قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عاشوراى حسينى

بالاخره، حوادث پست سر هم مانند حلقه هاى زنجیر قرار گرفت و در حقیقت ، داستان بدین جا رسید و مشخص و یقینى شد که دو ردیف حق و باطل ، به طور جدى مقابل هم قرار گرفته اند. البته منظور از دو ردیف حق و باطل ، حمایتگران حق و حمایتگران باطل است . چون باطل پست تر از آن است که در مقابل حق قرار بگیرد و با آن جنگ تن به تن داشته باشد. پس ‍ باطل و حق مقابل هم قرار نمى گیرند، بلکه حامیان حق و حمایتگران حقیقت در مقابل حمایتگران باطل قرار مى گیرند. گاهى قدرت با حمایتگران حق است و اینان پیروز مى شوند. گاهى قدرت با حمایتگران باطل است ، که در ظاهر پیروزند ولى در واقع، شکستى جبران ناپذیر نصیب آن ها مى شود، اگرچه در ظاهر، قدرت دست آن ها باشد و حمایتگران حق را از بین ببرند و متلاشى کنند. این منطق بسیار ضعیفى است که ناشى از عدم توجه یا عدم دقت است که بعضى به عنوان صاحب نظر در تاریخ معروف شدند و گفتند: همیشه حق با باطل رویاروى مى شود، و قدرت همیشه بر حق پیروز است . این مطلب عامیانه است. خود قدرت، مقابل حق نیست و باطل هم مقابل حق نیست . آن چه مقابل حق است ، حمایتگران باطل است . حمایتگران باطل در مقابل حمایتگران حق قرار مى گیرند. مثلا شما تصور کنید فردا ویروسى در مغز تمام نفوس روى زمین بیفتد و بگویند: ۵/۷=۲*۲. آیا در این صورت ؛ ۴=۲*۲ شکست مى خورد؟ اگرچه یک نفر هم نباشد که بگوید ((دو ضرب در دو مساوى با چهار است ))، قطعا شکست نمى خورد. یا این که فردا تمام مردم روى زمین ، نه فقط فردا، بلکه از آغاز تاریخ ، هر انسانى که در روى زمین متولد شده ، اگر اشتباه کند و بگوید که شر بهتر از خیر است ، آیا این قانون که خیر بهتر از شر است شکست مى خورد؟ این مردم هستند که شکست مى خورند. خیر از شر بهتر است . همه انسان ها طالب خیر هستند. مثلا فردا تمام مردم اتفاق کنند که جبر بهتر از آزادى است - البته منظورم از آزادى ، آزادى مسؤ ولانه است ، نه بى بندوبارى . آن بى بندوبارى اصلا بدترین زنجیر است .
آزادى مسؤ ولانه و معقولانه اى که باعث افزایش کمالات انسانى است - اگر تمام دنیا بر این عقیده (جبر بهتر از آزادى است )، اتفاق نظر داشته باشند، سخنى دروغ مى گویند. اگر چنین چیزى باشد، خطا رفته اند.
آزادى مسؤ ولانه و آزادى معقولانه ، در جوهر شخصیت کمالجوى انسان هاست .
به هر حال، جریان به همین جا رسید که تواریخ دارند. چون بعضى از جوانان هاى ما از خود حادثه به طور مرتب اطلاعى ندارند، و خوب است اگر امکان داشته باشد، چنین کلاسى در سال هاى آینده براى امام حسین (علیه السلام) تشکیل شود و انسان آن حادثه را هم از ابتدا بیان کند، سپس ‍ آن را قطعه قطعه تفسیر کند، زیرا ما از همان آغاز با این داستان ماءنوس بودیم و آن هایى که سنشان تا حدودى گذشته است، مى دانند کلا حادثه چیست. ولى جوانان ما با این حادثه {به صورت} تکه تکه روبه رو هستند. مثلا یک چیزى شنیده اند، اما نمى دانند قضیه اش چیست. یا مطالبى شنیده و نشنیده اید. با اجازه شما، آن چه را که انجام شده است، بیان مى کنم. {البته} با یک توضیح که آن را مرحوم محدث قمى (رحمه الله تعالى علیه)، در نفس ‍ المهموم آورده، و تقریبا مورد اتفاق تواریخ است. علاوه بر تاریخ طبرى، اغلب تواریخى که در دست مسلمان هاست، نقل کرده اند.
نزدیک شب بود و هوا کم کم تاریک مى شد. امام حسین (علیه السلام) اصحاب خود را جمع کرد. جدى ترین لحظات اولاد آدم ، موقع نزدیکى شهادت با شرافت است اوست . حسین به جهت این که پسر على بود، یک لحظه از عمرش بدون جدى بودن نگذشت . به خصوص حادثه اى بزرگ که در پیش است . انسان با تمام شخصیت در این حادثه حرکت مى کند، و دیگر هیچ بعدى از شخصیت آدمى بیکار نیست . تمام قواى مغزى و روانى متمرکز است . حضرت سجاد مى گوید:
فدنوت منه لاسمع ما یقول لهم و انا اذ ذاک مریض فسمعت اءبى یقول لاصحابه (۱)
((من بیمار بودم ، ولى نزدیک شدم تا ببینم چه مى گوید. دیدم پدرم به یارانش این طور مى فرمود)):
اثنى على الله احسن الثناء و احمده على السراء و الضراء. اللهم انى احمدک على ان اکرمتنا بالنبوه و علمتنا القرآن و فهمتنا فى الدین و جعلت لنا اسماعا وابصارا و افئده فاجعلنا من الشاکرین (۲)
((من شکر و ثناى خداوندى را به جاى مى آورم (بهترین ثنا و شکر). ستایش ‍ او را مى گویم براى هر شادى و اندوهى (براى هرگونه گشایش و گرفتارى ). خداوندا، حمد تو را مى گویم که ما را تکریم فرمودى به نبوت (ما را در دودمان پیغمبر قرار دادى ). قرآن را بر ما تعلیم فرمودى . دین را بر ما تفهیم نمودى و براى ما گوش هاى شنوا و چشم هاى بینا و دل هاى نیک (جوان ) قرار دادى . اینک ، در میان این همه بلا و خطر، از تو مى خواهیم که ما را از بندگان شکر گزارت محسوب نمایى .))
یعنى من همان حسین هستم که در موقع شادى ، آن گونه خدا را حمد مى کردم ، و الان هم که تمام زمین و آسمان را بر من تنگ گرفته اند، خدا را همان گونه حمد مى گویم . هیچ روزنه رهایى دیده نمى شود، اما حمد من در این موقع به خدایم ، همان حمد است و هیچ فرقى نکرده است . احمده على السراء و الضراء، ((ستایش او را مى گویم براى هر شادى و اندوهى )). اگر حمد و ثنا و عبادتش فقط موقع شادى ها بود، آن وقت ، دیگر او حسین نبود.
این جمله را مختصرى تفسیر مى کنم و دقت بفرمایید. یعنى همان گونه که قرار گرفتن در دودمان نبوت عنایت خداوندى است ، آدمى باید صفا و خلوص داشته باشد تا خدا به او کمک کند که قرآن و دین را بفهمد، و خود سر وارد این مسائل سازنده نشود. {حضرت مى فرماید}: ((تو به ما قرآن را تفهیم فرمودى و ما را در دین آگاه ساختى . خدایا، تو به ما گوش هایى شنوا دادى . بینایى ها دادى . دل هایى دادى )). فاجعلنا من الشاکرین . ((ما را از شکرگزاران قرار بده )). شما خودتان به این دعاى با این آرامش دقت کنید. مثل این است که در کنار دودمانش و در وطنش ، در آرام ترین حال با خدا نیایش مى کند. این است که مى گویند و در تواریخ هم هست : در روز عاشورا دیدیم که حالت روانى این مرد، ذره اى مختل نیست . کاملا طبیعى و جدى است و حتى بعضى از تواریخ دارد؛ هرچه که مصیبت ایشان بیشتر مى شد، برافروخته تر مى شد و حالت درخشندگى بیشترى پیدا مى کرد. آرامش را ملاحظه کنید:
اما بعد، فانى لا اعلم اصحابا اوفى و لا خیرا من اصحابى و لا اهل بیت ابر و لا اوصل و لا افضل من اهل بیتى ، فجزاکم الله عنى خیرا. الا و انى لاظن یوما لنا من هولاء(۳)
((من سراغ ندارم ، {نمى دانم } یارانى با وفاتر از یاران من ، و یارانى بهتر از یاران من ، و اهل بیتى نیکوکارتر از اهل بیت من . خداوند از طرف من ، خودش به شما پاداش بدهد. آگاه باشید! که گمان من آن است که روز سختى را با اینان دارم .))
تمام حوادث دست به هم داده ، و فردا را براى من پیش آورده است . من آشکارا به شما مى گویم ، صریح و بى پرده ، نه با اشاره ، نه با ترس و وحشت که به ترس و وحشت من رحم کنید و بگویید که حسین از یک حال وحشت خبر مى داد، که فردایش چه خواهد شد؛ پس بنشینیم این مرد را تنها نگذاریم . این ها فردا فقط با من کار دارند. این جمله را تمام تواریخ دارند. به قدرى این سخنان لحظات اول امشب متواتر است که مثل این که شما خودتان مشاهده مى کنید. یعنى در تمام تواریخ ، چه عالم تشیع و چه برادران تسنن ، این قضیه را گفته اند که صریح و بى پرده ، سخنان خود را فرمود، سپس آنان را آزاد گذاشت . فرمود: من گمان دارم ، یعنى به نظرم مى رسد، فردا آخرین روز من است . یعنى روزى است که دیگر معلوم نیست به غروب برسد. معلوم نیست تا پایان روز، ما در این دنیا زنده بمانیم . من در مورد فردا، این طور حدس مى زنم :
الا و انى قد اذنت لکم فانطلقوا جمیعا فى حل لیس علیکم منى ذمام و هذا اللیل قد غشیکم فاتخذوه جملا و لیاءخذ کل واحد منکم بید رجل من اهل بیتى و تفرقوا فى سواد هذا اللیل و ذرونى و هؤ لاء القوم فانهم لا یریدون (یطلبون ) غیرى (۴)
((آگاه باشید! به همه شما اجازه دادم ، اعلام مى کنم ، اذن دادم که برخیزید و بروید، بدون این که هیچ بیعتى از من بر شما باشد. شب فرا رسیده است ، آن را غنیمت بشمارید و در تمام شب به راه ادامه دهید. هر یک از شما نیز دست مردى از خاندانم را بگیرد و در سیاهى شب متفرق شوید، و مرا با این قوم که جز مرا نمى خواهند، واگذارید.))
از طرف من ، این عهد و تعهد باز است . اینک ، شب است و ما در شب قرار گرفته ایم . تاریکى شب همه جا را فرا گرفته است . برخیزید این شب را براى خود سپر قرار بدهید تا همدیگر را نبینید که اگر خیال مى کنید من نگاه کنم ، از من خجالت بکشید. شاید مضمون فرمایش ایشان ، این باشد که من هم نگاه نمى کنم ، چون هوا هم تاریک است. متفرق شوید. در سیاهى این شب ، رو به شهرها و آبادى هاى خود بروید تا خداوند شما، این قضیه را باز کند و برطرف کند. فانهم لا یریدون (یطلبون) غیرى. ((این مردم مرا مى خواهند و فقط اگر ضربه به من بزنند، اگر مرا بکشند، دیگر از طلب کردن غیر من، دست خواهند برداشت)).
بداءهم بهذا القول العباس بن على . این سخن را عباس بن على (برادرش ‍ ابوالفضل ) شروع کرده است ، و بقیه هم اظهار موافقت کردند. برادرانش ، فرزندانش ، پسران برادرش و دو فرزند عبدالله بن جعفر، که دو فرزند حضرت زینب (علیه السلام) مى شوند، اولین کسانى هستند که سخن گفتند، این ها بودند که گفتند: آیا ما این کار را بکنیم؟ آیا درست است که ما شما را تنها بگذاریم؟
لم نفعل هذا؟ لنبقى بعدک ؟ لا ارانا الله ذلک اءبدا(۵)
((ما چنین نخواهیم کرد. ما بعد از تو زنده نخواهیم ماند و خداوند ما را زنده ندارد.))
که بعد از شما بخواهیم زنده باشیم . مثال : ماهى را از دریا بیرون بیندازید و بگویید زنده بمان . {قطعا ماهى بدون آب ، حیات و زندگى نخواهد داشت}. منظور یاران حسین هم این بود: الان حیات ما وابسته به توست . زندگى ما یعنى چه ؟ آیا ما تو را در این حال بگذاریم و برویم ؟ آیا بعد از آن ، ما زنده ایم ؟ اصلا همان طور که عرض کردم ، زندگى ، چهره تمام نماى هستى را دارد. گاهى زندگى، از یک قطره آب هم ناچیزتر مى شود. آن موقعى است که انسان از معشوق و از مبداء فیض خود ببرد، همان گونه که کودک از پستان مادر و ماهى از آب دریا ببرد. لم نفعل هذا (ذلک)؟ لنبقى بعدک؟ این کار را چه طور انجام دهیم؟ به امام حسین عرض کردند: لنحیا (لنبقى) بعدک ؟. ((آیا بعد از تو زنده بمانیم ؟! یا اباعبدالله ، تفسیر آن زندگى بعد از تو چیست ؟ ما براى آن زندگى تفسیر نداریم . آیا اصلا قیافه تو، از چشمان ما دور خواهد شد؟ اگر قرن ها در این دنیا زندگى کنیم، این لحظه تو، این نگاه هاى تو، این حالت ربانى ، آیا خواهد گذاشت تا ما نفس بکشیم و بگوید {حسین را تنها} گذاشتید و رفتید؟ لنبقى بعدک ؟ لا ارانا الله ذلک ابدا. ((خدا چنین زندگى اى را به ما نشان ندهد.)) بقیه اصحاب نیز سخنانى در همان مضمون گفتند که :
والله لا نفارقک ولکن انفسنا لک الفداء، نقیک بنحورنا و جباهنا و ایدینا فاذا نحن قتلنا کنا و فینا و قضینا ما علینا(۶)
(((اى حسین ) به خدا سوگند، ما از تو جدا نمى شویم . ما جان هاى خود را فداى تو مى کنیم و گردن ها و روى ها و دستانمان را سپر تو مى نماییم و آن گاه که در راه جهاد تو کشته شویم ، افتخار مى کنیم که به پیمان الهى وفا نموده و به وظیفه دینى و انسانى خود عمل کرده ایم .))
سپس امام حسین (علیه السلام) رو به فرزندان عقیل کرد و فرمود:
حسبکم من القتل بمسلم ، اذهبوا فقد اذنت لکم (۷)
((قتل یار شما براى شما کافى است (مسلم شما شهید شده است و شما به همین شهادت او قناعت کنید).
بروید که من محققا به شما اجازه دادم .))
آن ها گفتند: سبحان الله . مردم و تاریخ به ما چه خواهند گفت ؟ و ما نقول للناس . ((ما به مردم چه خواهیم گفت ))؟ به مردم زنده و مردمى که خواهند آمد و زنده خواهند شد، به نام تاریخ ، آن ها به ما چه خواهند گفت ؟ یا اباعبدالله ، به ما خواهند گفت که این ها انسان هایى بودند که ؛ بزرگ و سرور و آقاى مطلق شان را رها کردند و در حال شدت احتیاج به دفاع ، از آن مرد دفاع نکردند. و الله لا نفعل ، ((سوگند به خدا چنین کارى نمى کنیم )). ما جان هاى خودمان را براى تو فدا مى کنیم . اموال و دودمانمان را فدا خواهیم کرد تا به همان مقصدى که تو مى روى ، ما هم به دنبال تو برویم . این هم از پاسخ بچه هاى مسلم و اولاد عقیل .
مسلم بن عوسجه برخاست و گفت :
اءنحن نخلى عنک ؟ فبما نعتذر الى الله فى اداء حقک ؟ لا والله حتى اءطعن فى صدورهم برمحى و اضربهم بسیفى ما ثبت قائمه فى یدى ولو لم یکن معى سلاحى اقاتلهم به ، لقذفتهم بالحجاره والله لا نخلیک حتى یعلم الله اءنا قد حفظنا غیبه رسول الله فیک ، والله لو علمت انى اقتل ثم احیى ثم احرق حیاثم اذرى - یفعل ذلک بى سبعین مره - ما فارقتک حتى القى حمامى دونک ، فکیف لا افعل ذلک و انما هى قتله واحده ، ثم هى الکرامه التى لا انقضاء لها اءبدا(۸)
((آیا ما از تو دست برداریم ؟ آن گاه ، ما چه عذر و بهانه اى درباره پرداختن حق تو، به درگاه خدا ببریم ؟ به خدا قسم (دست از تو برندارم ) تا نیزه به سینه دشمنانت بکوبم و با شمشیر خود، اینان را بزنم تا قائمه اش در دست من است ، و اگر سلاح جنگ نیز نداشته باشم ، با سنگ جنگ خواهم کرد. به خدا دست از تو برندارم تا خدا بداند که ما حرمت پیغمبرش را درباره تو رعایت نمودیم . به خدا سوگند اگر بدانم که کشته خواهم شد، سپس زنده شوم ، آن گاه مرا بسوزانند و دوباره زنده ام کنند و به بادم دهند، و هفتادبار این کار را با من بکنند، دست از تو برندارم تا مرگ خویش را در یارى تو دریابم . چگونه این کار را نکنم ، با این که جز یک کشتن بیش نیست ، سپس ‍ آن را کرامتى است که هرگز پایان ندارد.
تو بر ما حق دارى ، حق امامت و حق تعلیم طرق کمال دارى . تو بر ما حق حیات دارى . چگونه این حق را به جاى نیاورده ، تو را رها کنیم و برویم ؟ سوگند به خدا، من با نیزه و شمشیرى که در دست دارم ، مادام که دسته اى از این ها در دستم مانده است ، مبارزه خواهم کرد، اگر هم سلاحى نداشته باشم ، با سنگ با این ها مبارزه خواهم کرد. ولو لم یکن معى سلاحى اقاتلهم به ، لقذفتهم بالحجاره . من با این ها (یزیدیان ) با سنگ جنگ خواهم کرد. سوگند به خدا، ما تو را رها نخواهیم کرد، تا خدا بداند که ما حق پیغمبر را حفظ کردیم و در مقابل پیامبرش شرمنده نیستیم . به خدا سوگند، اگر بدانم کشته مى شوم ، سپس زنده مى شوم ، سپس کشته مى شوم ، بعد سوزانده مى شوم و گرد و خاکستر وجودم به هوا مى رود، هرگز از تو رها نخواهم شد و تو را رها نخواهم کرد.
این جاذبیت از چیست ؟ امام هم که آنان را از قید تعهد آزاد کرده بود، پس ‍ این جذبه چیست ؟ خدایا!
انسان شناسان ما را بیدار کن ! چنان که قبلا در این درسمان ، فریاد ما بر سر همین بود که حیات چه دارد؟
عکس العملى هم که یاران حسین از خود بروز مى دهند، عواطف محض و عواطف عامیانه و احساسات خام نیست . پس چه جاذبیتى در آن مرد دیده اند که مى گویند: تو را رها نخواهیم کرد. آیا مى دانید ((تو را)) یعنى چه ؟ یعنى سعادت ابدى را رها نخواهیم کرد. تو اکنون تجسمى از سعادت ابدى ما و تاریخ گویاى کمال انسانى هستى . چه طور ما ایمان را رها کنیم ! در چهره مبارک حسین چه اثرى از حیات مى دیدند که وقتى در هدف حیات خودشان غوطه ور بودند، او را مى دیدند و با دیدن او، هدف زندگى خود را نیز مشاهده مى کردند؟ آنان دقیقا او را یک زنده مى دیدند، نه یک مرده . طعم زندگى خود را احساس نموده و هدف زندگى خودشان را مى دیدند و مى گفتند: این هم هدفى است که اکنون در درون آن غوطه وریم .
یا اباعبدالله کجا برویم ؟ چگونه ما این کار را نکنیم (از تو دفاع نکنیم ؟) بالاخره ، مرگ فراخواهد رسید و حیات را از ما خواهد گرفت . بعد از آن هم ابدیت است .
همه شما داستان حر را مى دانید که در روز عاشورا، این مرد چه کار کرد و حسین چه کار کرد. این جا مجددا بیایید سرى به زندگى بزنیم . تمام بحث من در این مدت پیرامون همین زندگى بود، که بیایید زندگى را به شوخى نگیریم . فرداى آن روز، یکى از روات که در دستگاه عمربن سعد بود، مى گفت : دیدم حر مى لرزد و مضطرب است . در صورتى که او از شجاعان و بزرگ ترین دلاوران عراق و کوفه ، هم چنین فرمانده بسیار مهم همان لشکر بود، و آن قدر اهمیت داشت که او را فرستادند براى این که حسین را در مسیر گرفتار کند. مى گوید: در راه دیدم که او (حر) مى لرزد. اى حیات ، چگونه شکوفا مى شوى ، وقتى که مى گویى آینده و فردایى هم هست ؟ اى حیات ، در این موقعیت با ما با چه منطقى صحبت مى کنى ؟ اى حیات و اى زندگى ، منطق خود را با ما آشنا فرما. لرزش حر براى چه بود؟ لرزش و اضطراب او مربوط به آن روز نیست . اگر کناره گیرى هم مى کرد، هیچ طورى نمى شد. حتى به همسر و فرزندان خود هم مى گفت ، من فرماندهى ام را به جاى آوردم و پیروز برگشتم . آیا این پیروزى یا شکست ابدى یک انسان بود؟
مى گوید: دیدم حر خیلى مضطرب است . چون احساس کرد، یا گمان داشت که من خواهم گفت که حر از لشکر عمربن سعد دور مى شود، و گزارش مى دهم و او را دستگیر مى کنند. {حر} به من گفت : آیا امروز اسب خود را آب دادى یا نه ؟ گفتم بله . سپس رو به طرف فرات عقب عقب کشید که مثلا مى روم تا به اسبم آب بدهم . ناگهان تدریجا با چند دقیقه فکر و با چند دقیقه اندیشه ، از منهاى بى نهایت رو به مثبت بى نهایت حرکت کرد. چند دقیقه فکر و چند دقیقه اندیشه ، چه کار مى کند؟ شقاوت بى نهایت را به سعادت ابدى مبدل مى کند. نام او هم حربن یزید ریاحى بود. همان گونه که چنان کرد و تاریخ هم چنان نشان مى دهد و در مقابل چشمان ماست . متاءسفانه به علت ضیق وقت ، این حقایق را نتوانسته ام در بحث حقیقت حیات بیان کنم . ان شاءالله دعا کنید که بعدا این مسائل فلسفه حیات ، دقیقا مطرح شود.
ممکن است درباره فلسفه حیات ، بیست جلد کتاب بخوانیم ، اما این طور مغز قضیه عملا به دست ما نیاید. این عمل است که این (حر) لرزیده است . حالا برگردد و چه بگوید؟ آیا برگردد به حسین بگوید من توبه کردم ؟ آیا خجالت نمى کشد؟ در حالى که {ظاهرا} این حادثه را به وجود آورده است . ارزش حیات به قدرى است که مى گوید ولو خجالت بکشم ، اگرچه از شرم سرافکنده بشوم ، اما باید بروم و این زندگى ام را که اکنون به توفان افتاده است ، نجات بدهم . حر وقتى مراجعت کرد، گفت : ((اى مردم ، من خیال نمى کردم {چنین باشد}. آیا واقعا شما مى خواهید با این مرد (حسین ) بجنگید؟)) تواریخ مى گویند، معلوم مى شود که حر اصلا اطمینان نداشت که کار به جنگ بکشد. فکر مى کرد وقتى مساءله به جاى حساس رسید، این ها (لشکر عمربن سعد) خواهند گفت بسیار خوب ، یا اباعبدالله شما آزادید که هر جا مى خواهید بروید.
همان طور که امام حسین در موقع رویارویى با حر گفت : رهایم کن و دست بردار تا من به طرف بیابان بروم و ببینم کار مسلمان ها به کجا مى رسد. در بعضى از تاریخ ‌ها آمده است که حر قسم خورد و گفت : یا اباعبدالله من نمى دانستم ، اصلا احتمال نمى دادم که این مردم این گونه با تو روبه رو بشوند.

همان گونه که تواریخ مى گویند، حر بسیار مؤ دب رفتار کرد. حتى حضرت فرمود: برو نمازت را بخوان و ما هم با خودمان نمازمان را مى خوانیم . حر گفت نه ، اى پسر فاطمه ! شما نماز را اقامه مى کنید، ما نیز پشت سر شما نماز خواهیم خواند. بیایید ما این کار را از حربن یزید بیاموزیم که ادب را رها نکنیم و ادب شخصیت را از دست ندهیم . از خدا توفیق ادب مى جوییم . ادب و حیا و شرم ، حر را به این جا کشانید.
از خدا جوییم توفیق ادب

بى ادب محروم ماند از لطف رب

مى رود هر روز در حجره ى برین

تاببیند چارقى با پوستین

زان که هستى سخت مستى آورد

عقل از سر شرم از دل مى برد

نگذارید این شرم از بین برود. شرم و حیا را حفظ کنید. حربن یزید ریاحى را، شرم و حیا نجات داد. از اول با شرم به حسین نگاه مى کرد. لذا، {در آن جا که حر با لشکریانش جلوى امام حسین را گرفت }، حضرت فرمود برو کنار؛ ثکلتک امک ((مادرت به عزایت بنشیند)). حر عرض کرد: یا ابا عبدالله ، مادر من یک زن معمولى عرب است . اگر کسى دیگر در این حال بود و مادرم را این طور ذکر مى کرد، من نمى گذشتم و انتقام این سخن را از او مى گرفتم . اما تو پسر فاطمه هستى . حر، این ادب را داشت . {بیایید} در ادب سبک نباشیم و اخلاق تاءدب داشته باشیم .
این طور که مرحوم محدث قمى رحمه الله علیه مى فرماید: فتکلم جماعه اصحابه ، ((پس با جماعتى از اصحاب خودش صحبت کرد)). سخن همه آنان (یاران حسین ) شبیه به هم بود. مثل این که به یک کانون نور وصل بودند.
مرکزشان یک کانون بود و کارشان روى تقلید نبود، که چون او گفت ، من هم همان را مى گویم . همان گونه که وقتى کلید برق را مى زنید، صد عدد لامپ ، بدون تقلید یک لامپ از لامپى دیگر روشن مى شود، لامپ این مساءله هم از مرکز روشن شده بود. در واقع ، مرکز، لامپ آنان را روشن کرد. همه آن ها یک مطلب شبیه به هم گفتند: ((سوگند به خدا، از تو جدا نخواهیم شد، و ما جان هایمان را براى تو فدا خواهیم کرد. یا اباعبدالله !
آیا مى دانى با چه چیزى دفاع خواهیم کرد؟ با دل ها و با پیشانى هایمان که تیرها به آن ها بخورد. با این بدن هایمان که شمشیرها تکه تکه اش کنند. از تو دفاع خواهیم کرد)).
لبسوا القلوب على الدروع و اقبلوا

یتهافتون على ذهاب الانفس ‍

((آنان دل ها را از روى زره ها پوشیده بودند و در سبقت به کشته شدن ، رو در روى یکدیگر قرار داشتند.))
یاران امام حسین ، به جاى این که زره بپوشند، قلب خود را روى زره قرار داده بودند. مى گفتند: ((با قلب ، با پیشانى و با سینه هایمان از تو دفاع خواهیم کرد)). این مطلب ، مورد اتفاق همه آنان بود.))
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

این مهر بر که افکنم ، آن دل کجا برم ؟

اى حسین ، اى اباعبدالله ! مى خواهم بعد از تو به یک نفر محبت بورزم ، به چه کسى محبت بورزم ؟
مى خواهم بعد از تو عشقى بورزم . مى خواهم بعد از تو گرایشى پیدا کنم . مى خواهم از این جا، از تو روى گردان شوم و در این دنیا یک بلى بگویم ، به چه کسى بله بگویم ؟ خدایا اینان در چه مغناطیس و در چه جاذبه اى قرار گرفته بودند؟ جریان این ها چه بوده است ؟ اگر زندگى معنا شود، اصلا هیچ کس بحث از هدف زندگى نمى کند، زیرا در درون ماهیت این زندگى ، هدفش نهفته است . والا، اشخاصى را مى بینید که هفتاد یا هشتاد سال ، مقدارى خوردند و خوابیدند و حقوق مردم را پایمال کردند. هم چنین، زندگى را با کمى شوخى و کمى هم جدى سپرى کردند؛ حال، فلسفه این زندگى چیست؟ معطل نشوید! این نوع زندگى پوچ است و فلسفه ندارد. آقاى آلبرکامو، چرا وقت خود را تلف مى کنید و انرژى مغزتان را حفظ نمى کنید؟
هم چنین ، بعضى از غربى ها و شرقى هاى دنباله رو، چرا مغزتان را خراب مى کنید؟ این زندگى معلوم است که فلسفه و هدف ندارد. از آن زندگى بحث کنید که درباره زندگى ، حقایقى را مى گوید که همان شعر حافظ را به یاد آدمى مى آورد:
هنگام تنگدستى در عیش و کوش و مستى

کاین کیمیاى هستى قارون کند گدا را

آیا فلسفه اى بالاتر از این عمل حسین بن على سراغ دارید؟ حرکت حسین، موج فلسفه و موج حیات است. هیهات منا الذله. تاریخ هم نیست، زیرا با چشم خودمان، چند سال پیش دیدیم که همین جوانان و مردم، هیهات مناالذله گفتند و روى تمام این جامعه را - به اصطلاح تا چند نسل - سفید کردند. خدا روى آنان را سفید کند و آن هایى که شهید شدند، خدا واقعا رحمتشان کند.
هیهات مناالذله . محال است ما به ذلت تن بدهیم . آنان منطق حیات را شکوفا کردند و حیات شکوفا شد. این بحث مورد نظر ماست. در آن وضعیت حساس ، به محمدبن بشر حضرمى که از صحابه بود، گفتند پسر تو در سر حدات رى اسیر شده است .
گفت : به خدا، هم او را و هم جان خود را در راه خدا حساب مى کنم . حسین را کجا رها کنم و بروم ؟
بگذارید پسرم اسیر شود. آیا من بعد از حسین زنده بمانم ؟ حسین سخن او را شنید و فرمود: خدایت رحمت کند، من تو را حلال کردم ، برو پسرت را نجات بده .
معناى بعثت لاتمم مکارم الاخلاق این است . فلسفه بعثت من پیغمبر، که پشت سر ابراهیم آمده ام ، که او پشت سر نوح آمده است ، که او پشت سر آدم آمده است . لاتمم مکارم الاخلاق است . براى این که اخلاق را تکمیل کنم . کار اخلاق این است . امروز به بعضى از دوستان عرض کردم که اخلاق چیست ؟ آیا باید آن را در پانصد صفحه تعریف کنیم ؟ در یک جمله ؛ اخلاق یعنى ؛ شکوفایى حقیقت درون آدمى ، که نشاء و بذر آن را خود خداوند کاشته است .
حضرت به محمدبن بشر حضر مى فرمود: برو و او (پسرت ) را آزاد کن . گفت : کجا بروم ؟ چگونه تو را در این حال رها کنم ؟ اکلتنى السباع ...، ((اگر درنده ها مرا تکه تکه کنند، از تو دست برنمى دارم)). سباع جمع سَبع (یعنى درنده ها). پسر کدام است ؟ تمام موجودیت من و دودمانم الان در جاذبیت تو هستیم . حضرت فرمود: پس این چند تکه لباس را بگیر و بده به پسر دیگر خود، یعنى آن برادر دیگر را آن جا بفرست، بلکه بتواند او را آزاد کند. آن لباس ها در حدود هزار دینار قیمت داشت . آن پدر در چه حالى و در چه وضعى امام خود را رها نمى کند، و مى گوید: من گذشتم. یعنى بگذار پسرم اسیر شود و اقلا من اسیر نفسم نشوم .
حالا او (پسرم ) اسیر فیزیکى شده است ، آیا من اسیر روحى شوم ؟ حضرت او را واقعا آزاد کرد. منظور حضرت ، این نبود که خداوند تو را رحمت کند، یا این که من از شما راضى هستم . فرمود اگر راهى دارد که او را آزاد کنیم ، بیا این لباس هاى من . برو به برادرش بگو او را آزاد کند. این است شکوفایى گل حقیقت درون انسان ها که از دیدگاه انبیا، ((اخلاق )) نامیده مى شود.
سید بحرانى رحمه الله علیه در مدینه المعاجز و در روایتى مرسل ، مى گوید که : این روایت از حضرت سجاد (علیه السلام) شنیده شد که مى گفت : روزى که پدرم در آن روز شهید شد، شب قبل از آن ، اهل بیت و تمام یاران خود را جمع کرد و گفت: ((این تاریکى را براى خودتان سپر بگیرید و از دورِ من بروید، من شما را آزاد کردم )). البته جمله مزبور را قبلا نیز عرض کرده بودم و براى تاءکید عبارات ، مجددا بیان شد.
وقتى که حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) فرمود همه شما فردا شهید مى شوید، قاسم بن الحسن ، علیه و على ابیه السلام و الصلوه گفت : عمو جان ، آیا من هم شهید مى شوم ؟ او هنوز به بلوغ نرسیده بود. حالا ابا عبدالله چه کار کند؟ آیا بگوید تو هم باید شهید بشوى ؟ عین همان سخنان ابراهیم {که به فرزندش اسماعیل گفت }.
دین ابراهیم این است - فاءنظر ماذا ترى (۹) - ابراهیم به پسرش گفت: ((من در خواب مى بینم که تو را ذبح مى کنم، نظر تو چیست ؟))
حضرت فرمود: قاسم ، مرگ در نظر تو چیست ؟ وحدت منطق را ملاحظه کنید که چه طور همه این ها با هم وفق دارند، واقعه عاشورا، چند سال بعد از دوران حضرت ابراهیم بود؟ به نظرم شاید بیش از دو هزار سال . البته رقم دقیق عرض نمى کنم ، قرن ها گذشته است. اما منطق، یک منطق است. حضرت گفت : فرزند برادرم ، مرگ براى تو چگونه است ؟ او هم عرض کرد: عموجان ؛ احلى من العسل ((از عسل شیرین تر است )).
فرمود تو هم شهید مى شوى ، اما بعد از یک سختى بسیار ناگوار که شاید بقیه به آن سختى دچار نشوند. روز عاشورا، به حضرت قاسم خیلى سخت گذشت . اما او قبول کرد و پذیرفت .
در همین تاریخ است که شهادت آن طفل شیرخوار را هم حضرت خبر داد و فرمود: من فردا به طرف خیمه ها برمى گردم که ببینم آیا مى توان آبى پیدا کرد؟ و این طفل شیرخوار را به دستم مى گیرم ، او را هم شهید مى کنند. در تاریخ است که شب قبل ، خبر آن را داده بود.
یک بار یا چندبار، قطعا با عمربن سعد صحبت کرده اند. سى نفر از ایشان با هم آمدند. هر دو گفتند عقب بروید تا بنشینیم و صحبت کنیم . امام حسین و عمربن سعد با هم صحبت کردند، و حامى حق با حامى باطل ، هر دو به راه خود بازگشتند. او به راه خود و این هم به راه خود. کلمات حسین در عمربن سعد تاءثیر نکرد. البته در تواریخ نقل است که معلوم نشده است که این دو چه صحبتى کردند، ولى این مقدار هست که حسین ، دلیل و منطق خود را روشن کرده بود که بگذار من بروم به یک طرفى و کارى ندارم ، تا ببینم کار به کجا مى رسد. مسلما این هم در تواریخ ذکر شده که چنین ملاقاتى صورت گرفته است .
شیخ مفید مى گوید، حضرت سجاد (علیه السلام) فرمود: شب قبل از شهادت پدرم ، من بیمار بودم و پرستارى ام را عمه ام به عهده گرفته بود. من دیدم پدرم ، آرام از کنارى عبور مى کرد و در گوشه اى از خیمه ها نشست .
همان لحظه دیدم که وابسته ابوذر غفارى (۱۰) هم با حسین بود و شمشیر خود را اصلاح مى کرد. رفتم و دیدم پدرم این اشعار را مى خواند:
۱- یا دهر اف لک من خلیل

کم لک بالاشراق و الاصیل

۲- من طالب و صاحب قتیل

والدهر لایقنع بالبدیل

۳- و انما الامر الى الجلیل

و کل حى سالک سبیلى (۱۱)

۱- ((اى روزگار! اف بر تو که چنین یارى هستى . چه قدر آغاز (صبح ) و انجام (شب ) دارى .))
۲- ((چه قدر طالب و صاحب {حق } را کشتى . و روزگار هرگز به جانشینى قانع نمى شود.))
۳- ((و هر زنده اى راه مرا خواهد پیمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جلیل ختم مى شود.))
حضرت سجاد مى گوید: من نتوانستم خوددارى کنم ، منقلب شدم و اشک ام جارى شد. عمه ام زینب زن بود، قلب او خیلى رقیق بود و بسیار شدید ناراحت شد. وقتى به حضور پدرم رسید، انقلاب خیلى عمیق عمه ام را دید و دست خود را به قلب او کشید و گفت : ((خواهرم ! مالکیت به خود را از دست نده . خودت را داشته باش . پدرم ، جدم ، مادرم ، همه از من بهتر بودند، اما آنان نیز رفتند. این راه ، راه الهى است )). تفسیر آن را عرض ‍ مى کنم :
{اى زینب!} تو باید این ماءموریت را به آخر برسانى . اى قهرمان دوم داستان کربلا، زنده کننده داستان تویى . چرا این قدر دستپاچه شده اى ؟ {حضرت سجاد} مى گفت من توانستم خودم را آرام کنم ، ولى عمه ام زینب از حال رفت . حال غش به او دست داد، زیرا زیاد گریه کرد. این جمله هم در تاریخ عاشورا آمده است :
وقتى آن ها خواستند حمله را شروع کنند، حضرت به ابوالفضل فرمود: برادر برو به آن ها بگو چرا حمله کردید و چه مى خواهید؟ آن ها همان سخن خبیث خود را تکرار کردند که : ما مى خواهیم تو بیعت کنى ، یا تو را پیش ‍ عبیدالله بن زیاد ببریم . حضرت فرمود: برادر، به آن ها بگو امشب را به ما مهلت بدهند.
بعضى از آن ها که خبیث ترین افراد بودند، خواستند مهلت ندهند. درباره این موضوع میان آنان اختلاف افتاد. بعضى گفتند: اگر غیر مسلمان ها از ما مهلت مى خواستند، ما مهلت مى دادیم . این پسر پیغمبر است .
آدم تعجب مى کند که مى گویند پسر پیغمبر! کدام حلالتان را حرام کرده و کدام حرامتان را حلال کرده است ؟
چه خون ناحقى ریخته است ؟
اى جوانان ! هوى و هوس ، انسان را به این مراحل مى رساند. با این که مى دانستند، اما استدلال کردند.
گفتند این پسر پیغمبر است و مهلت مى خواهد، آیا شما مهلت نمى دهید؟ و همان طور که مى دانید، در روز عاشورا، هرچه امام حسین به آن ها احتجاج کرد، هیچ کدام را نتوانستند جواب بدهند. شرم باد بر شما!
سرافکنده باشید اى جنایتکاران تاریخ ! به این مرد نتوانستند جواب بدهند. امام حسین (علیه السلام) گفت : ((من چه کرده ام ؟ شما مى گویید جابربن عبدالله انصارى ، ابوسعید خدرى ، سهل بن سعد انصارى و زیدبن ارقم ، از صحابه پیغمبر هستند. از آنان بپرسید من چه کسى هستم ؟ آیا شما مرا نمى شناسید و به جاى نمى آورید؟
{از آنان} بپرسید که گناه من چیست ؟ مگر شما به من نامه ننوشته اید؟)) حر هم گفت شما نامه نوشته اید و این فرد (حسین) را به این جا آورده اید، من که نامه ننوشته ام .
(حر وقتى برگشت ، توبه اش قبول شد. برگشت بجنگد و جنگید. گفت من که نامه ننوشته بودم ، شما نوشته بودید. این چه وقاحتى است ؟ البته کلمه وقاحت را من عرض مى کنم . گفت : آیا واقعا با حسین مى خواهید بجنگید؟)
بالاخره . غلبه با کسانى بود که گفتند مهلت بدهید. آن وقت تا صبح این ها (حسینیان ) معلوم است چه کردند. شبى که دیگر روز آن ، آخرین روز آنان بود. آخرین شبى بود که به خود مى دیدند و شب وداع با جهان هستى بود. شب وداع با این ستارگانى بود که میلیون ها سال درخشیدند. زیر آن ها چه حوادثى اتفاق افتاده و آن شب هم شاهد چنین حادثه اى بودند.
همه آن ها تا صبح نخوابیدند. نماز قیام مى خواندند و یا از خدا طلب استغفار مى کردند. استغفرالله ربى و اتوب الیه . معناى استغفار چنین است : ((خدایا بازگشت ما به سوى توست )). و چه حالتى روحانى است . در آن هنگام ، این طرف (حسینیان) در چه حال و آن طرف (یزیدیان ) در چه حال بودند!؟
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور

در خلایق مى رود تا نفخ صور(۱۲)

از جهان دو بانگ مى آید به ضد

تا کدامین را تو باشى مستعد(۱۳)

پروردگارا! ما را از طرفداران بانگ حق بفرما. خداوندا! پروردگارا! ما را از پیروان آنان که صداى حق را در این تاریخ طنین انداز کرده اند، قرار بده .
خداوندا! پروردگارا! خدماتى که در این روزها - آقایان و خواهران - درباره بنده تو حسین انجام مى دهند و سال به سال هم رونقش بیشتر مى شود (هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ) نه فقط نمى میرد، بلکه روز به روز انبساطش بیشتر مى شود، قبول بفرما. خدایا! از کسانى که کلمه عشق را به مسائل پایین تنزل داده و مردم را از عظمت این کلمه سازنده محروم کردند، انتقام بگیر.
خدایا! پروردگارا! این عشق حسینى و الهى را از ما مگیر. پروردگارا! ما را موفق بدار تا از این عشق، حداکثر بهره بردارى را بنماییم .
خداوندا! پروردگارا! همان طور که پدران ما را موفق کردى دامان حسین را به دست ما دادند، ما را نیز موفق بدار، تا دامان حسین را به این جوانانمان بسپاریم .
((آمین))

نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى

پی نوشت:


۱-نفس المهموم قمى ، ص ۲۲۷ - بحارالانوار، مجلسى ، ج ۴۴، صص ۳۹۲ و ۳۹۳.
۲-نفس المهموم ، ص ۲۲۷ - تاریخ طبرى ، ج ۵، ص ۴۱۸ - الکامل ، ابن اثیر، چاپ ۱۳۸۷ هق ، چاپ بیروت ، ج ۳، ص ۲۸۵.
۳-همان ماءخذ.
۴-همان ماءخذ.
۵-نفس المهموم ، قمى ، ص ۲۲۷ و ۲۲۸ - الکامل فى التاریخ ، ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۸۵، چاپ ۱۳۸۷ هق بیروت .
۶-تاریخ طبرى ، ج ۵، صص ۴۱۹ و ۴۲۰ - لهوف ، ص ۴۰.
۷-الکامل فى التاریخ ، ابن اثیر، ص ۲۸۵ - نفس المهموم ، قمى ، ص ۲۲۸ - نهایه الارب ، النویرى ، ج ۲۰، صص ۴۳۴، ۴۳۵.
۸-نفس المهموم ، قمى ، صص ۲۲۸ و ۲۲۹ - الکامل فى التاریخ ، ابن اثیر، چاپ ۱۳۸۷ هق ، بیروت ، ج ۳، ص ۲۸۵.
۹-سوره صافات ، آیه ۱۰۲.
۱۰-در تاریخ طبرى ، نام هُوَى و در ارشاد شیخ مفید، نام جون ، وابسته ابوذر غفارى ذکر شده است .
۱۱-تاریخ طبرى ، ج ۵، صص ۴۲۰ و ۴۲۱ - نفس المهموم ، قمى ، صص ۲۳۲ و ۲۳۳.
۱۲-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ص ۳۴۳.
۱۳-همان ماءخذ. ج ۱۰، ص ۲۴۲.

 

 

 


منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه


آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه