قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

چهره حسينى

درباره مطالب گذشته، یکى از عزیزان نامه بسیار خوبى نوشته اند، و همین دلیل است بر این که توجه و دقت دوستان بسیار رضایت بخش است. ایشان این مطلب را مى خواهند مطرح کنند که من در جلسه پیش چنین گفتم : ((در این چند قرن که از این مطالب (سخنان افلاطون) مى گذرد، بشر در جا زده و ترقى نکرده است)). این عزیز ما که معلوم مى شود خوب مطلع است و خوب فکر کرده است، مى گوید: ((آن مطالب که آن موقع گفته شده است، اکنون هم هست و جاودانى است . آن ها یک حالت ثابت دارند و همیشه در طول تاریخ هستند. اگر انسان ها مى خواستند زندگى قابل تفسیر داشته باشند، به همان مسائل عمل مى کردند.
این مسائل حرف اول و آخر است و واقعیات خود پیشرفت نمى کنند، ثابت هستند، بلکه در طول تاریخ هر کس این واقعیت را فهمید و با ایمان در اعمال خود ظاهر ساخت ، به جایى باید برسد رسیده است .))
این تعبیر تقریبا اصل مطلب این دوست بسیار عزیز ماست .
پاسخ : تاءسف از این جهت است که بشر به قول خودش ، با این همه پیشرفت وسایل فرهنگى و با این همه پیشرفت در زمینه هاى ادبى ، علوم انسانى و با وجود اندوختن تجارب بسیار فراوان ، در تطبیق و تفهیم این اصول جاودانى که نخست انبیا از طرف خدا فرموده اند، سپس مغزهاى بزرگ ، چه به طور مستقیم یا غیر مستقیم از انبیا گرفته و به بشر تحویل داده اند، مى توانست خیلى کار انجام دهد.
به عنوان مثال، در جهان، حرکت حکمفرماست و اگر نگوییم که قانون است ، یک اصل بزرگ محسوب مى شود، ولى مى دانید که درباره تطبیق حرکت، اقسام حرکت و تشخیص حرکت ، و نتایج و خواص و امتیازات حرکت ، چه کارهایى انجام شده و چه قدر پیشرفت شده است؟ هراکلیت گفته است : ((من دوبار به یک رودخانه وارد نشده ام .)) یعنى دفعه اول وارد شدم و آمدم بیرون. وقتى دفعه دوم خواستم وارد بشوم ، هم من عوض شده بودم ، هم رودخانه . این تعبیر، شعار خوبى است . حال ، آیا مى دانید چه فلاسفه اى مانند ملاصدرا و چه دانشمندان بزرگى که حرکت را در ذرات بنیادین طبیعت مى دیدند، درباره حرکت چه کرده اند؟ یا چه بحث هایى از چگونگى انتزاع زمان از حرکت مطرح شده است ؟ درباره این موضوع غوغا کرده اند؟ این آقاى عزیز (سؤ ال کننده ) خوب متوجه شده است که اصول ، اصول جاودانى است . درباره کسانى که به طور تفریط قضاوت مى کنند که همه چیز باید هر دقیقه تازه و جدید باشد، گاهى این تشبیه را عرض کرده ام : مثل این که از عقربک ساعت آویزان شده و هنگامى که عقربک یک دقیقه ، یک ربع ساعت و یک ساعت مى چرخد، مى گوید: بلى ، هستى عوض شد. یا چنین و چنان شد و... این امرى عامیانه و افراطى است . اگر هم در هر لحظه ، تحول و دگرگونى هایى است ، ثابت هایى هم هستند، نه به عنوان سکون فیزیکى که شما آن را مى پذیرد، و عللى دارد که هزاران سال پیش در این کیهان بزرگ کاشته شده و معلول هایش امروز بیرون خواهند آمد. فقط باید مقدارى دقت شود. ما نه عاشق گذشته ایم ، نه عاشق زمان فعلى و نه عاشق آینده. اصلا ما به زمان عشق نمى ورزیم. ما با حقیقت سروکار داریم ، اگرچه این حقیقت در جویبار زمان گسترده شده است، اما اگر ما بنشینیم و بگوییم هرچه بود، گذشت و... {باید پرسید} چه چیزى گذشت؟ مثلا در هندسه اقلیدسى، کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه یک خط مستقیم است. حال بگوییم، گذشت آن روز! چه چیز گذشته است؟ الان هم همین طور است. براى این که از یک نقطه به مرکز دایره، خطى رسم کنید، یک خط بیشتر نمى شود. بالاخره، نظرات امثال اقلیدس و ارسطو و... همگى هنوز ثابت هستند. زنده باید از زندگى خودش دفاع کند و از عصر اولین زنده اى که در روى زمین از جان خود دفاع کرده، میلیون ها سال گذشته است. آیا حالا بگوییم آن دوره گذشت؟ ما حقایق و موضوعات ثابت داریم، هم چنین متغیرهایى نیز داریم، که ثابت ها آن ها را تفسیر مى کنند.
قرن ها بگذشت این قرن نوى است

ماه آن ماه است ، آب آن آب نیست

آب در جریان است ، ولى شکل ماه روى آن به صورت ثابت افتاده است . البته مثال است ، والا ماه هم ثابت نیست .
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم

لیک مستبدل شد آن قرن و امم

قرن ها بر قرن ها رفت اى همام

این معانى برقرار و بردوام

شد مبدل آب این جو چند بار

عکس ماه و عکس اختر برقرار

پس بنایش نیست بر آب روان

بلکه بر اقطار اوج آسمان (۱)

این اصل از سه هزار سال پیش است : ((در موقع دادرسى یک متهم ، از او بپرسید که آیا در جوابى که خواهد داد، قلب و زبانش یکى است یا نه ؟(۲))) یعنى چه که گذشته است ؟ نهایت آرمان دادرسى ، این است که وقتى متهم مى خواهد درباره خودش مطالبى را بیان کند، قلب و زبانش یکى باشد. آیا حالا بگوییم {قلب و زبان متهم } دو یا سه باشد؟ چون باید همه چیز تازه باشد، بفرمایید هفت باشد بهتر مى شود، زیرا هفت بیشتر از دو است . الان هم عالى ترین آرمان دادرسى این است که متهم در پاسخ به چیزى که از او پرسیده مى شود، قلب و زبانش یکى باشد.
پس بنایش نیست بر آب روان

بلکه بر اقطار اوج آسمان

میلیاردها جاندار آمده و مرده اند، ولى این اصل ثابت که از جان دفاع شود کجاست ؟ چون آن چه که به طور فیزیکى با آن روبه رو هستیم ، هر لحظه در تغییر است . به قول هراکلیت و به قول ملاصدرا، پس این ثابت کجاست ، که ((باید)) از آن در مى آید؟ اگر جاندار است ((باید)) از خود دفاع کند.
به هر حال، مطلب ایشان (سؤال کننده) بسیار عالى بود و خداوند ان شاء الله توفیقشان دهد. منتها، در تطبیق آن و در تشویق انسان ها به بهره بردارى از این ثابت ها و در فهماندن به انسان ها که ثابت چیست و جاودانگى حقایق چیست ، ما پیشرفت نکرده ایم . اگرچه مى توانستیم خیلى کار انجام دهیم . مثل همین هنر نقاشى که از زمان هاى باستانى به جلو آمده و در بعضى موارد خیلى غوغا کرده است ، که اصول آن هم تقریبا ثابت بوده است. در فلسفه، مى توان تمامى نطفه هاى نظام (سیستم)هاى جهان بینى را از یونان قدیم ، و به قول ما از شرق قدیم، جست وجو کرد. نطفه ها کلى بوده، ولى در آن، صدها مکتب گسترش پیدا کرده است . بنابراین ، باید این طور در نظر بگیریم که اصول بسیار عالى است و جاودانه بوده است و هیچ وقت تغییر نخواهد کرد، مگر این که بشر با خصوصیاتى که مى بینیم ، عوض شود. این تغییر خصوصیات ، در روش هاى به ثمر رساندن قانون است .
{افلاطون مى گوید} آن عقاید؛ ((الله ، نظاره او بر هستى و دادگرى مطلق اوست که هیچ تمایلى به وسیله اغناظ و شدت به خرج دادن به او راه ندارد)). این جا یک لحظه باید توقف کنیم و ببینیم اوضاع از چه قرار است .
شما مى دانید که باسواد در دنیا خیلى زیاد شده است . بعضى از کشورها شاید بى سواد ندارند، اما صاحب نظر کجاست ؟ غربى ها چند شخصیت مثل افلاطون مى توانند به ما نشان دهند؟ ما شرقى ها چند نفر مى توانیم مثل ابن سینا و مولوى نشان دهیم ؟ در این مورد، بحث نباید قاطى شود. یک نظریه نسبیت که از یک فیزک دان ظهور مى کند، محصول صدها مغز بزرگ دانش فیزیک است ، که با یک سنتز و جهش از یک مغز، به عنوان نسبیت بیرون مى آید. بلى ، باسواد زیاد است ، اما صاحب نظر کجاست ؟ کجا هستند انسان هایى که مسیر حیات انسان ها را رو به تکامل از نظر علم ، و از نظر معرفت تغییر بدهند. چرا امثال چنین اشخاصى وجود ندارند؟ براى این که بشر فقط مى گوید به من دست نزنید. به من فقط آفرین و بارک الله بگویید. با آفرین و بارک الله نمى شود. این {بشر} ضربه مى خواهد، آن هم ضربه ملایم : چرا به خود نمى آیید، بعضى ها مى گویند به ما نگویید چرا به خود نمى آیید؟
ابن سینا در یک جلسه - به گمانم در آن زمان چهارده ساله بوده است - یک عبارت عربى را غلط خواند. به او گفتند غلط نخوان ! اگر بلد نیستى ، نخوان ! ابن سینا ضربه را خورد و در مدت دو سال ، تمام قواعد عربى را خواند. تاریخ پر از این موارد است . آیا اگر مى گفتند: جناب آقاى حسین بن عبدالله بن سینا که مادر شما ستاره خانم است ، خواهش مى کنیم اگر امکان دارد، بروید و مقدارى عربى بهتر بخوانید تا عبارت را خوب بخوانید، آیا او ابن سینا مى شد؟ گفتند: تو عربى بلد نیستى ، چرا مى خوانى ؟ اکنون معلوم مى شود که افلاطون چه مى گوید. مى گوید: ((ولى شدت ملایم ، شدتى که شخصیت را نشکند))، از نظر روانى مجوز داشته باشید، شخص را تکان دهید. همه این ها مى گویند همان قدر که براى تشکل وجدان، خنده و لبخند و بارک الله و آفرین لازم است، کمى هم باید به بشر گفت تکان بخور! مثلا به کسى مى گویید این چه درسى است که تو خوانده اى؟ این {بازخواست} را باید ملایم گفت تا او احساس نکند که شما مى خواهید او را بشکنید. تعدادى از جهش ها و دگرگونى هاى تاریخ، مربوط به این ضربه هاست. تکان خوردنى با شدت و با احساس ضربه. من نمى خواهم مثال بیشتر عرض ‍ کنم، چون بحث طولانى مى شود. دگرگونى هاى در تاریخ به دلیل ضربه است . تشویق و آفرین به جاى خود، اما باید به بشر گفت درست راه برو، این راه درست نیست (همان خوف و رجا). یک عبارت ((درست نیست)) به بشر بگویید تا به خود بیاید.
در مورد حکیم سنایى ، این مطلب را شاید بارها عرض کرده ام . نوشته اند که او یک شاعر همه جایى و یک شاعر معمولى بود. یکى از سلاطین غزنوى عازم فتح هندوستان بود. به او گفتند که سلطان غزنوى قصد فتح هندوستان دارد، شما براى او قصیده اى بخوانید تا به شما جایزه بدهد. او هم قصیده اى بلند بالا ساخت و نزد سلطان آورد و او هم خیلى خوشش آمد و جایزه و خلعت بزرگى به او داد. سنایى جایزه و خلعت را به بغل گرفته و روبه خانه مى رفت که صداى مجذوب لایخوار را شنید. ((مجذوب لایخوار)) که بود؟
مى گویند در آن زمان ، مثل بهلول دوران بنى عباس ، عاقل دیوانه نما بود. {شعرى در زبان آذرى ، مى گوید}:
بوبیر یاقچى صفت دور

عاقل ال دیوانه بولسونر

((این صفت خوبى است ، عاقل باش ولى دیوانه ات بدانند.))
خود این هم یک وقتى ممکن است باعث قدم هایى در جامعه شود. سنایى صداى مجذوب را مى شنید، ولى خود او را نمى دید. آغوش حکیم سنایى هم از جایزه پر و هم چنین خوشحال بود. نگاه کرد تا ببیند صداى مجذوب لایخوار از کجا به گوشش مى رسد. آمد و از شکاف دیوار نگاه کرد. آن جا تون حمام بود.
شاید جوان ترها ندانند: سابق بر این ، خزینه هاى حمام را که مى خواستند گرم کنند، مکانى بود که در آن مواد سوخت مى ریختند و به آن ، تون حمام مى گفتند. سنایى دید که مجذوب لایخوار آن جا نشسته است و با تون تاب صحبت مى کند. گوش فراداد و دید که مى گوید: ((پیاله اى بیاور تا به کورى چشم آن ابراهیمک غزنوى که کار مسلمانان را نساخته ، به فکر فتح هندوستان افتاده است ، بنوشیم . پیاله اى دیگر بیاور، به کورى چشم سناییک غزنوى که عمر خود را تلف کرده است تا براى این طفیلى شعر بگوید. و اگر روز قیامت که آغاز ابدیت است بگویند، سنایى براى ابدیت چه ارمغان آورده اى ؟ این کاغذ باطل شده را نشان خواهد داد)). {با این ضربه }، سنایى حرکت کرد و رفت و عرفان نظرى و عرفان عملى نیز به دنبال او. به علت همین قضیه ، تا بدان جا پیش رفت که در رده اول شخصیت هاى عرفانى ما قرار گرفت . بعضى ها در این قضیه تحقیقاتى دارند که شبیه به چنین قضیه اى (چنین ضربه اى ) سنایى را بلند کرد که اى سنایى چه کار مى کنى ؟ شعر را براى چه شخصى گفته اى ؟ بسیار خوب ، آقاى سنایى ! از نظر هنرى ، شعرى واقعا عالى گفته اى و قریحه اى بسیار عالى دارى . اما اشتباه کردى که این شعر را سرودى .
به خاطر دارم زمانى در دانشگاه اهواز، بزرگداشتى براى فارابى برگزار شده بود. یکى از اساتید که درباره فارابى صحبت مى کرد، به سراغ ارسطو هم رفت، ولى افراط کرد و گفت: ارسطو چنین و چنان بود و... یک دانشجوى فضول نیز در آن جلسه حضور داشت - خدا از این دانشجوها زیاد کند - گفت مگر همین ارسطو نبود که بردگى را تجویز کرد؟ استاد گفت: درست است. سپس استاد قصد داشت این را درست کند و درست نمى شد. بعد عده اى از دانشجوها گفتند از شما خواهش مى کنیم در این باره صحبتى بکنید. بلند شدم و گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. ارسطو بسیار مرد بزرگى است و واقعا به بشریت خدمت کرده، اما در قضیه بردگى اشتباه کرده، غلط فکر کرده و خطا رفته است، والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. با همدیگر هم نزاع نداریم . ارسطو نباشد که بالاتر از ارسطو باشد! سنایى در آن جا یکه خورد و جهش پیدا کرد، رفت و سنایى شد و چشم ها و ادبیات و عرفان ما نیز به دنبال او.
یکى از غربى ها مى گوید، افلاطون کمى شدت به خرج داده است . افلاطونى که خیلى نرم حرکت مى کرد، در این مورد شدت را تجویز کرده است که باید یک شدت مناسب شخصیت فرزندان به کار رود تا آن سه بذر (الله ، نظاره او بر هستى ، دادگرى مطلق او) در دل هاى آنان کاشته ، یا روییده شود. من هم در حاشیه آن مرد - که او هم شخصیت بزرگى است - اضافه کردم ، چون جاى جدى است . او (افلاطون ) مى گوید: اگر این سه عقیده در درون انسان کاشته نشود، زندگى او همیشه در مبارزه با خویشتن سپرى خواهد شد، افلاطون حق دارد که شدت پیدا کرده است .
مقصود این که، ان شاءالله در نظر شریفتان باشد، براى آن کسانى که به جهت ضعف نفس، یا آلودگى هاى اخلاقى ، سستى مى ورزند و آن عقاید را فراموش مى کنند و اجازه مى دهند در درونشان محو شود، قانون باید به طور جدى از آنان جلوگیرى نموده و بگوید نمى شود. چون واقعا اگر زمامداران و حکام بشرى ، سعادت انسان را بخواهند و پهلو به پهلوى حقوق جسمانى ما، حقوقى هم براى جان هاى ما در نظر بگیرند، مجبورند به مردم بگویند: بیایید در جلسات هفتگى یا ماهیانه بنشینید و با همدیگر به طور جدى بحث کنید. در غیر این صورت ، این مساءله به شوخى تلقى مى شود.
همین امروز با یکى از مغرب زمینى ها صحبت مى کردیم ، که حتى مقام علمى و اجتماعى داشت . او هم به این مساءله رسیده بود که بلى ، بشر به فن آورى رسیده است ، اما معلوم نیست که در قرن بیست و یکم به کجا خواهد رفت ؟ یا باید مذهب را جدى بگیرید یا...
به نظر مى رسد، آن فیلسوف غربى ، درباره افلاطون افراط کرده است . به عقیده من ، کمى حق به جانب افلاطون است . یعنى باید این قضیه را جدى گرفت تا به عنوان تزیین روانى ما تلقى نشود. افلاطون مى گوید:
((هر تربیتى که دینى نیست ، ناقص و باطل است ، و هر دولتى که شهروندان آن از این مسائل با اهمیت روى گردان شوند، در معرض نابودى است .))
سخن خیلى بزرگى است ، زیرا شما خواهید گفت : پس علت ادامه دولت ها در طول تاریخ چیست ؟ بله ، ولى به چه کسانى آقایى مى کردند؟ یعنى اگر واقعا دولت ها، دولت هاى حقیقى بودند، انسان ها را تربیت مى کردند و تربیت انسان ها را به عهده مى گرفتند و نمى گفتند و از دیدگاه ما حقوق دانان مثلا فلان کشور، آن چه که ما مى خواهیم این است که: انسان نباید مزاحم انسان نباشد، و فقط کلاه همدیگر را برندارند، و اگر هم از پست ترین و فاسدترین و افراد باشند، به ما مربوط نیست . این مطلب اگرچه خارج از کادر تخصصى حقوقى باشد، نباید این سخن را بگوییم، از من (متخصص) مى شنوند، من نباید این حرف را بزنم. در بعضى از قوانین، این مطلب را تصریح کرده اند: ((اگرچه افرادى پست و فاسد باشند)). این شخص (۳) که یک حقوق دان بزرگ و دادستان دیوان یکى از بزرگ ترین کشورهاى دنیاست، در مقدمه یک کتاب حقوقى چنین مى نویسد:
((به نظر یک نفر آمریکایى، اساسى ترین اختلافات میان قانون و مذهب است. در غرب، حتى کشورهایى که عقیده محکم به تفکیک مذهب از سیاست ندارند، سیستم قانونى را یک موضوع دنیوى مى دانند که در آن مقتضیات زمان، نقش بزرگى را ایفا مى کند...
مجالس مقننه براى وضع قانون و دادگاه ها براى اجراى آن به وجود آمده است . مجموع این تشکیلات براى جهانى است که با دولت سروکار دارند و مسؤ ول آن نیز دولت است ، نه کلیسا و مذهب . از این رو، قانون ما در آمریکا براى تکالیف مذهبى ، تکلیف معین نمى کند، بلکه در حقیقت هشیارانه آن ها را حذف مى کند. قانون در آمریکا فقط تماس محدودى با اجراى وظایف اخلاقى دارد. در حقیقت ، یک شخص آمریکایى در همان حال که ممکن است یک فرد مطیع قانون باشد، ممکن است به لحاظ اخلاقى ، یک فرد پست و فاسد باشد.
ولى بر عکس آن، در قوانین اسلامى، سر چشمه وضع قانون، اراده خداست. اراده اى که به رسول او محمد (صلى الله علیه وآله) مکشوف و عیان شده است. این قانون و اراده الهى ، تمام مؤمنین را جامعه واحدى مى شناسند، اگرچه از قبایل و عشایر گوناگون تشکیل یافته و در مواضع و محل هاى دور و مجزا از یکدیگر واقع شده باشند.))(۴)
نظر او (دادستان دیوان ) تقریبا شبیه به سکولاریسم مى باشد که مطرح شده است .

افلاطون نیز مى گوید:
((اما حقیقت چنان نیست ، که گاهى سیاستمداران عوام گمان مى کنند که دین را به عنوان وسیله اى براى حکومت خود استخدام نمایند. نه ! هرگز! زیرا دین براى هویت انسان ها، براى هویت جوامع و دولت ها مورد نیاز ضرورى است . اگر متوجه باشند خیلى مهم است ، بلکه دین ، فوق نیازهاى معمولى است .
احتیاج به دین ، بیش از آن است که دین ، فقط جوابى به نیازهاى بشرى باشد، و به عنوان عامل تنظیم زندگى تلقى گردد.))(۵)
حتى یکى از بزرگان ادبیات ، شادروان ملک الشعراء بهار گفته است :
انبیا حرف حکیمانه زدند

از پى نظم جهان چانه زدند

این مرد (افلاطون ) آن موقع متوجه این معنا بوده است . مى گوید چنان نیست که دین فقط براى تنظیم زندگى اجتماع باشد، اگرچه از فواید دین هم این است که واقعا اگر خوب پیاده شود، یا اگر معتقدات دینى انسان ها بر مجراى منطق و عقل باشد، زندگى اجتماعى هم تنظیم مى شود، ولى هدف نهایى دین ، این نیست . به عنوان مثال ؛
یک دفعه این است که مى گوییم ما به چه علت در این جا جمع شده ایم؟ پاسخ این سؤال را مى توانیم به دو صورت بیان کنیم:
۱- این که بگوییم : این منزل چون در غرب تهران است ، رو باز و خنک است ، ما آمده ایم تا در هواى خنک بنشینیم .
۲- این که بگوییم : آمده ایم تا با همدیگر بحث و گفت وگو کنیم ، هر چند هواى خوبى هم در این حیاط احساس مى کنیم . آن هواى خوب از فواید است، اما قصد و غرض ما بحث و گفتگوست. ببینید چه قدر این مرد (افلاطون) به دین اهمیت داده است. مى گوید نظم اجتماعى یکى از فواید دین است و بسیار عالى است .
{این مطالب را} کاملا بگیرید و از آن استفاده کنید، زیرا دین یک پلیس ‍ داخلى در درون انسان ایجاد مى کند و دیگر پلیس خارجى برایش هرگز ضرورت ندارد. البته براى اجتماع ، وجود دین بسیار مهم است . اما ببینید خود آن نظم اجتماعى چه قدر مهم است که مى گوید از فواید دین ، همین نظم اجتماعى است .
همان طور که عرض کردم ، مثل فایده این جا آمدن و نشستن است که مثلا یک چاى خوب هم دادند، این هم فایده اى است ، ولى غرض و هدف ما از این جا نشستن ، بحث و گفتگوست . ((احتیاج به دین بیش از آن است که به عنوان عامل تنظیم زندگى تلقى گردد.))
همان طور که دوست عزیزمان اشاره کرده است ، حرف هاى ثابت ، بسیار زیاد گفته شده است .
هم چنین دقت کنید که {نظرات افلاطون } چه قدر مشرفانه است . واقعا چه طور احساس مى کرد که زمانى خواهند گفت : انبیا نوابغى بودند که براى نظم زندگى آمدند و مسائلى را مطرح کردند. مى گوید نخیر، از فواید آن چه که {انبیا} مطرح کردند، یکى این بود که زندگى را تنظیم کنند. والا بحث انالله و اناالیه راجعون (۶) ((همه از خداییم و به سوى او باز مى گردیم .)) مطرح است، که تو چیستى؟ و چگونه به شش سؤال که در قرون و اعصار باعث این مطالب شده است ، پاسخ بدهى : من کیستم؟ از کجا آمده ام ؟ به کجا آمده ام ؟ با کیستم ؟ به کجا مى روم ؟ براى چه آمده بودم ؟ اصلا بحث این است . ضمنا وقتى که در ابتدا فهمیدم من {انسان } کیستم و براى خودم هویتى احساس کردم ، هویتى را هم که در هدف خلقت الهى است احساس ‍ مى کنم و به این ترتیب ، محال است که دیگر ظلم کنم . آیا وقتى بشر پاسخى براى من کیستم پیدا کرد، مگر امکان دارد دیگر ظلم و خیانت کند؟ چون نمى داند خودش کیست و دیگران را هم نمى داند که آن ها کیستند، ظلم مى کند.
چرا این شعار و این پوستر که در طول تاریخ به گذرگاه تاریخ زده شد: محبت ، محبت ، محبت ...، محبت بورزید، محبت چنین و چنان است ، اثر نکرده است ؟ زیرا؛ آیا من به خودم محبت ورزیده ام که به شما محبت بورزم ؟ آیا من اصلا با خودم کار دارم که با شما کار داشته باشم ؟ من کیستم که چنین کارى انجام دهم ؟ وقتى مى گوید از نظر دینى واقعا بدان ((من کیستم ))، اگر واقعا فهمیدى ، دیگران را هم شناخته اى .
عبارت زیر از عزالدین نسفى در کتاب زبده الحقائق است که :
((اى درویش ، هر که مى خواهد چیزها را چنان که چیزها است بداند، باید خود را چنان که هست بداند.))
آیا ((من کیستم)) را یک مقدار رفتارشناسى (۷) و سلوک جواب مى دهد؟ آیا این جواب من است ؟ جواب ((من کیستم )) که نوعى هستم ، و در گروه من ابن ملجم مرادى هست، على بن ابى طالب (علیه السلام) هست ، ابراهیم خلیل (علیه السلام) است و ((فرعون ))ها هستند. من از هویت آن گروه از شما سؤ ال مى کنم . شما مى گویید که بلى ، بشر بر روى این انگیزه ، واکنش نشان مى دهد. ما منکر آن نیستیم ، ولى هویت من در این دنیا بالاتر از این است .
اینک، بعد از این مطالب، وارد شناخت حسین شویم، که حسین براى بشریت چه کرده است؟ این غیر از این است که آبا و اجداد ما - خداوند ان شاءالله همه آنان را رحمت کند - به عنوان تعلیم و تربیت به ما گفته اند که حسین چنین بوده است. حالا شما با مسائل خیلى جدى روبه رو مى شوید که یک قربانى مثل حسین را به خود دیده است. اکنون براى خودتان، احساس تکلیف خواهید کرد که بیاییم با تصویر معقول درباره حسین بن على، این سرمایه بزرگ را به نسل آینده منتقل کنیم. این تصویر معقول، همان است که ما اکنون مى خوانیم. دیدید که حسین به بشریت چه کرده است. آیا مى بینید که حسین بن على به شما چه کرده و چه قدمى درباره شما انسان ها برداشته است؟ به هر حال، احتیاج به دین، بیش از آن است که به عنوان عامل تنظیم زندگى تلقى گردد. البته با داشتن دو بعد ذاتى، مى تواند براى تنظیم زندگى مفید باشد. افلاطون در ادامه مى گوید:
((هم اکنون قدمى پیش برمى داریم و یک مساءله بسیار مهم دیگر را هم مطرح مى کنیم : دین در صورت هاى گوناگون تعقل انسانى، مترجم طبیعى خالص و عمیق ترین بیان کننده واقعیات است . (یعنى محرک تعقل براى دریافت واقعیات، خود دین است) )).
آن وقت چه قدر محدود فکر مى کنند کسانى که مى خواهند دین را رویاروى تعقل قرار دهند، زیرا چهره مطلب به کلى عوض مى شود. دوباره عرض ‍ مى کنم ، دقت بفرمایید: ((دین در صورت هاى گوناگون تعقل انسانى ، مترجم طبیعى خالص و عمیق ترین بیان کننده واقعیات است )). یعنى دین ، تعقل شما را صیقلى نموده ، مى گوید درست نگاه کن و دور خودت طواف نکن ! اگر براى یک مطلب ، ۵/۹۹ درصد دلیل دارى ، صددرصد ادعا نکن . اگر براى تفکر، صرف زمان لازم است ، باز فکر کن و بیندیش . حواست جمع باشد.
اگر حقیقتى از راه عقل ناب ثابت شد، دقیقا آن را در نظر بگیر. این عقل حجت خداست . این حجیت را چه کسى به عقل داده است ؟ والا اگر عقل را یک کمى جلوى میز محاکمه بکشیم و از او سؤ ال کنیم : چرا ما باید به حرف هاى تو گوش فرادهیم ؟ اگر بگوید من خودم مى گویم ، مى گوییم بسیار خوب ، ممنون هستیم . خود تو عقل به ما گفته اى که تکرار دعوا، ادعا را ثابت نمى کند - مصادره به مطلوب است - درست مثل این که من بگویم این شى از آن من است و آن وقت ، محاکم از من دلیل بخواهند و بگویند: دلیل شما چیست ؟ مى گویم :
براى این که مال من است. خنده آورترین استدلال این است. چون مصادره به مطلوب است و دور لازم مى آید. اگر جناب عقل بگوید من خودم مى گویم، {باز} تکیه گاه عقل، خود دین و احساسات عمیق انسان هاست. که باز اگر گاهى عقل نظرى اشتباه کند، با این حال اگر ما بى غرض راه برویم و به اشتباه راه بیفتیم، صدمه به بشریت نمى زنیم، زیرا خواهیم گفت: ما این مطلب را در این شرایط و با این محدودیت ها در نظر آوردیم. بعد از من نگاه کنید و ببینید چه خبر است. مطلب زیر را دین مى گوید:
هین بگو تا ناطقه جو مى کند

تا به قرنى بعد ما آبى رسد

گرچه هر قرنى سخن نو آورد

لیک گفت سالکان یارى کند(۸)

بلى ، تا مغزت کار مى کند بگو، زیرا هر زمان که بگذرد حقایقى آشکار خواهد شد. ما گذشتگان هم ، چند آجر روى کاخ باعظمت علم بگذاریم ، بعد بگوییم بیایید آیندگان ، شما کار خودتان را انجام دهید.
تعقل ناب ، تعقل صاف ، نه با عصاى دین ، بلکه با تحریک دین حرکت مى کند. دلیل : افلا تعقلون ، افلا تتدبرون ، افلا یتفکرون ، که نه یک بار نه دو بار، بلکه چندین بار در قرآن تکرار شده است . مبادا خداى ناخواسته فکر کنید که دین یعنى تعبد و با تعقل مخالف است . اصلا دینى که تعقل را به عنوان حجیت نمى پذیرد، آن دین قابل قبول نیست . مجددا عبارت افلاطون را عرض مى کنم : ((دین در صور گوناگون تعقل انسانى ، مترجم طبیعى خالص و عمیق ترین بیان کننده واقعیات است )). حالا مى خواهد نتیجه بگیرد که انسان مقدس (همه حقایق الهى ) مایه آرامش انسان ها مى شود. البته در متن اصلى جملات مزبور، من کلمه ((آلهه )) را به عنوان حقایق الهى ترجمه کرده ام ، زیرا کلمه آلهه در سخنان گذشتگان ، به معناى موجودات مقدس است . انبیا را آلهه مى گویند، یعنى تعبیر خدایان مى کنند. یعنى موجوداتى که جنبه قداست دارند.
ابوریحان بیرونى در کتاب تحقیق ماللهند صریحا مى گوید:
((در یونان ، هر حقیقتى که جنبه قداست دارد، آن را تعبیر به خدا مى کنند.))(۹)
این یک اصطلاح و یک تعبیر است . من هم در فلسفه و علوم اجتماعى یونان دیدم که در خیلى موارد، تعبیر خدایان مى کنند. به نظرتان نیاید که واقعا خداهاى متعدد است ، بلکه مقصود، موجودات مقدس است .
شما چرا به افلاطون ، الهى مى گویید؟ زیرا پدر مادرش - سولون - قانون گذار یونان بوده و یک وجهه قداستى داشته است . یک تعبیر خداگونه به او مى دهند و مى گویند: افلاطون الهى . دقت کنید، خیلى ها اشتباه مى کنند. تعبیر خدایان این نیست، بلکه مقصود موجودات مقدس است . ایشان در این مورد مى گوید که :
((دین به ما حقایق مقدس و انسان هاى مقدس باقداست را نشان مى دهد و ما با آن ها آرامش پیدا مى کنیم .
آن ها خدا را به یاد ما مى آورند و براى ما تجلى گاه هاى خدا مى شوند.))
اى لقاى تو جواب هر سؤال

مشکل از تو حل شود بى قیل و قال

ترجمان هرچه ما را در دل است

دست گیر هر که پایش در گل است (۱۰)

{یعنى } فقط نگاهى به چهره نازنینت کنیم . این ها موجودات مقدسى هستند. قداست را از کره زمین منها نکنید، زیرا کار صحیحى نیست . بشر به یک آرامش هایى احتیاج دارد. بدین جهت مى گوید:
اى لقاى تو جواب هر سؤال

مشکل از تو حل شود بى قیل و قال

گفته بودم چو بیایى غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایى

از این نوع اساتید (انسان هاى مقدس ) ما دیده ایم . هم چنین ، اساتید ما نقل کرده اند که صدها نوع از آن ها را دیده اند. اگر کسانى ندیده اند، نباید منکر باشند. انسان موجودى بسیار عمیق تر از این هاست که ما فکر مى کنیم . افلاطون مى گوید: این موجودات (انسان هاى مقدس ) مایه آرامش انسان ها مى شوند. در دیدار عملا نشان مى دهند.
آن اشخصاص - همان طور که در جلسات پیش عرض کردم - جملاتى به امام حسین (علیه السلام) گفتند. وقتى که امام حسین (علیه السلام) فرمود: دیگر شب است . تاریک شده ، برخیزید و بروید، هر کس صحبتى کرد. یکى گفت : یا اباعبدالله ، اگر زندگى ابدیت داشت ، ما تو را رها نمى کردیم ، چه رسد به این که دنیایى که ما در آن زندگى مى کنیم چند صباحى بیش نیست . بالاخره از این جا مى رویم ، ولى ما ابدیت را کجا رها کنیم ؟ (گوینده این سخن ) با دیدن یک انسان مقدس (امام حسین ) براى زندگى این ارزش را قایل شده است . برادران من ، شاید اگر این شخص صد جلد کتاب مى خواند، به این جا نمى رسید، سعدى مى گوید:
گفته بودم چو بیایى غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایى

خدا مى داند پیش از آن که لب ها براى گفت وگو باز شود، انسان از چشم هاى انسان هاى بزرگ درس ها مى خواند. از حرکات ، از نشست و برخاست انسان هاى الهى ، درس ها خوانده مى شود. ایشان (افلاطون ) روى این مساءله خیلى تکیه دارد، که انسان هاى با قداست ، چون تکیه به خدا دارند و دادگرى خدا براى آنان پذیرفته شده است ، آن ها تکیه گاه هایى براى بشر هستند. و واقعا هم همین طور است . ما از این ها الحمدلله در چهره هاى پیامبران ، ائمه (علیه السلام)، حکماى راستین و انسان هاى برازنده سراغ داریم ، که در آن ردیف خیلى بالا، چهره حسین (علیه السلام) قرار دارد. ما هر ساعتى با این چهره رویاروى هستیم و اگر خدا لطف کند و خود ما هم براى سعادت خودمان قیمتى قابل شویم ، مى توانیم در طول سال از خود خواهى ها، خودکامگى ها، تهمت ها، افتراها، بداخلاقى ها، ادعاهاى بى دلیل ، تعدى به حقوق دیگران ، توهین به دیگران و ارزان شمردن ارزش هاى بشرى پرهیز کنیم . این چهره نازنین پسر فاطمه (علیها السلام )، به ما نشان مى دهد که آن چه داریم چه قدر گران است .
اى گران جان ، خوار دیدستى مرا

زان که بس ارزان خریدستى مرا

هر که او ارزان خرد ارزان دهد

گوهرى طفلى به قرص نان دهد(۱۱)

چهره حسین بن على ، قیمت ارزش ها را به خوبى به ما نشان مى دهد. زمانى در مشهد، به بعضى از دوستان ، این مطلب را عرض کرده بودم . روزى با آقایان منبرى ها - که خدا آن ها را حفظ کند - جمعا دور هم نشسته بودیم . آن ها بیتى خواندند، ولى به یاد ندارم که ابیات بعدى را نیز خواندند، یا فقط همین بیت بود. این بیت شعر خیلى در من تاءثیر کرد:
ذکر یا حسین سنگ تیره را هم چو در تابنده مى کند

آرى ارکند بنده بندگى ، کار آفریننده مى کند

آرى ، شما بندگى کنید، بندگى آسان است . وقتى که بندگى کنید، احساس ‍ خواهید کرد که بر هستى حکومت دارید. دنباله اش هم این بیت را عرض ‍ مى کنم :
چون ز خود رستى همه برهان شدى

چون که گفتى بنده ام سلطان شدى (۱۲)

اگر گفتى سلطان شدم ، بنده مى شوى ، آن هم بنده پست . اما حسین بن على گفت : خدایا! من بنده تو هستم .
ترکت الخلق طرا فى هواکا

و ایتمت العیال لکى اراکا

و ان قطعتنى فى الحب اربا

لما حن الفؤ اد الى سواکا

((در راه عشق تو، همه خلق را ترک کردم و خانواده خود را یتیم کردم (خودم را کشتم ) تا تو را ببینم . اگر در راه عشق مرا قطعه قطعه کنى، دل من به سوى دیگرى میل نخواهد کرد.))
((منسوب به حلاج))
بدون تردید، داستان حسین هنوز هم در دل هاى انسان ها مى درخشد. بدون تردید، هر انسان پاک که از داستان حسین اطلاع پیدا کرده، ساخته شده است .
خداوندا! پروردگارا! این نعمت بزرگ را از دست ما مگیر. خداوندا! پروردگارا! تو را به خون مقدس حسین سوگند مى دهیم ، انسان هاى الهى را در جامعه ما زیاد بفرما. خدایا! ما را قدردان انسان هاى با قداست بفرما.
پروردگارا! ما را در این زندگانى که واقعا یک کتاب بزرگى است، به خواندن سطرهاى ابواب و فصول این کتاب، موفق و مؤ ید بفرما.
((آمین))

 

نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى

پی نوشت:
۱-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى . محمدتقى جعفرى ، ج ۱۴، ص ۲۶۵.
۲-اخلاق و مذهب ، محمدتقى جعفرى ، ص ۱۳، چاپ سال ۱۳۷۹.
۳-روبرت هوگوت جاکسون .
۴-حقوق در اسلام ، هربرت ج . لیسبنى ، ترجمه مجید خدورى ، ص ب - ج .
۵-السیاسه ، ارسطو، ترجمه سانتهیلر از یونانى به فرانسه ، و از فرانسه به عربى به وسیله احمد لطفى ، سید، ص ۲۰.
۶-سوره بقره ، آیه ۱۵۶.
۷-Behaviourism
۸-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۸، ص ۹۵.
۹-تحقیق ماللهند، ترجمه منوچهر صدوقى سها، چاپ پژوهشگاه علوم انسانى سال ۱۳۶۳.
۱۰-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى . محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ص ۱۰۰.
۱۱-همان ماءخذ.ج ۱، ص ۷۳۶.
۱۲-همان ماءخذ. ج ۳، ص ۶۳۵.

 

 


منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه