .
آن جا (صبرهاى اختیارى) سکوى پرواز است .
۲- صبر در مقابل لذت ها. این نوع صبر، صبر اختیارى است . در این جا، شخصیت نفسى مى کشد و در مقابل غرایز به میدان مى آید و به غرایز حیوانى مى گوید: کنار بروید، حالا نوبت من است ، منى که با خدا آشنایى دارم . مى گویند: سودجویى و شهرت اجتماعى لذت دارد. در آن هنگام شخصیت باید بگوید: من شهرت اجتماعى را نمى خواهم ، زیرا ممکن است این شهرت مرا منحرف کند و من براى حفظ اعتبار اجتماعى که اگر بى پایه باشد و آن هم چند صباحى بیش نیست ، شخصیتم را نابود نمى کنم . جاى پرواز در این جاست . مورد دیگر، صبر در مقابل جریان شهوت است {مخصوصا} که اگر مانعى هم وجود نداشته باشد. خدا مى داند اختیار در این جا چه چهره اى به شما اولاد آدم نشان مى دهد، که با اراده و اختیار، براى ارتکاب به این شهوت ، شخصیت را تباه نکردید.
مت بالا راده تحیى بالطبیعه (۵)
((با اراده بمیر، تا با طبیعت ، زنده جاویدان بمانى.))
این کلام از چند قرن پیش از میلاد عیسى (علیه السلام) در جو فرهنگ پیشرو بشرى با شما حرکت کرده تا به این جا رسیده است . مت : مقصود از بمیر، مردن طبیعى نیست ، یعنى غرایز را مهار کن و بگذار شخصیت براى خودش میدان بگیرد. لذا، صبر در مقابل لذایذ واقعا سکوى پرواز است ، زیرا شما ممکن است در تلخى ها که خداى ناخواسته پیش مى آید، به اجبار صبر کنید و چاره اى هم ندارید، اما در صبر مقابل لذت ها، مى گویید: مى توانستم انجام بدهم و انجام ندادم . یا مى توانستید انجام بدهید، اما انگیزه را از خودتان کنار زدید.
چون دوم بار آدمیزاده بزاد

پاى خود بر فرق علت ها نهاد(۶)

خدایا! بر تعداد این هشیاران در جامعه ما بیافزا. تعداد این هشیاران کم است و کمتر هم مى شود. روایت در حدیث قدسى چنین است:
عن عیسى بن مریم (علیه السلام): لن یلج ملکوت السموات من لم یولد مرتین (۷)
((از حضرت عیسى بن مریم (علیه السلام) نقل شده است که فرمود: کسى که دوبار زاییده نشود، به ملکوت آسمان ها وارد نمى شود.))
آدمى یک بار از کانال دو موجود به نام پدر و مادر قدم به دنیا مى گذارد. اما تولد حقیقى ، موقعى است که شخصیت آماده اراده باشد و بگوید: آن را مى خواستم ، اما او از من نیازمندتر بود، آن را به او دادم .
این جاست که پاى خود را بر علت ها و انگیزه ها مى نهد.
چون دوم بار آدمیزاده بزاد. ما تولد دوم مى خواهیم. از آن موقع که شخصیت کمال جو و شخصیت ارزش طلب شما، گام در عرصه زندگى مى گذارد، این جاست که مى گویند:
چون دوم بار آدمیزاده بزاد

پاى خود بر فرق علت ها نهاد

گاهى در تاریخ ، گذشت ها و فداکارى هایى دیده مى شود، که آدم مى گوید: خدایا، آیا اینان بشر هستند؟
آیا این ها از آسمان آمدند یا از زمین روییدند؟ آنان چه کردند که بر هوى و هوس خویش مسلط شدند؟
دوباره در این دنیا پاکیزه زاییده شدند، نه از اسپرم و اوول .
وقتى بر روى علت ها پاگذاشت و گفت : نه ! این جواب هاى منفى ، گاهى مزه ((باشد)) به هستى مى دهد.
بقا و جاودانگى حسین بن على ، مربوط به دو - سه جواب منفى به مورد است . مى گویند: {یا حسین} مى خواهند به شما مقام بدهند. مى گوید: نه ! مقام چیست ؟ من باید باشم تا از مقام استفاده کنم . اگر چنین مقامى را بپذیرم ، من نیستم و نابودم . مى گویند: شهرت شما عالمگیر مى شود. مى گوید: چگونه عالمگیر مى شود؟ آیا با فساد؟ همان گونه که در مقابل آن شخص (یزید) ایستاده ام ؟ شهرت بعضى از اشخاص عالمگیر است ، اما در نمایشگاه فساد و در نمایشگاه جنایتکاران . تاریخ براى بشر، دو نمایشگاه آماده کرده است : یک نمایشگاه براى تبهکاران ، جنایتکاران و خود فریبان که ابتدا خود را و سپس جوامع را مى فریبند. یک نمایشگاه هم براى دادگران و انسان هاى کمال یافته و براى انسان هایى که شخصیتشان از اختیار بهره بردارى کرده است . بهره بردارى از اختیار یعنى چه ؟ یعنى ؛ پاى خود بر فرق علت ها نهاد.
به شما مى گویند: در سى ، چهل سال بقیه عمر خود، آقایى خواهى کرد. مى گویید: ((خود طبیعى)) من آقایى خواهد کرد، اما این آقایى به قیمت نابودى شخصیت ملکوتى من تمام خواهد شد. این چه نوع زندگى و آقایى است ؟ بدین جهت ، ما از این شهداى راه انسانیت و از این مسافران بسیار بزرگ دار بقا، باید این مساءله را فرابگیریم که آنان اختیارا ((نه)) یا ((بلى)) مى گویند. من شاید بارها این مطلب را در بعضى از درس ها عرض کرده ام . خاطر شریف آقایان و یا خواهران باید باشد که همه ما مى گوییم : من خودم اختیار داشتم . اختیار مالم را داشتم . {مثلا} چیزى را به قیمت یکصد هزار تومان خریده بودم ، اما به ده هزار تومان فروختم . چه جبرى بالاتر از این که ریال ، اختیار حقیقى را از دست انسان گرفته و به این که اختیار دارد، دل خوش است ؟! به هر حال ، مساءله : اشترى ام لاغر و هم پشت ریش است . پشتم هم زخم است . این ادعاى من مدعى است ، که همیشه الحمدلله با ادعا زندگى مى کنم .
اشترى ام ، لاغر و هم پشت ریش

ز اختیار هم چو پالان شکل خویش

پالان است، اختیار کجا بود! چرا پالان است؟ زیرا همان فرمولى است که پدران ما به ما یاد دادند. {که انسان} با یک کشمش گرمى با یک غوره سردى اش مى کند. آیا این اختیار است؟ آیا این شخص از اختیار برخوردار شده است؟ او را یک کشمش گرم مى کند و یک غوره هم سرد مى کند، سپس مى گوید: من در این باره اختیار داشتم ! از سبیل و ریش لرزان خنده مى گیرد مرا.
با چهره و قیافه اى مخصوص چنان مى گوید اختیار دارم ، که آدم باور مى کند اختیار دارد. ((شخصیت)) و ((من)) بیچاره هم - به اصطلاح مظلومانه - در گوشه اى از درون نشسته و جز این که به کارهاى انسان با چشم تعجب نگاه کند، کارى نمى کند.
اشترى ام لاغر و هم پشت ریش

ز اختیار هم چو پالان شکل خویش

واقعا عجب هشیارانى هستند، که مى فهمند. گیرم که خارم ، آن هم خار بد، اما خار از پى گل ، زیست و حیات دارد. اگر گلى نبود، خار هم مفهوم نداشت . صراف زر هم مى نهد جو در سر مثقال ها. در مقابل اشخاصى که در آتش جهل غوطه ورند، چنین اشخاص با فهم و هشیار نیز در تاریخ وجود دارند، که انسان نفسى مى کشد و مى گوید خدایا شکر!
این کجاوه ، گه شود این سو کشان

آن کجاوه گه شود آن سو کشان

یک کشمش او را به آن طرف مى برد و یک غوره او را به این طرف مى آورد.
بفکن از من ، حمل ناهموار را

تا ببینم روضه انوار را

که ببینم اختیار چیست ؟ واقعا جاى دعاست ، که خدایا: بفکن از من حمل ناهموار را. این پالان را خودت از پشت من بردار. از گرمى و سردى یک کشمش و غوره ، لذت مى برد و درک هم نمى کند، اما غافل از این که اصلا مساءله اراده و درک مطرح نیست. اگر انسان با اختیار بگوید الله اکبر، یا با اختیار به عیادت یک بیمار برود و ناله او را کم کند؛ ارزش دارد. نه این که اگر بیمار بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد، به عیادت او برود. یا اگر شخص بیمار که متمول است بگوید: شما به عیادت من آمدید و با پولى یا... کار او را جبران کند. این ها معامله است .
به هر حال - همان طور که عرض شد - عظمت حادثه خونین نینوا، بر مبناى این واحدها و عوامل است .
یکى از واحدهاى آن چنین است: اگر هر لحظه، دست حسین (علیه السلام) را مى گرفتید و مى گفتید اى پسر پیغمبر (صلى الله علیه وآله)، آیا براى برداشتن قدم بعدى مجبور هستى؟ پاسخ مى گرفتید: نخیر. زیرا قطب نماى وجدان او دقیقا کار مى کند و اراده با شخصیت در حرکت است. اکنون خودتان تفسیر کنید به خاطر چه کسى {با اختیار} در این مکان نشسته اید؟ لذا، نوشته اند که تا صبح عاشورا و تا آخرین لحظات که {حسین} قدرت داشت، داراى اختیار بود که بازگردد و بگوید من برگشتم .
تعدادى از تحلیل گران تاریخ اسلام ، نیز تعدادى از خارجى ها، این تعبیر را گفته اند که : این مرد (حسین) تا موقع افتادن به زمین ، داراى اختیار بود و به هر شکلى مى توانست از معرکه ، جان به در ببرد. آیا درس خوبى در این جلسه {از حسین} خواندیم ؟ آیا ان شاءالله درباره این درس فکر خواهیم کرد؟ که بلکه در دنیا از اراده آزاد و از اختیار بتوانیم استفاده کنیم و نگذاریم عمر ما با جبر و شبه جبر سپرى شود. تا نگوییم :
مثل این که زندگى ما به پوچى مى گذرد و تمام زندگى که انسان در آن اختیار نداشته باشد، جبر است . به قول بعضى از ادباى خیلى خوش ذوق : سبد شب در سبد روز مى اندازد و سبد روز هم در سبد شب مى اندازد و مى گوید برو جلو. هفتاد یا هشتاد سال عمر چنین گذشت ... مسلم است که چنین زندگى ، مزه و طعم زندگى حقیقى را نخواهد داد. بنابراین ، یک عظمت در داستان آموزنده امام حسین (علیه السلام)، مساءله اختیار و آزادى است ، با آن خطبه اول که در مکه قرائت فرمود:
الحمدلله و ماشاءالله و لاقوه الا بالله و صلى الله على رسوله ، خط الموت على ولد آدم مخط القلاده على جید الفتاه و ما اولهنى الى اسلافى اشتیاق یعقوب الى یوسف و خیر لى مصرع انا لاقیه ، کانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات بین النواویس و کربلا فیملان اکراشا جوفا و اجربه سغبا، لا محیص ‍ عن یوم خط بالقلم ، یرضى الله عنابرضانا اهل البیت ، نصبر على بلائه و یوفینا اجور الصابرین ، لن یشذ عنا رسول الله لحمته ، بل هى مجموعه لهم حظیره القدس ، تقربهم عینه و تنجزبهم وعده ، الا فمن کان فینا باذلا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فانى راحل مصبحا انشاءالله (۸)
((سپاس براى خداست که آن چه را بخواهد مى شود، و جز او تکیه گاهى نیست و درود او بر پیامبرش باد.
مرگ بر اولاد آدم ، مانند گردن بندى است که به دور گردن زن جوان پیچیده است . اشتیاقم زیاد است به دیدن نیاکان ، بزرگان و گذشتگانم . مانند اشتیاق یعقوب به دیدن یوسف .
اى اطرافیان من ، بدانید که براى من خوابگاهى آماده شده است و من آن را خواهم دید. و گویا مى بینم که چگونه خونم در کربلا ریخته شده است و شکم حریصان سیر شده و جیب آنان پر گشته است . البته از چنین سرنوشتى که رضاى خدا در آن است ، خشنود هستیم و از هر بلایى که در راه او پیش بیاید صبر مى کنیم (استقبال مى کنیم) و در جوار او پاداش ‍ استقامت خود را مى یابیم . ما پاره تن پیغمبریم که به زودى در حظیره القدس به حضورش مى شتابیم و باعث روشنى چشم او مى شویم ، در حالى که رسالت مقدس را به پیش برده و به مسؤولیت بزرگمان عمل نموده ایم . اینک ، آگاه باشید! کسى که مى خواهد نفس و جانش را آماده دیدار خدا کند، با ما حرکت کند. ما بامدادان حرکت خواهیم کرد. ان شاءالله.))
((ماشاءالله))، یعنى آن چه که او مى خواهد در این حادثه بزرگ گرفتار آن شوم ، چیزى است که خدا خواسته است .
((ماشاءالله))، رو به حادثه اى قدم بر مى دارم که او خواسته است . آیا در این جا، اختیار من شکوفا نمى شود؟ آیا از روى جبر مى روم ؟
((ماشاءالله))، او مى خواهد که شخصیت من ، با اختیار در این حادثه شکوفا شود و به بار بنشیند.
الا فمن کان فینا باذلا مهجته و موطنا الى لقاءالله نفسه فلیرحل معنا فانى راحل مصبحا انشاءالله .
((آگاه باشید! کسى که مى خواهد دلش را در راه ما وارد عرصه هستى کند و مى خواهد نفس و جانش را آماده دیدار خدا کند، با ما حرکت کند. ما بامدادان حرکت خواهیم کرد، ان شاءالله.))
ان شاءالله ! یعنى ؛ من مشیت را با کمال اختیار به مشیت او وابسته کردم .

به هر حال ، این یکى از درس هاى بسیار مهم داستان نینواست . ملاحظه فرموده اید که غالبا در جلسات دانشگاهى ، یا حوزوى و... مساءله جبر و اختیار مطرح مى شود، ولى خیلى زیاد سراغ شخصیت را از نظر این که شخصیت در این جا چه کاره است ، نمى گیرند. این همه ادیان الهى ، این همه وارستگان تاریخ و برازندگان اولاد آدم ، تمام تلاششان بر این است که بگویند: شخصیت خود را تقویت کنید. شخصیت اگر تقویت شود، اسیر یک کشمش و یک غوره نمى شود. {شخصیت اگر تقویت شود}، اسیر یک مقام چند روزه دنیا نمى شود و در میان انتخاب انگیزه ها کلافه نمى شود. پس ما از برکات این حادثه بزرگ که جلوه گاه اختیار انسانى است و در آن لذت و الم کنار گذاشته شده ، و حتى مفاهیم به هم خورده است ، در مى یابیم که فقط انسان و قرار گرفتن او در پیشگاه کمال ، و حرکت به سوى کمال ، با کمال اختیار مطرح است !
خوب است که ما در این گونه موارد، از چنین حادثه اى ، تعاریف علمى خود را در علوم انسانى انتخاب کنیم ، نه از چند نفر انسان معمولى که مى گویند: ((مى خواهم)). {که البته } نه ((مى خواهم)) آنان مبنا دارد و نه ((نمى خواهم)) آنان . هم چنین ، نه آزادى و نه جبر آنان مبنا دارد. دوباره عرض مى کنم : آموزندگى این داستان این جاست که در هر موقعیتى - چه در مسیر {مکه تا کربلا}، چه در صحبت هاى امام حسین (علیه السلام) - موجب اجبارى براى موقعیت بعدى نیست : چنان که ((باید چنین کارى بشود! چون هیچ چاره اى ندارم و اختیار هم ندارم!!)) البته ممکن است عبارت ((چاره اى ندارم ، باید بروم))، مطرح باشد، ولى آن را در موردى به کار مى برند که انسان در جاذبه آرمان اعلى حرکت مى کند و مى گوید براى حرکت در این مسیر ملزم هستم . در بحث از اختیار، به مسؤ ولیت و پشیمانى هم باید توجه کرد. ما احساس مسؤ ولیت و احساس پشیمانى داریم . اگر کارهاى ما بر مبناى جبر است ، پس پشیمانى یعنى چه ؟
زارى ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودى اختیار این شرم چیست ؟

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست ؟(۹)

وقتى که به شما مى گویند: چرا این کار زشت را مرتکب شدید؟ احساس ‍ شرم مى کنید. این دریغ و خجلت و آزرم چیست ؟ معلوم مى شود که ما اختیار داریم . گاهى بازى با کلمات ، ما را از خود حقیقت بر کنار مى کند.
قضیه اى را عرض مى کنم که ان شاءالله براى جوان ترها، مبداء مطالعات باشد. ما در قضیه جبر و اختیار، دو پرونده داریم :
۱- پرونده علمى آن است . از حالا تا یک ماه ، دو ماه ، تا قیامت بنشینید و از نظر علمى بحث کنید. نظام (سیستم) باز است . به شرط این که فقط دور خودتان طواف نکنید و دو تا کلمه ، شما را بیچاره نکند. حتى اگر هم نتوانید اختیار را اثبات کنید، در این مسیر که براى اثبات کردن اختیار مى روید، دسته گل هایى به شما خواهند داد! و اظهار تعجب خواهید کرد.
گفت معشوقم تو بودستى نه آن

لیک کار از کار خیزد در جهان (۱۰)

{مثلا} مى خواستیم برویم و یک لیوان آب خوردن برداریم ، چون هدف خالصانه بود، به آن نرسیدیم .
فرض کنید لیوان آب هم آن جا نبود، اما یکى از راه رسید و گفت : در علیت ، این مساءله مطرح است ، آیا حواس شما جمع است یا نه ؟ فایده این {که ناگهان مساءله علیت در موقع آب آوردن براى شما مطرح شد}، صد مرتبه از خود اختیار بالاتر است . بسیارى از اکتشافات از این قبیل بوده است . چنان که کشف اشعه ایکس (x) را از رونتگن دیدیم . او هم در راه بود، {یعنى اتفاقا در مسیر رونتگن قرار گرفت}، اما سرنوشت علم بشر را عوض کرد. چند مورد از این اکتشافات در سر راه بود، در حالى که کاشف ، مسیر دیگرى را مى پیمود. براى اختیار، هر چه قدر مى خواهید بحث کنید، اما به شرط آن که پیمان ببندید به دور خودتان طواف نکنید. اگر استخاره خوب آمد، دور خودتان طواف نکنید. فقط نگویید چون من گفتم ، پس این حرف من اعتبار دارد. حرکت و راه خود را ادامه دهید. اگر کسى سخن حق را گفت، دست او را هم ببوسید و بگویید حقیقت را براى ما روشن کردى.
۲- تصور بفرمایید که همگى ما توسط یک سلسله حلقه هاى جبرى زنجیرى به این جا رسیده ایم . پدر و مادر ما جبرا ما را به دنیا آورند. یا جبرا در عمرمان خوردیم و آشامیدیم . حتى یک تسبیح دست بگیرید و بگویید جبر، جبر. در این مورد، مساءله اى را مطرح مى کنم تا پرونده عملى جبر و اختیار ختم شود.
ما در این موقعیت که قرار گرفته ایم - به قول آن ها که مى گویند جبرا به این جا رسیده ایم - اگر شما مى دانید که قدمى که بعدا مى خواهید بردارید، یا مثلا تا یک دقیقه دیگر این جلسه ادامه دارد و من چیزى خواهم گفت ، اگر قبلا جبر مادیات و خودخواهى ها بدین جا کشانده بود، آن را کنار بگذارم و بگویم ، این انسان ها که هم اکنون با آن ها روبه رو هستم ، به طرح این مساءله نیاز دارند - اگرچه بعدا خود آنان بروند و تحقیق کنند. نه این که جواب آنان را من بدهم - براى موقعیت بعدى ، با این نیت و اراده زیبا حرکت کنید و نام آن را جبر به توان بى نهایت بگذارید. اما شما لطف بفرمایید و قدم را بردارید.
یک مثال دیگر؛ شما در یک آبادى ، یا در شهر کارى انجام مى دهید، که انگیزه هاى مادى ، یا انگیزه هاى طبیعى و غیره دارد. شما اگر توانستید، خودتان را براى موقعیت بعدى آماده کنید و از جبر ماده و مادیات ، خودتان را نجات بدهید و با انگیزه ارزشیابى وجدان و انگیزه الهى ، قدم بردارید. اگر نتوانستید، با شما کارى نداریم ، در این حال شما مجبورید! اما اگر مى توانید، نیت خود را انسانى کنید و بگویید بسیار خوب ، من پزشک هستم و چند بیمار را، تا روزى یک بیمار اضافى هم مى توانم ببینم . فقط و فقط براى این که انسانم ، فقط و فقط براى این که درد بیماران را کم کنم . فقط به این نیت ، این پزشک عزیز ما این قدم را بردارد و نام آن را جبر بگذارد، اما قدم را بردارد. این هم پرونده عملى جبر و اختیار است . این الفاظ را نمى توان در مقابل اختیار و قدم برداشتن در راه عظمت ها، بهانه قرار داد. به هر حال ، طرح این بحث را هم ضرورى دیدم . غالبا مى بینیم در سؤ الاتى که از ما پرسیده مى شود، مسأله جبر و اختیار مثلا در رتبه سوم قرار دارد. مثلا رتبه اول فلان مساءله و رتبه دوم فلان مساءله است . اما این جبر و اختیار، چه در دانشگاه ها، چه در حوزه ها و چه در جلسات معمولى ، به طور فراوان مطرح مى شود. لذا، همان گونه که عرض کردم ، جبر و اختیار دو پرونده دارد. یکى این که پرونده علمى دارد. یعنى مدت ها مى توانید بنشینید و درباره آن بحث کنید، که قطعا به اختیار مى رسید. دیگرى هم اگر فرضا نرسیدید، و دور خودتان طواف نکردید، خیلى چیزها نصیب شما مى شود. نظیر آن را عرض مى کنم :
خانم دکتر وان وایک از اساتید جامعه شناسى و اهل هلند بود و سال ها قبل ، به جلسات درس من مى آمد. روز اول به ایشان گفتم ، شرط اول این است که شما با حجاب شرعى بیایید. البته مقدار و حدود آن را نیز گفتم . روز سوم گفت : من این درسى که مى بینم ، اگر بگویید لحاف به سرت بینداز، من لحاف را به سرم مى اندازم و این تهران شما را مى گردم ، سپس در جلسات این درس با آقایان و خانم ها شرکت مى کنم . آن موقع من شرح مثنوى را درس مى گفتم . از جمله مسائلى که با خانم دکتر وان وایک مطرح کردم . این بود که به او گفتم : من نمى گویم شما مطالب این مرد (مولوى) را قبول کنید، اختیار در دست خودتان است .
واقعیات و حقایق ، نه با شک و یقین من زیر و رو مى شود، نه با شک و یقین شما. اما من مى خواهم یک مساءله را به شما غربى ها پیشنهاد کنم : کارى نداشته باشید این اشخاص چه ادعایى مى کنند. ممکن است ادعاى آنان براى شما مشکوک باشد و مورد قبول نباشد. اما دقت کنید که آن ها از مسیرهایى که حرکت مى کنند، براى بشر چه ارمغان ها مى چینند و مى آورند. مثلا فرض کنید که مولوى ، در مساءله عذاب قبر این گونه گفته است - البته به عنوان مثل عرض مى کنم - شما هم آن را قبول ندارید، اما در مسیر خود، این گونه گفته است :
در عدم هست اى برادر چون بود

ضد اندر ضد خود مکنون بود

آیا مى دانید که مبناى فلسفه هگل ، بر همین استوار است ؟ آیا مى توانیم این را از شما خواهش کنیم که دقت کنید چه چیزى از مغز این شخص (مولوى) تراوش کرده است ؟ با این که ممکن است شما آن مدعا را که دنبال مى کند، قبول نکنید.
فرض کنید که مى خواهد یک مساءله دینى خودش را که اسلام است ، اثبات کند و همین مسیرى را که طى مى کند، نکته ها را تند تند مى ریزد. یا حقایق است که با دامنش مى افشاند و مى رود و قطعا به همان مراد هم شما مى رسید، مگر این که اشتباه کرده باشد. بنده هم در حدود صد مورد اشتباهات ایشان را نوشته ام .
اما دقت کنید چه مى گوید. مثلا مولوى درباره شیر و خرگوش ، مطالبى را بیان مى کند، اما مقصود او چنین است :
در ره آمد بعد تاءخیر دراز

تا به گوش شیر گوید یک دو راز

تا چه با پهناست این دریاى عقل

تا چه باژرفاست این سوادى عقل

عقل پنهان است و ظاهر عالمى

صورت ما موج یا از وى نمى (۱۱)

اشعار او با همین یک بیت ، جزو بزرگ ترین فلسفه هاى تاریخ شد؛ آن هم مثل این که گردو را در برابر کودکان مى اندازد و مى گوید بچه ها، شما هم بازى کنید. زمانى این کتاب (مثنوى) به عنوان کتاب هاى قدیمى ، دور انداخته شده بود! به عنوان این که کتاب هاى قدیمى ، اکنون به درد نمى خورند! اخیرا یک نفر که از یکى از کشورهاى بزرگ دنیا آمده بود و مى گفت : یکى از پرفروش ترین کتاب ها، همین کتاب قدیمى آقاى مولوى است و مى خواهند دانشگاهى فقط براى شناخت مولوى بنا کنند.
البته ما نگفتیم که همه ادعاهاى او را قبول داریم . ما باید عاشق مطالب مفید و سازنده او باشیم . مولوى در آن قضیه التزام کردن {آن مرد الهى} خادم را جهت تیمار حیوان (الاغ) و تخلف نمودن آن خادم ، یک جمله بسیار ظریف گفته است :
{آن مرد الهى} رو به خادم کرده و گفت : برو براى چارپاى من ، کاه و جو آماده کن تا آن حیوان بى زبان هم سیر شود. خدمتگزار گفت : لاحول و لا قوه الا بالله ، من در این کار سابقه طولانى دارم (مى دانم که بایستى به چارپایى که از راه رسیده است ، رسیدگى کرده و غذاى او را فراهم ساخت).
مرد الهى : اى خدمتگزار عزیز، چون چارپاى من پیر شده و دندان هایش ‍ سست است ، به آن جو که به چارپا خواهى داد، کمى آب بپاش و تر کن . خدمتکار گفت: لاحول ... تو به من این حرف ها را یاد مى دهى ؟
دیگران این ترتیب ها را درباره چارپایان، از من مى آموزند. مرد الهى گفت: پالانش را بردار و جراحتى در پشت دارد، به آن جراحت داروى منبل بگذار. خدمتکار گفت: لاحول ... این حکمت گویى ها را رها کن، براى ما تاکنون صد هزار مهمان آمده است، ما خودمان مى دانیم که چه باید کرد. ما وظیفه خود را مى شناسیم و عمل مى کنیم و همه مهمانان از دودمان ما راضى برمى گردند.
مرد الهى گفت : به آن چارپا آب هم بده. خدمتکار گفت: لاحول... من از این گفته هاى تو شرمنده مى شوم . مرد الهى گفت: جوها را که به چارپاى خواهى داد، کاه کم داشته باشد، خدمتکار گفت: لاحول... بیا آقاى مهمان این سخن ها را کوتاه کن. (من همه این ها را مى دانم.) مرد الهى گفت: جاى این چارپا را در طویله از سنگ و پشکل پاک کن و اگر دیدى جایش تر است، کمى خاک خشک در آن جا بریز تا خشک شود. خدمتکار در جواب گفت: لاحول... اى مهمان عزیز! اى پدر من! تو هم توجه داشته باش . لاحول و لاقوه الا بالله بگو و با کسى که او را فرستاده و ماءمور خود مى دانى ، این قدر پرگویى مکن . مرد الهى گفت:
شانه اى پیدا کن و پشت خر را بخاران. خدمتکار در جواب گفت: لاحول ... اى پدر عزیز! اى میهمان گرامى !
کمى شرم داشته باش (من همه این ها را مى دانم). مرد الهى گفت : پار دم حیوان را کمى کوتاه تر ببند تا پاى حیوان در آن بند نشود که به زمین بغلتد. خدمتکار در جواب گفت : لاحول ... پدر عزیز! این اندازه سخن زیاد مگو، تو مى خواهى از شیر استخوان پیدا کنى ؟ مگر در شیر استخوانى پیدا مى شود!...
آن مرد الهى در حال وسوسه و گفتگو با خویشتن به سر مى برد، اما آن حیوان بینوا در حالى بود که اى کاش نصیب دشمنان بوده باشد. حال آن حیوان بى زبان چنین بود: در میان خاک ها و سنگ ها در غلتیده ، پالانش کج شده و پالانش پاره شده بود. شب را گرسنه به صبح رسانیده و گرفتار آن چنان مصیبتى شده بود که گویى جان مى کند و در حال تلف شدن است .
آن حیوان تمام آن شب را با ناله و زارى به سر برده و مى گفت : خداوندا! از جو دست برداشتم و جو نمى خواهم ، حداقل یک مشت کاه به من برسان . زبان حال آن بینوا به شیوخ که شب براى خود مجمع و حلقه اى ترتیب داده بودند این بود که به من رحمى کنید، من از دست آن خدمتکار خام شوخ مى سوزم . در فراق کاه و جو، تا بامداد ناله ها کرد و شیون ها سر داد. آن حیوان بیچاره، تا صبحگاه از جوع البقر (کسى که هر چه مى خورد و سیر نمى شود) به این پهلو و به آن پهلو مى گشت .
هنگامى که صبح روشن شد، آن خدمتکار به سر وقت حیوان بینوا رسید و فورا پالان را پیدا کرده و بر پشت او نهاد. خدمتکار بناى حیله گرى خر فروشان را گذاشت که با نیش (سیخونک زدن) و وارد ساختن زخم به حیوان بى زبان ، او را به حرکت و شتاب وادار مى کنند که حیوان ، چالاک نمودار مى شود. با آن حیوان مانند سگ رفتار کرد. آرى ، خر از درد نیش ‍ جست و خیز مى کرد، اما زبانى نداشت که درد خود را بازگو کند...
خر جهنده گشت از تیزى نیش

کو زبان تا خر بگوید حال خویش ؟(۱۲)

آن مرد الهى ، صبحگاه سوار خر شده و به راه افتاد، اما حیوان بینوا و گرسنه به زمین مى افتاد و مردم در بلند کردن او مى کوشیدند و مى گفتند: این حیوان بى زبان ، بیمار است و نمى تواند درد خود را ابراز کند. یکى جلو مى آمد و گوش آن حیوان را مى گرفت و مى پیچید. دیگرى دست به دهان حیوان مى انداخت و مى گفت شاید بیمارى حیوان مربوط به دهان اوست . سومى پاى حیوان را بلند کرده و مى گفت شاید سنگى در میان نعل و پایش فرو رفته است . چهارمى به چشم هاى حیوان خیره شده بود که علت بیمارى او را تشخیص دهد.
هنگامى که از همه این معاینه ها و معالجه ها ماءیوس شدند، از شیخ پرسیدند این حیوان چه مرضى دارد؟ تو مگر دیروز نمى گفتى این یک حیوان سالم و قوى است؟ ولى آن مرد الهى که به واقعیت قضیه متوجه شده بود، به آنان گفت: آرى، خرى که دیشب تمام غذاى او ((لاحول و لاقوه الا بالله)) بوده که آن خدمتکار تبهکار به او خورانیده است، شب گذشته را با تسبیح به صبح رسانیده است و امروز هم چنان که مى بینید در حال سجده مى باشد.
خر جهنده گشت از تیزى نیش

کو زبان تا خر بگوید حال خویش ؟

اگرچه شما اصل قضیه را اصلا قبول نکنید، ولى توجه کنید به این که جان، مسأله اى است که شش هزار و سیصد بار در دیوان شمس، کله این مرد را کلافه کرده است. اوست که مى گوید: کو زبان تا خر بگوید حال خویش. زبان ندارد که بگوید در چه حالى است .
بنابراین ، آقایان و خواهران دقت کنید: کارى با آن نداشته باشید که مدعاى مولوى را نمى پذیرید. البته اگر بترسید که به عقیده شما صدمه بخورد و مختل شود، به دنبال آن نروید. اگر این آمادگى را در خودتان احساس ‍ مى کنید که اگرچه مدعاى او اشتباه باشد. ولى در راه، این گل ها که آنان مى چینند بسیار قابل توجه است، به دنبال آن بروید. اگر مربى داشته باشید که چه بهتر، تا مربى در هر مورد که اشتباهى دید، به شما بگوید: این موارد اشتباه است . به شرطى که مربى، رهبر و راهنما باشد. ولى این که آن چه که او (مولوى) در نظر گرفته درست نیست، کافى نیست. مطالب بسیارى در این انسان هاى بزرگ دیده مى شود، که همین طور مى گویند و بیرون مى ریزند. طرح همه داستان ها بهانه بوده، اما مقصود آنان، مطالب مهم و پندآمیز است .
امام حسین (علیه السلام) در دعاى عرفه مى گوید: و اوقفنى على مراکز اضطرارى ، ((خدایا مرا آگاه کن که در کجا مضطرم . در کجا مجبورم و در کجا اختیار دارم)). او هم از خدا کمک مى خواهد. مساءله اختیار بسیار اهمیت دارد. و اوقفنى على مراکز اضطرارى ، ((خدایا! در آن جاهایى که جبر مى خواهد مرا گرفتار کند و مساءله را دگرگون خواهد کرد. مرا، مطلع بساز)). این است که شما به یاد این مرد، سال هاى سال در طول عمر خود، الحمدلله نشسته اید و استفاده ها کرده اید.
خداوندا! ما را از اختیار در راه خیر و کمال برخوردار بفرما.
خدواندا! جوانان ما را از گمراهى محفوظ بفرما.
خداوندا! در درون جوانان ، عشق و محبت به علم و معرفت و اخلاص را روز به روز بیفزا.
خداوندا! در این زندگانى چند روزه دنیا، شخصیت ما را از تباه شدن ، محفوظ بفرما.
خداوندا! پروردگارا! ما را در راهى که خودت براى ما صلاح دیده اى ، یارى و یاورى بفرما.
خداوندا! اراده محکم جوانان ما را تقویت بفرما. پروردگارا! در تصمیم گیرى ها، در گزینش هاى مسیر زندگى، دست جوانان ما را بگیر.
خداوندا! پروردگارا! ما رااز این درس هاى بزرگى که به وسیله حسین بر ما القا فرموده اى ، برخوردار بفرما.
((آمین))

نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى

پی نوشت:


۱-شب هشتم محرم ، ۱۴/۲/۱۳۷۷.
۲-سوره فجر، آیات ۲۷ و ۲۸.
۳-سوره بقره ، آیات ۱۵۵ و ۱۵۶.
۴-سوره رعد، آیه ۲۴.
۵-بنا به نقل صدرالمتاءلهین در اسفار از افلاطون .
۶-ر.ک: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۸، ص ۴۴۵.
۷-شرح بحرالعلوم ، دفتر سوم ، ص ۲۳۴ - شرح انقروى ، دفتر سوم در تفسیر.
۸-مقتل خوارزمى ، ج ۲، ص ۵ - لهوف ، ص ۲۶ - سموالمعنى فى سموالذات ، عبدالله العلایلى ، ص ۱۱۵.
۹- ر.ک: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى . محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ص ۲۷۵.
۱۰-همان ماءخذ، ص ۸۲.
۱۱-همان ماءخذ، ص ۵۰۴.
۱۲-ر.ک: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، صص ۱۸۹ - ۲۲۹.

 

 

 


منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه