قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

مكتب حسينى

یکى از مطالب بسیار قابل توجه و قابل دقت ، آن جمله اى است که فرزند عزیز حسین (علیه السلام) به امام حسین (علیه السلام) عرض کرد. موقعى که مسیر نینوا را در پیش گرفته بودند، حضرت سیدالشهداء در پشت اسب خود، به خواب سبکى رفته و بعد از چند دقیقه سرشان را بلند کردند و کلمه استرجاع را به زبان مبارکشان آوردند، و فرمودند:
انا لله و انا الیه راجعون (۱)
((ما از آن خداییم و به سوى او بر مى گردیم .))
مقتل ها نوشته اند که : حضرت على اکبر پشت سر امام حسین (علیه السلام) بود. وقتى که این جمله را شنید، عرض کرد: پدرم ، قطعا چنین است که : انا لله و انا الیه راجعون ، ((همه ما از آن خداییم و به سوى خدا بر مى گردیم ))، اما علت چه بود که در این موقع و در این لحظه ، این آیه را فرمودید؟ حضرت فرمود: من چند لحظه اى خوابم برد و در خواب دیدم که همین طور که کاروان ما در حرکت است و مى رود، یک نفر از پشت سر ما با صداى بلند مى گوید: ((این کاروان مى روند و مرگ به دنبالشان است ))، و من هم این آیه را خواندم : انا لله و انا الیه راجعون ، این ندا کننده ، همین مطلب را به ما خبر داد. حضرت على اکبر عرض کرد:
اولسنا على الحق (۲)
((آیا ما بر حق نیستیم ؟))
بعضى از تواریخ دارد که حضرت سوگند خورد و فرمود:
بلى والذى الیه مرجع العباد(۳)
((بله ، {سوگند} به آن که رجوع بندگان به سوى اوست ، {ما بر حقیم .}))
سپس این فرزند عزیز گفت :
فاذا لا نبالى نموت محقین (۴)
((حال که چنین است ، ما از مرگ پروایى و باکى نداریم .))
معلوم بود که این پدر بزرگوار، چگونه فرزندش را تحسین کرد و انتظارش هم همین بود که این فرزند در این موقعیت چنین جمله اى را بگوید.
اگر جریان تاریخ طورى بود که حسین و کسانى که در ردیف این کاروانیان در راه حق بودند، واقعا مى توانستند در درون انسان ها تاءثیر کلى کنند، تاریخ ما عوض شده بود و معناى ((حق)) معلوم مى شد که چیست . شما مى دانید که با این کلمه ((حق))، بشر چه مقاصدى را به راه انداخته و با کمال صراحت گفته است که حق با قوه (قدرت) است . با این که آسیب و صدمه اش را هم در تاریخ زیاد دیده و متوجه شده که اگر حق با قدرت است ، ولى بالاترین قدرت آن نیست که من بگویم تو نباش ، من باشم . بالاترین قدرت آن است که بگویم من زنده ام و با زندگى رسمى تو هم سازگارم ، و این قدرت را دارم که تو هم باشى و من هم باشم . در این صورت فهمانده ام که معناى حق چیست .
حقیقتا نمى دانم ما در مقابل حق ، چه عذرى خواهیم آورد که درباره آن درست نیندیشیده ایم ، در حالى که جوهر مایه ترقى و تکامل انسان ها حق است . کلمه حق ، تزیین (دکور) مغزها بوده است : حق ! بله حق است . بلى ، حق چنین است و... حق ، حق ، حق ! ختم حق گرفته اند! شاید صبح تا شام ، انسان این کلمه را خیلى زیاد بر دهان و بر قلم بیاورد. ((حق چنین است ! حقیقت چنان است !)) ولى آن برخوردارى و آن بهره ورى از حق را نداشته است . لذا، متاءسفانه قرن هاست که این حق ، مثل تابلو در ذهن ماست . چرا تابلو را در خانه خود آویزان مى کنیم ؟ براى زر و زیور خانه . این تابلو {حق } هم در مغز ما آدمیان ، تاکنون براى این بوده است که گاهى به آن نگاهى نموده و آرامشى پیدا کنیم ، ولى نفهمیم حق و حقیقت چیست !
{على اکبر گفت :} اولسنا على الحق ، ((آیا ما بر حق نیستیم ))؟ {اگر بر حق هستیم }، مى رویم . همین است و جز این نیست. اما معناى ضعف و قدرت چیست؟ اى کاش در معناى حق، انسان ها بیشتر از این ها مى اندیشیدند و حق و حقیقت را فداى زیبایى هاى زودگذر نمى کردند. حق، ثابت و ابدى است. حق، جوهر جان ماست، وقتى حضرت على اکبر (علیه السلام) این کلمه ((حق)) را به کار برد، آرامشى براى امام حسین بود.
همان طور که قبلا عرض کردم ، اگر {حسین} آرامش نداشت ، نمى توانست این حادثه بى نظیر تاریخ را مدیریت کند. شاید وقتى این {جمله} را از فرزندش شنید که ؛ ((پدر مگر ما با حق نیستیم؟)) حضرت فرمود:
بلى ، سپس على اکبر در جواب گفت : فاذا لا نبالى نموت محقین، ((چه باک داریم از مردن))، آرامش او بیشتر شد، یکى از بزرگان گفته است :
((از آن جهت که بشر نتوانست کارى انجام بدهد که عدالت را قدرت و عادل را قوى بداند، قدرت را عدالت و قدرتمند را عادل تلقى کرد.))(۵)
در صورتى که خود قدرت ، حق است . خوب توجه و دقت کنید، یک بار دیگر {عبارت آن شخصیت را} عرض مى کنم . چون این جمله ؛ اولسنا على الحق ، خیلى بیش از این ها فکر مى خواهد. این شخصیت مى گوید: ((بشرى که این قدر ادعاى توانایى و ادعاى قدرت دارد، نتوانست و حتى عاجز بود از این که بگوید قدرت در عدالت است و هر کس عادل است قدرتمند است . لذا، قضیه را عکس کرده و گفته است :
((هر کس قدرتمند است ، عادل است !)) چه ناتوانى شرم آورتر از این ! تو مگر نمى دانى که قدرت مالکیت بر نفس ، بزرگ ترین قدرت است ؟ همان نفسى که اگر آن را رها کنى و جهان را بخورد، سیر نمى شود:
نفست اژدرهاست او کى مرده است

از غم بى آلتى افسرده است (۶)

نفسى که واقعا اگر بال و پر گشاید، میدان به او بدهند و وسایل فراهم بشود، به قدر جهان هستى تورم پیدا مى کند و سیر هم نمى شود، ((هل من مزید)) هم مى گوید. مالکیت بر این نفس یعنى قدرت .
تاکنون درباره امیرالمؤمنین (علیه السلام) خیلى مطالب گفته شده است. یکى از آن جملات که باید آن را یادداشت کرد، این است که على بن ابى طالب قدرتمندترین مردى است که تاریخ به خود دیده است. با این که پنج سال و چهار ماه بیشتر نتوانست خلافت کند - آن هم تماما در آشوب و فتنه- با این حال، چرا قدرتمندترین مرد تاریخ است؟ زیرا بر خویشتن مالک است. قدرت مالکیت بر خود را دارد. این را محسوب ننموده و گفتند چنین است عدالت. حق، یعنى قدرت. عادل و ذى حق، یعنى آن کس که مقتدر است. آن وقت قدرت را هم در مقابل حق قرار دادند. آدم واقعا گاهى فکر مى کند آیا این ها اول درباره مطلب فکر مى کنند و بعدا آن را مى گویند؟ یا اول مطلب را مى گویند و بعدا فکر مى کنند؟ شاید هم فکر نمى کنند و مى گویند.
اطراف تبریز، روستایى وجود دارد که در آن جا کلمه اى پر معنا استعمال مى شود. همان کلمه را مى خواهم بگویم و اشخاصى که آذرى زبان هستند، متوجه مى شوند. وقتى کسى خیلى بى ربط حرف بزند، مى گویند ((دییردا))، (مى گوید دیگر)! این هم این طورى مى گوید. این {حق یعنى قدرت}، از هزار دلیل بر نفى قضیه زننده تر است . البته با آن چهره کذایى و بان آن قیافه مى گوید. {بشر} روى این مساءله نخواسته است فکر کند که قدرت ، خودش از بزرگ ترین حق هاست . هم اکنون قدرت ، کیهان و کهکشان ها را اداره مى کند.
قدرت شما {انسان ها} این زمین را اداره مى کند. قدرت ، شما را اداره مى کند. آیا این سخن باطل است ؟
باطل من هستم که قدرت را در باطل به کار مى برم . آیا این همه حرکات ماشینى ، طبیعى ، انسانى که همین امروز در کره خاکى انجام گرفته است ، بدون قدرت و قوه امکان پذیر بود؟ قدرت ، عین حق است ، منتها، در دست چه کسى ؟ در دست یک شخص ، قدرت سازنده بشر، و در دست دیگرى ، قدرت مخرب مى شود. این (اولسنا على الحق )، ((آیا ما بر حق نیستیم ))، یعنى قدرت با ماست . اگر بگوییم (و الیه راجعون )، ((به سوى تو مى آییم ))، حق گفته ایم .
زمانى مى خواستم درباره تعریف سعادت کمى بیشتر کار کنم که سعادت چیست ؟ عده اى گمان مى کنند که اگر آن چه بخواهند و به دستشان بیاید، سعادتمند هستند، و اگر آن چه که خواستند و به دست نیاوردند، بدبخت به شمار مى آیند. خوشبختى و بدبختى به معناى ((آن چه که خواستم شد)) و ((آن چه که خواستم نشد))، نیست . این تقسیم بندى درباره بشر درست نیست . کیست که در این دنیا، به مدت ده ساعت ، آگاه زندگى کند و از درون یا بیرون ، یک ناگوارى به داخل مغزش نپرد؟ این شخص کیست ؟ البته ده ساعت نه ، بلکه پنج ساعت یا حتى یک دقیقه پایین بیاید. به شرط این که بیدار باشد، و اگر بیدار شود یک انسان است .
یا همین مقدار احساس کند که مثلا در جامعه بشرى و در جامعه خودش فقر وجود دارد و اشخاصى در جهل غوطه ورند، کافى است که این شخص ‍ نتواند دقیقا بخندد. در این دنیا، سعادت را ما این گونه معنا کنیم :
(فانى لا ارى الموت الا سعاده)، ((من مرگ را جز سعادت نمى بینم.)) صلى الله علیک یا اباعبدالله . چشم پوشیدن از این ستارگان و خورشید و ماه و از این کهکشان ها، چشم پوشیدن از شما انسان ها، چشم پوشیدن از سن میانسالى (۷)، و چشم پوشیدن از همه ، سعادتى است که با تجرد روحى خودم به طرف ؛ الیه راجعون حرکت کنم . {همان گونه} که پسرش على اکبر آن جواب را داد. این جمله سعادت است ؛ و لاالحیاه مع الظالمین الا برما، ((و من نمى بینم زندگى با ستمکاران را مگر ملامت و تنگدلى)). تقسیم بشر به خوشبخت و بدبخت ، صحیح نیست . کیست که در این دنیا بگوید هرچه خواستم شد؟ مگر این که در مغز او دستکارى بشود و بگوید، من در این دنیا بنایم بر این بود که هرچه بخواهم حق است و هرچه خواستم شد. چنین چیزى محال است، مگر او را تخدیر کنند و خداى ناخواسته، مست باشد. البته چنین انسانى مى تواند این حرف را بزند. بیایید بشر را طورى دیگر تقسیم کنیم. معناى سعادت و شقاوت را در نزد روشنان و تاریکان بیاییم .
سعادتمند کسى است که روشن است ، اگرچه دنیا بر او سخت بگذرد. اما کسى که در این دنیا تاریک است و متوجه نیست که این زندگى چیست ، بیچاره و بینواست و زندگى او در شقاوت مى گذرد.
پس قدرت را که ما معنا مى کنیم ، براى توجیه خودمان مى گوییم : بالاخره ، حق با قوه است ، یا با حق است ؟ آیا این تقسیم درست است ؟ بیچاره قدرت ! قوه و قدرت ، ماءمور بسیار بزرگى از طرف خدا براى هستى است ، اما اغلب از این حقیقت چشم پوشى مى شود. جملاتى بود درباره سعادت که عرض کردم ، و به نظر مى رسد باید پیرامون آن کار کرد. انسان نمى تواند بگوید، این است که من مى گویم . خداوند ما را از این بیمارى نجات بدهد که انسان بگوید آن چه که من مى گویم ، همین است و جز این نیست . اطلاعات شما هرچه بالاتر برود، احتیاط شما بیشتر خواهد شد. جوان ها، قطعا بدانید، هرچه که قدرت فکرى شما بالاتر برود، در قضاوت ، آرام تر قضاوت و داورى خواهید کرد.
خلاصه ، سعادت را مى توان این طور تعریف کرد: موقعیتى براى انسان که اگر در آن موقعیت بگویند تو را از این جا مى خواهیم راهى ابدیت کنیم . آیا موافقى ؟ بگوید: بلى . این بلى یعنى سعادت .
توضیح : اگر انسان در این زندگانى در حالى باشد که اولا بداند در این دنیا و انسان و خودش چیست و بداند که ابدیتى در کار است و بداند:
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستى

گر نه این روز دراز دهر را فرداستى

این را نیز بداند که بدون فردا، معامله زندگى دنیوى قابل حل نیست ، زیرا اگر قابل حل بود نسخه مى نوشتند. اى عزیزان ! اگر دنیا را مى توانست خود دنیا تفسیر کند، قطعا سرنوشت زندگى بشر به هر شکل ممکن و با صدها راه مثل ؛ هنر، فلسفه ها، ادبیات و... عوض شده بود. از هر راه مى خواهند بشر را اقناع کنند که شما زندگیتان را ادامه بدهید، ولى بشر مى گوید من چه کار کنم ؟ {تفسیر زندگى من چیست ؟} مى گویند اشکالى ندارد، زندگى انسان ((باید)) در این دنیا بدون وابستگى بگذرد! بله ، جناب عالى مى فرمایید ((باید))، ولى من در این ((باید))، استدلال پیدا نمى کنم .

این شعر از جبران خلیل جبران است که اگر زنده مى ماند، براى عرب ها یک ملاى رومى مى شد، ولى زود از دنیا رفت .
۱-
یا نفس لولا مطمعى

بالخلد ما کنت اءعى

لحنا تغنیه الدهور
۲-
بل کنت انهى حاضرى

قسرا فیغدوا ظاهرى

سرا تواریه القبور(۸)
۱- ((اى من، اگر امیدى براى ابدیت نداشتم ، اگر طمعى (امیدى ) براى جاودانگى (ابدیت ) نداشتم ، هرگز گوش به آهنگى که روزگاران مى نوازد فرا نمى دادم .))
۲- ((اگر این امید حیات بخش ، جاى خود را به یاءس مرگبار مى داد، هم اکنون جریان هستى ام را قطع مى کردم و رهسپار خاک هاى تیره گور مردگان مى گشتم .))
خوشا به حال او (جبران خلیل جبران )، که چند دقیقه اى با خودش خلوت نموده و با خودش صحبت کرده است . حضرت على اکبر چنین گفت : اولسنا على الحق . گفت اگر بر حق هستیم ، مى رویم . اى جوانان عزیز! این را مى گویند سعادت . والا با ثروت زیاد، اگر آگاه باشید، هر لحظه خواهید گفت: این ثروت کلان در اختیار من است ، در حالى که چه گرسنه هایى امشب از گرسنگى نتوانستند به خواب بروند. هم چنین، اگر علم زیاد داشته باشید و فقط براى آرایش خودتان باشد، خواهید گفت، چه بسیارند جاهل هایى که ما مى توانستیم یک کلمه از این ها را به آنان تعلیم دهیم . محال کسى با آگاهى، خنده مطلق در این دنیا داشته باشد، مگر این که - همان طور که عرض کردم - مست باشد یا تخدیر شود که البته قهقهه آن ها خیلى بلند است.
اکنون شما مى توانید عظمت جمله ((اولسنا على الحق)) را بفهمید. یعنى اگر الان بگویند اى حسین ، با فرزندانت برخیز، آیا برمى خیزید؟ بلى ، {چنان که على اکبر} گفت برویم. این معناى سعادت است . من غیر از این ، هیچ مفهوم و معنایى را براى سعادت نتوانستم بپذیرم . البته براى سعادت انسان، خیلى تعریف صورت گرفته است . اگر سعادت این باشد که آن چه که بشر مى خواهد، میسر شود، نخواهد شد. این را یقین بدانید:
برد کشتى آن جا که خواهد خداى

وگر جامه بر تن درد ناخداى

خدا مى گوید تو {انسان } تدبیر خواهى کرد، حساب تقدیر مرا هم داشته باش . العبد یدبر والرب یقدر، ((بنده تدبیر مى کند، پروردگار مقدر مى گرداند)).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست

چرا مجارى احوال بر خلاف رضاست

بلى قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق

بدان دلیل که تدبیرها جمله خطاست

حتى بزرگ ترین مغزهاى دنیا، با این همه وسایل و امکانات نمى توانند در آستانه فرا رسیدن یک سال جدید، حدس بزنند که در این سال که ما به آن وارد مى شویم ، چند نفر در فیزیک به نظریه جدید خواهند رسید؟ یا چند نفر در ادبیات ، یک بارقه ذهنى خوبى خواهند داشت ؟ یا چند نفر معناى سعادت را خواهند فهمید؟ محال است بفهمند. شما نمى توانید و ما یقین نخواهیم داشت که چند دقیقه دیگر در همین مکانى که اینک نشسته ایم ، وضعیت و موقعیت بنده چیست ، زیرا امواج اقیانوس ناخودآگاه نمى گذارد که من بفهمم بعد از یک دقیقه چه مى شود. دقایقى دیگر که همین طور به یک شخص نگاه مى کنم ، به این فکر مى افتم که مثلا برادرزاده ام هم شبیه به اوست و در رابطه با داستانش صحبت مى کنم {و مطالب گوناگون دیگر در ذهن من موج مى زند}. یا یک نفر با یک نگاه مى بینید که با نفوذ به ناخودآگاه انسان ، موج هایى شروع مى شود.
{مثل} باسکول شصت تنى نیست ، بلکه روح انسان است . روح حتى یک میلیاردم اپسیلن را حساب مى کند. باسکول ها را دیده اید که تریلرها براى تعیین وزن بار بر روى آن مى روند. مثلا در پنجاه تن ، یکصد کیلوگرم است . اشکالى نداشته و اصلا به حساب نمى آورند. یا یکصد کیلوگرم در شصت تن بار به حساب نمى آید. اما بحث روح فرق مى کند. وقتى به مغز آدمى عمر یک مزون یا یک هایپرون (۹) را عرضه مى کنند، شما محال است حتى بتوانید آن را تصور کنید، ولى مغز، یک میلیونیوم ثانیه را انشاء مى کند. در روح ، بحث تن (کمیت) مطرح نیست . ارقام نجومى در این جا (روح ) به اندازه یک میلیاردم اپسیلن است .
به هر حال ، على اکبر گفت : اولسنا على الحق . معناى سعادت {درک این جمله } است . اگر هر لحظه به انسان بگویند آیا اکنون حاضر هستى و بر مى خیزى و وضعیت خود را طورى محاسبه کرده اى که شما را به پیشگاه خداوند روانه کنند؟ اگر گفت ((بله))، این شخص سعادتمند است . والا کدام امتیاز دنیا به طور مطلق و بدون نگرانى به انسان دست مى دهد؟
اما زیبایى ها، مثل کارد دو لبه است. این مثال از یکى از بزرگان است: ((شخص زیبا اگر شخصیت نداشته باشد، هم خود را و هم دیگران را زخمى مى کند)). اگر مساءله ثروت را بگویید، آدم محاسبه کند که اگر اکنون این ثروت کلان که در اختیار اوست، آیا دیگران هم از آن بهره مند هستند؟ اگر قدرت {در اختیار من} است ، آیا واقعا من از این قدرت خوب استفاده مى کنم ؟ این مسائل مطرح است. البته آن چه که به انسان آرامش مى دهد و نمى گذارد که ((آیا آیا))ها او را اذیت کند، این است که خود این ((آیا))ها باعث شود که حواس او در زندگى جمع باشد. خود این یک توفیق است . (آیا به راستى چنین است ؟) یعنى این سؤ ال را که به خودش متوجه کند، حواسش جمع شود. این {توجه به خود} بى سعادتى نیست . شاید بتوان گفت ، خود این سؤ ال ها سعادتى است که {هر انسان} از خود بپرسد و جواب بدهد. یک مطلب دیگر داریم که آن را هم عرض مى کنم .
حسین بن على (علیه السلام) از زندگى دست برداشت . اشخاصى هستند که حیات و زندگى ، چهره خود را به آن ها نشان نداده است . لذا، ممکن است با یک بهانه بگویند، ما مى خواهیم برویم و به شما مربوط نیست و دست از زندگى بر مى داریم . ما با ((سقراط))هایى در تاریخ روبه رو هستیم که البته براى حفظ قانون مردانگى کردند. سقراط گفت : ((اگرچه {قانونى } باطل است ، اما چون قانون مرا در آتن بزرگ کرده است ، حکم باطل را مى شنوم و زهر را مى خورم .)) در این سخن کمى دقت کنیم ، زیرا مطلب مهمى است . با این که ما {قانون آتن را} قبول نداشتیم ، یعنى ما مى گفتیم : ((اگر گفتند شما را از اعدام نجات مى دهیم (چون افلاطون گفت من مى توانم تو را نجات بدهم ) و چرا قبول نکردى ؟)) سقراط گفت : ((یک عمر، این قانون که آقایان به آن تمسک کرده اند و مى خواهند مرا طبق آن اعدام کنند، مرا بزرگ کرده است .)) مطلب خیلى مهم است، اگر چه اگر ما {در آن موقعیت } بودیم ، از دیدگاه اسلام مى گفتیم : ((نه ! به باطل گوش فرا ندهید و اگر قدرت دارید، به این قضات نابکار آتن اعتراض کنید)). اگر ما بودیم ، به او مى گفتیم : ((اعتراض کن )). اما او چه کار کرد؟
گفت : ((باید همه جا قانون را محترم دید و مقدس بشمرد)).
راه بگریختنش بود، ولى

دل کم حوصله در سینه فشرد

گفت باید همه جا قانون را

محترم دید و مقدس بشمرد

شوکران از کف قاتل بگرفت

چون خمارى که شرابى بى درد

نوچه ها پیش دویدند که نیست

کشتى دام نخستین با گرد

دادشان جام عزیزان را دید

که یکى بعد دگر جان بسپرد

دور ساغر چو بدو شد ساقى

گفت وجه مى ما کسر آورد

صبر کن تا ز حکومت برسد

وجه سمى که تو مى خواهى خورد

با هوا خواه خود آزاده حکیم

این سخن گفت و جهانى آزرد

بدهش سیم که تا سم بدهد

زانکه مفتى به جهان نتوان مرد

وقتى به او (سقراط) گفتند ما شما را نجات مى دهیم - همان طور که افلاطون گفت مى توانم ، چون خیلى نفوذ اجتماعى داشت - سقراط گفت : من سال هاى عمرم گذشته است ، آیا تو مى خواهى دوباره مرا به این دنیا بازگردانى و زنجیر این زندگانى را به گردن من بپیچى ؟ بگذار بروم . من به ابدیت نزدیک مى شوم و صفحات زیباى ابدیت را مى بینم . این چه پیشنهادى است که تو به من مى کنى ؟ من {ابدیت را} مى بینم و سنم گذشته است .
اما درباره حسین ، این امر {صادق } نیست . یعنى مساءله ((سنم گذشته )) مطرح نیست . تازه ، سقراط را در آتن غیر از سه - چهار انسان باسواد، کسى دیگر نمى شناخت ، ولى حسین بن على را تمام دنیاى آن روز اسلام ، و شاید بتوان گفت یک سوم دنیا، به عنوان محبوب ترین شخص مى شناختند. دست برداشتن از زندگى یعنى چه ؟ یعنى شخصى جان جهان است و از جان خود مى خواهد دست بردارد، آن هم جانى که :
قبله جان را چو پنهان کرده اند

هر کسى رو جانبى آورده اند

جان نهان در جسم و تو در جان نهان

اى نهان اندر نهان اى جان جان

آن حسین که قطعا خدا در جان او جلوه کرده بود و مى خواست این جان را از دست بدهد، نه شخصى که عمرش را تمام کرده و مى گوید: ((آیا دوباره تو مى خواهى کلاف سنگین دنیا را به گلوى من بپیچى ؟ تمام شده است و مى خواهم بروم )). این را مى خواهیم بگوییم، دقت کنید. چندى از مختصات زندگى را مى خواهم عرض کنم که کمى جنبه علمى و حکمى قضیه و جنبه دینى قضیه بیشتر روشن شود، که شهادت حسین این طور به نظر نیاید که آدمى بود که {فقط} از جان خود گذشت . از جانش گذشت یعنى از جان جهان گذشت . اجازه دهید این چند کلمه را بگویم . در مورد ماهیت حیات ، اگرچه تاکنون براى قلمرو دانش ها و فلسفه ها کاملا کشف نشده که این (جان و حیات ) چیست ؟ اما؛
بر لبش قفل است و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشیده اند

رازها دانسته و پوشیده اند(۱۰)

در عین این که جان جهان بودند، در درون ما بودند و ذره اى خودشان را بر ما بزرگ نمى گرفتند. اسرار جهان نیز در دل هاى آن ها موج مى زد. این ها متعلق به انسان و جان است . این ها براى سگ و گربه و دیوار و کوه اورست و درخت هاى سر به فلک کشیده نیست ، فقط متعلق به جان شما انسان هاست . که اگر یکى از آن {اسرار} را یک انسان نادان داشت ، منفجر مى شد. آن وقت این چه قدرتى است که در حالى که جان آدمى میلیون ها راز دارد، ولى ذره اى هم به روى خود نمى آورد. خدایا وقتى تعلیم و تربیت به فریاد ما نرسد، {رمزها و ارزش جان } از دستمان خارج شده و به هدر مى رود.
هر که را اسرار حق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند

اگر بنشینیم و عظمت هاى جان آدمى را شمارش کنیم، قطعا عمر تمام مى شود، سال ها مى گذرد و شمارش آن عظمت ها تمام نخواهد شد. وقتى که مى گویند حسین گفت سعادت این است که من این شهادت را براى خودم انتخاب کردم و از همه چیز گذشتم ، یعنى با این که مى دانستم جان چیست ، از آن مى گذرم .
پروردگارا! خداوندا! ما را در شناخت حسین یارى بفرما.
خدایا! تو را سوگند مى دهیم به خون نازنین حسین، ما را از این امتیازاتى که به جان آدمى لطف و افاضه فرموده اى، بهره مند بفرما.
خداوندا! پروردگارا! از درس هایى که به وسیله حسین فرا مى گیریم ، ما را به نتایج خوب برسان .
ان شاءالله امیدواریم از اعماق جانتان با حسین هماهنگ و هم صدا باشید، و جاى دارد که ما تا آخرین نفس با حسین همراه و پیرو حسین باشیم.
((آمین))

نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى

پی نوشت:


۱-شب نهم محرم ، ۱۷/۳/۱۳۷۴ ۱- سوره بقره ، آیه ۱۵۶.
۲-الکامل فى التاریخ ، ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۸۲ - مقاتل الطالبیین ، ابوالفرج اصفهانى ، ص ۷۴.
۳-همان ماءخذ.
۴-همان ماءخذ.
۵-مقدمه تئورى کلى و فلسفه حقوق . کلوددوپاکیه ، ترجمه ذوالمجد، ص ۳۵۲.
۶-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۶، ص ۴۹۹.
۷-سن امام حسین (علیه السلام) به هنگام شهادت ، پنجاه و هفت سال بوده است .
۸-المجموعه الکامله ، جبران خلیل جبران ، ص ۵۹۸.
۹-ذرات بسیار کوچک در اتم ، که عمر آن ها، یک ده میلیاردم ثانیه است .
۱۰-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۱۲، ص ۹۳.

 

 

 


منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه