در بحث گذشته عرض شد که سرور شهیدان امام حسین (علیه السلام) در زندگانى خود، شاهد قضایا و حوادث بسیار بود و این طور نبود که فقط یک دفعه چشم باز کرد و یزید و یزیدیان را دید. سالیانى بود که این مرد خون دل مى خورد. او با چشمان خود دید که مالک اشتر را از پدرش گرفتند. با چشمانش دید که اویس قرنى ، آن عارف بزرگ از اصحاب پیغمبر را در صفین به خاک و خون انداختند. روزى پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله ) به طرف یمن نگاه کرد و فرمود:
انى لاءشم نفس الرحمن من الیمن (۱)
((من نفس رحمانى از طرف یمن استشمام مى کنم .))
منظور آن بزرگوار، اویس قرنى بود. اویس قرنى در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) شهید شد. عماربن یاسر در آن دوران کهنسالى که از نظر همه مکتب ها {از جنگ } معاف است ، با کمال نشاط ذاتى به میدان جنگ هاى صفین آمد و او هم به خاک و خون افتاد. امام حسین (علیه السلام) قبل از این ها دیده بود که چگونه و به چه هدفى ابوذر تبعید شد. این مطالب که اکنون فهرستش را عرض کردم ، قبلا همه ما خوانده ایم . ان شاءالله که فهمیده ایم که بر دل یک انسان که داراى کمال شخصیت هاى تاریخ ساز است ، چه مى گذرد. انسانى که وقتى مى بیند یک به یک این شخصیت هاى تاریخ ساز را از صفحه روزگار حذف مى کنند، آن هم با چه ناجوانمردى : در مسیر مالک اشتر به مصر زهر بفرستند، آن جا سم بخورد و از دنیا برود. عمار آن طور بیفتد، پیغمبر فرموده بود:
یا عمار تقتلک الفئه الباقیه و آخر شربک من الدنیا ضیاح من لبن
((اى عمار! گروه ستمکارى ، تو را خواهند کشت و آخرین غذاى ، تو (روزى تو)، از این دنیا، یک پیاله شیر خواهد بود.))
عمار رفت . ابوذر رفت . کسانى که رفتنشان على بن ابى طالب (علیه السلام) را گریانده بود. وقتى برمى گشت و به پشت سرش نگاه مى کرد، مى دید ذوالشهادتین رفت . ابن تیهان رفت .
ماضر اخواننا الذین سفکت دماؤ هم - و هم بصفین - اءلا یکونوا الیوم اءحیاء؟ یسیغون الغصص و یشربون الرنق ! قد - و الله - لقوا الله فوفاهم اءجورهم ، و اءحلهم دار الاءمن بعد خوفهم . اءین اخوانى الذین رکبوا الطریق ، و مضوا على الحق ؟
اءین عمار؟ و اءین ابن التیهان ؟ و اءین ذو الشهادتین ؟ و اءین نظراؤ هم من اخوانهم الذین تعاقدوا على المنیه ، واءبرد برؤ وسهم الى الفجره !(۲)
((آن برادران ما که خونشان در صفین ریخته شد، ضرر نکردند که امروز زنده نیستند تا غصه ها بخورند و شرنگ جانگزاى اندوه را بیاشامند. سوگند به خدا، آن عزیزان آغشته در خون خود، به دیدار خدا شتافتند، و خداوند پاداش آنان را عنایت فرمود و آنان را پس از سپرى کردن دوران ترس و وحشت ، در سراى امن جاودانى جاى داد. کجا رفتند آن برادران من که راه مستقیم کمال را پیش گرفتند و رهسپار کوى حق گشتند.
کجاست عمار؟ کو ابن تیهان ؟ ذوالشهادتین کجا رفته است ؟ و کجا رفتند امثال آنان از برادرانشان که پیمان وفادارى تا مرگ بسته بودند و سرهاى آنان به ارمغان نزد طاغوت و طاغوتیان فاجر برده شد؟))
نوف بکالى مى گوید: سپس دستش را به محاسن شریف و کریمش زد و گریه طولانى نمود و فرمود:
اءوه على اخوانى الذین تلوا القرآن فاءحکموه ، و تدبروا الفرض فاءقاموه (۳)
((آه ، افسوس بر آن برادرانم که قرآن را تلاوت کردند و در عمل به آن استقامت ورزیدند و در تکالیف اندیشیدند و آن ها را انجام دادند. سنت را احیا کردند و بدعت را نابود ساختند. دعوت به جهاد شدند، آن را اجابت کردند و به فرماندهشان اطمینان پیدا کردند و از او پیروى نمودند.))
سه شنبه، حضرت این خطبه را خواند و جمعه ضربت خورد. یعنى، سه روز پیش از این که از این دنیاى دون چشم بربندد، فرمود:
ثم قال علیه السلام : اءیها الناس ، انى قد بثثت لکم المواعظ التى وعظ الاءنبیاء بها اءممهم ، اءدیت الیکم ما اءدت الاءوصیاء الى من بعدهم ، و اءدبتکم بسوطى فلم تستقیموا، وحدوتکم بالزواجر فلم تستوسقوا(۴)
((سپس آن حضرت فرمود: اى مردم ، من همه آن موعظه ها را که پیامبران به امت هاى خود نموده بودند، براى شما ابلاغ کردم و آن چه را که جانشینان آنان پس از رحلت انبیا از این دنیا به مردم رسانده بودند، براى شما ادا کردم . و با این تازیانه ام شما را تاءدیب نمودم ، ولى شما استقامت در راه دین نورزیدید، من با نصایح و عوامل باز دارنده ، شما را از معاصى و انحرافات بازداشتم ، شما نظم و انتظام نپذیرفتید.))
تازیانه عشق به دست در کوچه ها و بازارهایتان گشتم. با همین تازیانه شما را تاءدیب مى کردم، ولى شما آن چه را که براى شما عزیز است نگرفتید. آیا پیشوایى غیر از من توقع دارید؟ انتظار داشته باشید، تا بیاورند و بیایند و حال شما را جا بیاورند! منتظر باشید تا سفره نشینان معاویه بعد از من بیایند. منتظر باشید تا جریان عوض شود و خودخواهى ها و خودکامگى ها راه بیفتد. امروز شما نمى فهمید که در میان شما چه کسى است. زمانى مى فهمید که، دیگر سودى به حال شما نخواهد داشت .
این ها را خواند و این مطالب را فرمود. بعد همان طور که نوف بکالى مى گوید: در حالى که دستش را به ریش (محاسن) مبارکش مى برد و رو به آسمان نگاه مى کرد، گفت : اءوه على اخوانى الذین ... ((آه ، بر آن برادرانم که رفتند.))
این ها در مقابل من ، تعهد مرگ داشتند. آرى ، اینان تا پاى جان تعهد کرده بودند که در راه حق و حقیقت به من کمک کنند.
فنادى باعلى صوته : اءین عمار...؟ کو عمار؟ کو ابن تیهان ؟ کجا رفت ذوالشهادتین . یک به یک اسامى آن بزرگان انسان و انسانیت را خواند. حسین با چشمان خود دیده بود که این ها را یک به یک از دست على گرفته اند، در حالى که هر یک از آنان براى خود، جامعه اى بود. شما فقط مى شنوید اویس قرنى ، ما فقط مى شنویم ابوذر غفارى ، یک مقدار در تاریخ نگاه کنید، بعد ببینید که حسین (علیه السلام)، چرا این قدر به هیجان افتاد. اگر صد میلیارد کمک داشت و بنا بود تمام آنان در راه خدا به شهادت برسند، این کار را مى کرد. قضیه این نبود کدام یزید؟ مساءله ریشه دارتر از این بحث ها بود. البته این (یزید) آشکارش کرد. احمقى که غرق در شهوات بود و راه مخفى کردن آن را هم نمى دانست ، خدا آن پاییز ویرانگرى را که بر اسلام وزیدن گرفته بود، با دست یک احمق غوطه ور در استبداد و شهوت آشکار کرد.
قبلا در این مورد صحبت کردیم . اکنون با لطف الهى و با کمک خود امام حسین ، عنصر دوم یا رکن دوم قیام امام حسین (علیه السلام) را بررسى مى کنیم :
۱- پایمال شدن قوانین و حق و حقیقت .
آنان شخصیت هایى بودند که حمایتگران حق و حقیقت بودند، که رفتن هر یک از آن ها، زخم غیر قابل التیامى را در دل حسین ایجاد کرده بود.
حالا مى خواهیم این بحث را مطرح کنیم که رکن دوم ، عنصر دوم یا انگیزه دوم این قیام که تاریخ قطعا مثل آن را نشان نداده است ، و من گمان مى کنم اگر شکنجه و تلخى اش صد برابر این هم بود باز حسین ایستاده بود، چیست ؟
۲- نقض احترام انسان ها و معامله با مردم جامعه ،
مانند معامله با بردگان و ارزش ندادن به راءى و نظر و خواسته هاى آنان . و این محاسبه که مردم ، حیوانات بى اختیارى هستند و من هم هر کارى دلم بخواهد بکنم ، مى توانم و مى کنم ... در صورتى که تاءکید مى شد که : اى پیامبر ما، ((و شاورهم فى الامر)). حقیقت ، درخت برومندى است که شاخه هاى آن را در دل هاى مردم قرار داده اند. از انسان ها استفاده کنید، با آنان مشورت کنید. امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرماید:
فلا تکفوا عن مقاله بحق ، اءو مشوره بعدل ، فانى لست فى نفسى بفوق اءن اءخطى ء، ولا آمن ذلک من فعلى الا اءن یکفى الله من نفسى ما هو اءملک به منى (۵)
((هرگز از ارائه گفتار حق به من، یا مشورت با من براى اجراى حق خویشتن دارى نکنید. من بالاتر از آن نیستم که خطا کنم و در کارى که انجام مى دهم از ارتکاب خطا در امان نمى باشم، مگر آن که خداوندى که مالک تر از من به من است، کفایتم کند.))
این منطق اسلام بود: و شاورهم فى الامر(۶) ((در کار {ها} با آنان مشورت کن)).
همه چیز را همگان دانند، و امرهم شورى بینهم (۷) ((امر بین مسلمانان ، مربوط به مشورت است )).
آیت الله العظمى مرحوم آقا میرزا محمدحسین نائینى رحمه الله علیه ، استاد مسلم اساتید ما در نجف ، (خدا واقعا روح او را شاد کند، که آن موقع چه قدر روشن بود) در تنبیه الامه و تنزیه المله ، موارد بسیارى را ذکر مى کند که پیغمبر با انسان ها و با تابعین خودش مشورت کرد. نه این که پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) بگوید: ((فقط من مى دانم ! فقط هرچه که من مى گویم .)) اعتبار و ارزش انسان ها را اصلا نادیده گرفتن ، اولین قانون و این که انسان به انسان ها به نحوى دیگر نگاه کند و بگوید: این ها وسیله ، من هم هدف ، {درست نیست}. (خدایا! خودت مغز ما را از ضرر این درد حفظ فرما). گاهى با همین دیدگاه ، ما به دیگران نگاه مى کنیم ، که وسیله من باشند، چرا؟ عین همان ارزشى که تو پیش خدا دارى ، او هم دارد. آیا من فقط آتش بیار معرکه تو و تو آتش بیار معرکه من باشى ؟ آیا حساب نمى کنى که :
- همان خدایى که تو را آفرید، مرا نیز آفریده است .
- همان هدف اعلاى زندگى که بر بالاى سر تو پر مى زند، روى سر من هم پر مى زند.
- همان ماده خاکى که با آن ، پدر و مادر بزرگ ما سلام الله علیهما آفریده شده اند، همه ما نیز از آن خاک آفریده شده ایم .
- همه ما در استعداد و سرمایه انسانى شریکیم . تو بر من چه برترى دارى ؟ مگر با تقوا!
ان اکرمکم عندالله اتقیکم (۸)
((ارجمندترین شما نزد خدا، پرهیزکارترین شماست .))
- کرامت ذاتى را بنده هم دارم ، همان گونه که تو دارى ! در قرآن مجید و لقد کرمنا بنى هاشم ! یا؛ و لقد کرمنا عرب ! و لقد کرمنا العرب ! یا؛ و لقد کرمنا فلان نژاد نیست . قرآن مى فرماید:
و لقد کرمنا بنى آدم (۹)
((به راستى ، ما فرزندان آدم را گرامى داشتیم .))
از آغاز خلقت ، این موجود بزرگ در روى زمین ، به عنوان خلیفه الله فى الارض است . لذا، همه از این جهت مساویند.
این همه عربده و مستى و ناسازى چیست
اى یزیدیانِ روزگاران ، آیا نمى دانید که ؛ نه همه همره و هم قافله و همزادند؟
آیا چنین نیست که اگر یک انسان را بدون دلیل بکشید، مثل این است که همه انسان ها را کشته اید، و اگر کسى را احیا کردید، مثل این است که همه انسان ها را احیا کرده اید؟ این دلیل بر این نمى شود که همه انسان ها زیر یک مشیت حرکت مى کنند؟ اما اگر برترى دارى ، بر مبناى برترى تقواست .
۳- نقض قانون تساوى و عدل در حقوق و تکالیف ، میان طبقات و افراد.
بیایید ما همین چند نفر، از این درسى که مى خوانیم ، نکته اى یاد بگیریم و آن این است : به قانون احترام بگذاریم . اگر قانون، قانون است، احترام بگذاریم. والله، یکى از انگیزه هاى کشته شدن حسین ، همین قضیه است که قانون را زیر پا گذاشته بودند. قسم خوردم ، بیایید به مساءله قانون اهمیت بدهید. اگر بحث در خود قانون است . {البته} آن یکى بحثى است ، که باید در مورد قانون بحث شود. اما وقتى جامعه ، یک حقیقتى را به عنوان قانون تلقى کرد، شما را به جان حسین، {به آن قانون} احترام بگذارید. شما را به خون حسین ، بیایید احترام بگذارید و در مقابل قانون ، آن قدر شوخى نکنید.
حکمت آموز نخستین سقراط
مشعلى بود که در تاریکى
سرو آزاد حکیمان روزى
زود بودش سفر مرگ ولى
پس {سقراط} حرفش چه بود سم شوکران را به اختیار گرفت و آشامید؟
گفت باید همه جا قانون را
همه تواریخ نوشته اند، که افلاطون مى توانست این پیرمرد (سقراط) را از زندان نجات بدهد. چون شخصیت افلاطون خیلى قوى بود. پدر سقراط یک مجسمه ساز و مادرش هم یک ماما بود. اما افلاطون به عنوان یک استاد در آتن شناخته شده بود، به عنوان شخصیتى که مى توانست آتن را بر هم بزند. چون پدرِ مادریش سولون، قانون گذار یونان بود، و به او مى گفتند افلاطون الهى. یعنى از طرف مادر، یک شخصیت بسیار جا افتاده اى داشت. افلاطون چند بار گفت استاد، من تو را مى توانم نجات بدهم. اما او (سقراط) پاسخ داد که؛ یک عمر همین قانون مرا زنده نگه داشته است، اگر چه خطا باشد، من به احترام این قانون، زهر را خواهم خورد.
آیا متوجه مى شوید؟ مخصوصا من با جوان ترها صحبت مى کنم . (سقراط) گفت من نمى توانم . البته استدلال ایشان ، الان براى ما مورد بحث است . اما مى خواهم احترام قانون را بگویم . حالا آیا این کار ایشان درست بود یا نه ، یک بحث کلاسیکى و آکادمیکى مى خواهد که طلبتان باشد. نیز تحلیل تاریخى مى خواهد که مساءله دیگرى است . اما این که احترام به قانون گذاشت ، مهم است . {سقراط} به افلاطون گفت :
تو مى بینى که من به سوى ابدیت حرکت مى کنم، آیا مى خواهى مرا برگردانى و دوباره کلاف این ماده و مادیات را به گردن من بپیچانى؟ بگذار حرکتم را بکنم و بروم، لذا، غربى ها نوشته اند، ارسطو به ما خیلى نکته ها آموخت، ولى سقراط انسان ساخت.
ان شاءالله جوانان و بزرگان ما قول مى دهند که ما از امسال در کلاس هاى آکادمیک و دانشگاهى حسین (علیه السلام) این {احترام به قانون} را یاد بگیریم و بیشتر فکر کنیم که قانون یعنى چه و عظمت آن چیست ؟
شما مى توانید به عظمت خدا سوگند بخورید که یکى از انگیزه هاى کشته شدن حسین ، این بود که قانون به هم خورده و عظمت قانون از بین رفته بود.
در رابطه با احترام به قانون ، مثلا چراغ قرمز است و شخصى این قانون را نقض مى کند. باید بررسى کرد آیا چشم او داراى است ، یا مغزش دچار اختلال شده است ؟ اگر مغز سالم است ، پس چشم ایراد دارد. اگر چشم سالم است ، پس مغز خراب است و بهتر است این شخص زودتر به پزشک مراجعه کند.
منظورم از احترام به قانون ، مثالى بود که عرض کردم و ان شاءالله که مى بخشید:
زان حدیث تلخ مى گویم تو را
حرکت حسین درس است و با درس نمى توان شوخى کرد. ما مى خواهیم ببینیم از حسین چه درس هایى مى توانیم فرا بگیریم ؟ در آن زمان ، قانون شکنى راه افتاده بود. قوانین پشت سر هم ، یکى پس از دیگرى مى شکست و مى افتاد زیر پاى مى خواهم هاى نژادپرستى ! ببینید این مطلب چه قدر براى عرب مفید است . اسلام آمد عرب و عجم را برداشت . اسلام آمد مرزها را برداشت . در صورتى که قرآن مى گفت :
فاحکم بین الناس بالحق و لا تتبع الهوى (۱۰)
((پس حکم کن به حق ، و پیروى مکن هواى (خواهش ) نفس را.))
این {به ظاهر} شکست دادن حق ، شکست دادن خویش است ، زیرا حق شکست نمى خورد.
من سؤ الى از شما دارم و مى دانم جواب همه شما چیست . فرض کنیم اگر فردا صبح (یک فرض محال در مسائل علمى به ما کمک مى کند، اگرچه امکان پذیر نباشد)، خبر رسید که پنج میلیارد و نیم نفوس روى زمین بلند شدند و گفتند: حاصل ۲*۲، رقم هفت ممیز پانصد صفر و سه مى شود. ما خواهیم گفت : پنج میلیارد و نیم نفر اشتباه فرمودند؛ زیرا خلاف حق گفتند. ۴=۲*۲ است . آیا تصدیق خواهید نمود یا نه ؟
بگذارید بگویند. حقیقت که شکست نمى خورد. حامیان حقیقت به زحمت مى افتند - همان گونه که شاید قبلا عرض کردم - حامیان حقیقت به زحمت افتاده و کالبد قفس بدنشان را تقدیم مى کنند. شمشیر آن قفس را مى شکند، روح از آن رها مى شود و به مرکز خودش مى رود. حق از بین نمى رود. ممکن نشد تا این سوءتفاهم را از مغز بشر بیرون بیاوریم ! مى گویند: قدرت ، بر حق غلبه مى کند. قدرت ، بر حق پیروز است ؟!
این نظرات را در کتاب هاى سیاسى ، در فلسفه هاى سیاسى و در فلسفه هاى جامعه شناسى هم مى بینیم . اگر در یک کتاب رمانتیک ببینیم یا در یک کتاب ادبى ببینیم ، آدم متاءثر نمى شود. اما شما چرا این را در فلسفه هاى سیاسى و در فلسفه هاى جامعه شناسى مى نویسید؟ در مقابل حق ، ایستادگى نکنید، زیرا خود قدرت یک حق و حقیقتى بزرگ است . هم اینک ، هستى براساس قدرت مى گردد. یکى از بزرگ ترین صفات ذاتى خدا، این است که قادر است . خداوند قادر است و قدرت دست اوست . یعنى یکى از بزرگ ترین حق ها، در اختیار اوست که قدرت است . آن دست کیست که قدرت را در مقابل حق قرار داده است . قدرت ، خودش حق است . منتها، بسته به این است که در اختیار چه کسى باشد؟
همین الکتریسیته که ما اکنون در روشنایى آن مى نشینیم و بحث علمى ، بحث دینى ، یا بحث تاریخى مى کنیم ، قدرت در جریان است و انرژى مصرف مى شود. این را بدانید که هیچ وقت ، حق با باطل جنگ تن به تن ندارد. جوانان عزیز، حق با باطل نمى ستیزد. باطل غلط مى کند که در مقابل حق بایستد. اصلا امکان ندارد، زیرا باطل پوچ است .
جاء الحق و زهق الباطل (۱۱) ((وقتى که توانایى کار را ندارى ، آن را رها کن و به عهده کسى بگذار که توانایى آن را دارد.))
((حق آمد و باطل ناچیز شد.))
باطل همیشه باطل است . معناى قدرت ، حق و حقیقت است . بطلان و تناقض باطل ، در درون آن است .
آن چه که هست این است : حمایتگران حق در طول تاریخ در مقابل حمایتگران باطل صف مى بندند. گاهى قدرت فیزیکى با این هاست که با باطل هستند و آن حمایتگران حق در ظاهر جا خالى مى کنند، ولى ۴=۲*۲ است . اما به نحوى شبهه آوردند که مردم بگویند ۷=۲*۲ مى شود، ولى ۴=۲*۲ هرگز در مقابل آن (۷=۲*۲) نمى ایستد. این نیست که حق در مقابل باطل ایستاد و هر کس که قدرت داشت ، پیروز شد.
این را در نظر داشته باشید که سوءتفاهم نشود، حمایتگران چنین مى شوند. اگر دانش آموزى این مطلب را مطرح کند، مى گویند دانش آموز است . اشخاصى این مسائل را مطرح کردند که باید گفت اى آقاى محترم ؛
شما که مى گویید من متفکرم ، چگونه قدرت مى تواند در مقابل حق بایستد؟ نیچه و امثال ایشان ، این مساءله را در نظر دارند، که ناشى از عدم فهم است . نور درونى نیست . اگر در درون نور باشد، حقایق هم در مقابل انسان تسلیم مى شوند و انسان با حقیقت در ارتباط قرار مى گیرد.
{پس همان طور که گفته شد}: قانون تساوى و عدل در حقوق و تکالیف ، میان طبقات و افراد، نقض شده بود؛ یعنى این قانون هم زیر پا رفته بود. قوم و خویش ها سر کار آمده بودند. کسانى که فقط و فقط به سود طاغوت آن زمان و جباران آن زمان بودند و امتیازات زندگى را به آن ها (قوم و خویش ها) مى دادند. از اسلام دیگر چیزى نمانده بود. حسین بن على (علیه السلام) با چشم مبارکش دید که آنان (یاران على ) رفتند و حالا هم مى دید که خود اصول پایمال مى شود.
و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل (۱۲)
((اگر بین مردم حکم مى کنید، به عدالت حکم کنید.))
در بعضى از روایات دارد که وقتى حاکم ، به عدالت حکم نکند، عرش خدا مى لرزد. یعنى زیربناى هستى متزلزل مى شود. عرش یعنى زیربنا (اگر به اصطلاح امروزى به کار ببریم ). عدالت است ، شوخى که نیست . این عبارت نمى دانم گفته کدام یک از بزرگان است :
((اى عدالت ، اگر بنا شود که بگوییم در صفات عالى خداوندى ، بعد از صفات او، چه حقیقتى کرسىِ عظمت را زیر خود دارد، مى گوییم تویى اى داد و دادگرى .))
امام حسین (علیه السلام) دید که دادگرى و عدالت را نیز به هم زده اند و عدل ، عدالت هم داشت پایمال مى شد.
این درس ها متعلق به بشریت است ، اگر هوا و هوس بگذارد. مى خواهید مطرح بفرمایید و بحث کنید.
این را درس قرار بدهید و بگذارید بشر بیدار بشود. اگر شما با بیدارها سروکار داشته باشید، بهتر از تخدیر شده هاست .
اى گردانندگان دنیا! بگذارید انسان ها بیدار شوند و با انسان هاى بیدار سرو کار داشته باشید، تا وجدان یک انسان هوشیار به شما تسلیم شود و شما بر انسان ها حکومت کنید. شما بر انسان هایى که به حد کمال رسیده اند آقایى کنید، سپس ببینید خود شما چه عظمتى خواهید داشت .
۴. نقض شایستگى و استقامت در مدیریت امور جامعه اسلامى .
این که هر انسان در جامعه ، ارزش خود را دریابد و ارزش ها مصنوعى نشود. ارزش هاى حقیقى باشند و کارها به ارزش برسند. خدایا، چه عظمتى است وقتى که انسان ها بیایند و ارزش حقیقى کار خودشان را پیدا کنند، نه این که فقط رضایت داشته باشند. حمایت کننده ترین مکاتب از {قانون و ارزش کار}، به این جا رسیده است که مثلا کارگر رضایت داشته باشد. شاید کارگر از قیمت کارش باخبر نیست . اصلا شاید اضطرار دارد و نمى فهمد کارش یعنى چه . حالا ملاحظه کنید در اسلام ارزش کار چیست :
و لا تبخسوا الناس اشیائهم (۱۳)
((اشیاء مردم را {اعم از کار و کالا}، از ارزش نیندازید.))
اگر شما مى خواهید به ایده اسلام و در مکتب اسلام زندگى کنید، این ها را از ارزش نیندازید. این نکته (آیه مذکور) در سه سوره ذکر شده است ، که واقعا عجیب است .
هم چنین ، در آن زمان (حکومت آل امیه ) دانش انسان هایى که واقعا دانشمند بودند {و شایستگى مدیریت امور جامعه اسلامى را داشتند}، بى ارزش شده بود. در آن زمان (زمان پسر معاویه ، زمان آل امیه )، جاهل ها سر کار مى آمدند. معلوم است که وقتى ارزش ها به هم خورد، جامعه دیگر روى صلاح نمى بیند.
مثلا این آقا براى این کار ارزش ندارد و آن یکى ارزش دارد. روایتى هست خیلى معروف و خیلى هم معتبر که مضمونش خیلى عالى است . گاهى در فقه روایتى مى گوییم که خودش مى گوید من از معصوم صادر شدم . خود روایت مى گوید که من به رسول الهى مستندم . مى فرماید:
((کسى که در جامعه اى کارى را به عهده گرفت ، در حالى که مى داند کسى بهتر از او مى تواند آن کار را انجام بدهد، باید کارش را رها کند و به آن که بهتر مى داند بسپارد.))
واقعا چه قدر عظمت دارد کسى که بگوید این کار، کار من نیست و من شنیدم آن شخص این کار را بهتر مى تواند انجام بدهد و بهتر مى فهمد. آیا همه چیز را همگان دانند؟ خداوند متعال براى بقاى نسل آدم ، امتیازات را تقسیم فرموده است . یکى از نظر علمى و دیگرى از نظر مدیریت قوى است. به عنوان مثال : من مدیریت بلد نیستم و مى گویم که مى خواهم مدیر این جمع باشم ! این ادعا درست نیست. یا فرض بفرمایید که من هنرمند نیستم و هنر کار من نیست . با تقلید هم نمى شود که ؛ منم طاووس علیین شده. کلاغ در خم رنگرزى رفت و بیرون آمد، و گفت : منم طاووس علیین شده . آن هم نه طاووس دنیا، بلکه طاووس عالم ملکوت ، آن هم با رنگرزى ! طاووس ها خیلى زیادند. به قول متنبى :
اذا لم تستطع امرا فدعه
وقتى کارى را بلد نیستید، عهده دار آن نباشید، زیرا به جامعه صدمه مى خورد. مثل این است که به من بگویند: شما درس فیزیک بدهید.
یکى از دوستان - البته به شوخى - مى گفت که اگر وقتى خواستید مسافرت کنید و سوار هواپیماى جت ۷۴۷ شدید، و از همان جلوى کابین که رد مى شدید، اگر در باز باشد و دیدید که شیخ انصارى رحمه الله علیه به جاى خلبان نشسته است ، در آن لحظه چه مى کنید؟ البته فرض محال است ، شیخ انصارى خلبان هواپیماى ۷۴۷ نیست . واقعا شیخ مرتضى انصارى در رده بعد از معصوم است و خیلى عظمت دارد. باید انصافا بگوییم تمام مجتهدین بعد از ایشان از سفره او تغذى کردند. بله ، ما دست ها و پاهاى او را هم مى بوسیم ، اما زود مى پریم پایین . اصلا خاک کفش پاى ایشان را توتیاى چشممان مى کنیم ، اما باید بدون معطلى از هواپیماى ۷۴۷ پایین پرید. چون یک دفعه خداى ناخواسته موتور از کار مى افتد.
۵- نقض عدالت در توزیع اقتصادى آن .
مدتى بود قوم و خویش بازى ها شروع شده بود و بادمجان دور قاب چین ها فعال بودند، با این که این همه آیات ، این همه کار خود پیغمبر در بیت المال ، نشان مى داد که چگونه توزیع مى شود.
روایتى عرض مى کنم ، از این جا شما نمونه اش را احساس مى کنید که جریان اسلام چه بود و به کجا رسید که حسین را وادار کرد تا چنین حادثه بى نظیرى را در تاریخ به وجود بیاورد.
یک روز امیرالمؤمنین (علیه السلام) یک وسق (۱۴) خرما براى کسى که مستحق بود، فرستاد. یک نفر آن جا بود و گفت : یا امیرالمؤمنین ! این خرما را که شما براى آن شخص فرستادید، اولا او از شما نخواسته بود. (دقت کنید و منطق را ببینید.) اولا آن شخص از شما نخواسته بود. به على بن ابى طالب درس مى دهد! ثانیا هم دارد. اولا تصور کنید این انسان در مقابل چه کسى ایستاده و به چه شخصیتى یاد مى دهد. اى جهل ، اى نادانى ! چه کارها که نمى کنى ! خدایا، ما را از نادانى هایمان رها بفرما! بعد گفت : ثانیا؛ این {مقدار خرما} خیلى زیاد است و کمتر از این هم براى او کفایت مى کرد.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود:
لا کثرالله فى المؤمنین ضربک . اءعطى اءنا و انت تبخل (۱۵)
((خدا امثال تو را در میان مسلمان ها زیاد نکند. من مى دهم ، تو بخل مى ورزى ؟))
معنایش این است که ؛ ((بمیرى ان شاءالله )). چنین مؤ دبانه و... ان شاء الله خدا امثال تو را زیاد نکند. من نمى دهم ، بلکه حق خود او و از بیت المال است .
این جا یک نکته دارد. وقت کنید آیا آن ها که در فلسفه اسلامى و اقتصاد اسلامى ، در جامعه شناسى اسلام به طور مطلق ، در فرهنگ اسلام به معناى عام اظهارنظر مى کنند، مى فهمند یا نه ؟ یا این هم یک دکور و یک ویترین است ؟ یکى از آن ملاک ها این جاست . حضرت فرمود: لا کثرالله فى المؤ منین ضربک . ((خدا امثال تو را در جامعه اسلامى زیاد نکند. من مى دهم تو بخل مى ورزى ))؟ معناى اداره زندگى جامعه ، معناى توزیع اسلامى حقیقى ، این است که حاکم نگذارد کسى در مقام سؤ ال (در خواست ) برآید. حاکم پیش از این که کسى در مقام سؤ ال برآید، باید او را اداره کند. حالا جمله بعدى را دقت کنید: ((و اگر حاکم صبر کند تا یک انسان درصدد سؤ ال برآید - به اصطلاح دست باز کند و سؤ ال کند - و حاکم بعد از این که او سؤ ال کرد، مثلا معاش او را تضمین کند، در این صورت وظیفه انجام نشده است ، بلکه معامله اى است )). (صلوات الله علیک یا اباالحسن ، صلوات الله علیک یا امیرالمؤمنین ). مى گوید در این صورت وقتى که حاکم چیزى مى خواهد بدهد، معامله اى است که یک طرفش مقدارى معاش ، و طرفى دیگر، آبروى انسانى است که مانند روى خود من که حاکم این مردمم ، ماءمور است که روى خود را فقط در مقابل خدا بر خاک نهد. چرا به من تسلیم بشود؟ که به من پول بدهد تا به آن مقام برسد و من آبروى و لقد کرمنا را ببرم . مساءله اقتصاد در توزیع این گونه است . از این جا شما ملاحظه کنید که چه خبر است . بعد، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . ببینید مدیریت اقتصادى جامعه در اسلام چیست . این هم که در آن زمان شکست خورده بود. آیا باز حسین قیام نکند؟ در حقیقت ، ستون هاى کاخ باعظمت مکتب ، یکى پس از دیگرى شکسته شده و ویران شده بود. مى خواهم عرض کنم کاخ . این را جدى عرض مى کنم . این انتقال فرهنگ ها در جوامع ، گاهى محسوس و مستقیم است . فرض بفرمایید که از یونان ، فرهنگى به رم منتقل مى شود. یا از مسلمانان ، فرهنگى به غرب منتقل شد، که خود آن ها (با انصاف هایشان) هم معترفند. مخصوصا فرهنگ علمى، در قرن سه و چهار و پنج هجرى . گاهى هم نامحسوس و ناملموس منتقل مى شود. یعنى این طور نیست که مردم یک کشور بنشینند و یک وقت ببینند که فرهنگى در حال باریدن است . نخیر، فرهنگ به طور ناملموس مى خزد. یک اصطلاح خزیدن داریم . وقتى که او از آن طرف خزیدن اشباع شد، سپس علنى و آشکار مى شود و دیگر مانعى پیدا نمى کند.
این داستان عدالت ورزى حسین و فرهنگ عدالت ، ناملموس در تمام کشورها حرکت کرده است . این نسیم ، محسوس نبود که از کجا مى وزد. مردم هم این قدر تحقیق ندارند که بگویند شهادت حسین براى عدالت ، بهترین تفسیرى بود که عدالت یعنى چه ؟ در جلوى خیمه ، فرزند خود را در آغوش گرفته بود و مى بوسید، که ناگهان تیرى آمد و بچه را شهید کرد. او هم گفت : خدایا! رضا بقضائک . بیان این حادثه ، تکرار شده و حادثه را ما بارها شنیده ایم . لذا، در مغز ما امرى عادى شده است . شما همین مورد را تحلیل کنید که یعنى چه ؟ این عدالت چیست که این طور مثل حسین عاشق دارد؟ این خزیدن ناملموس در تمام فرهنگ ها اثر گذاشته است ، منتها بعضى جاها با واسطه .
۶. نقض خیرخواهى و حق انتقاد.
این یک حق بسیار مهمى است که رقابت ها همیشه سازنده باشند، نه تضاد کشنده ، و نه این که فقط ((من )) مطرح باشد. رقابت ها همیشه باید باشد. بیان این که این جریان چنین است ، اگر ((ب )) باشد از راه ((ب )) برویم بهتر است ، ولى بدون مرض و بدون غرض . این (خیر خواهى و حق انتقاد) هم شکست خورده بود. کسى هم نمى توانست به این یزید و یزیدیان بگوید که وقتى آیه شریفه مى گوید: وشاورهم فى الامر، تو چرا حق نمى دهى که یک نفر بحث کند و بگوید: تو که فردا مى خواهى به مدینه حمله کنى و مدینه را قتل عام کنى ، این کار درستى نیست ، این کجاى دین است ؟ و یزید حمله کرد. سه حادثه را یزید به وجود آورده است . البته این را مى بایست از پدرش پرسید. ان شاءالله باید مواظب باشیم تا درباره اولادمان مبالغه نکنیم . پدرش (معاویه ) این کار را کرد، والا او مشغول هوى و هوسش بود. وقتى {معاویه } مرد و هلاک شد، به یزید گفتند که پدرت مرد. در آن هنگام یزید در کجا بود؟ آیا در مسجد بود؟ یا در دانشگاه تدریس مى کرد؟ گفتند مخصوصا پدرت براى تو این زمامدارى را تهیه کرده است . در صورتى که امام حسین (علیه السلام) همان روز در مجلس {به معاویه } فرمود: آیا بس نیست ؟
وقتى معاویه آنان را در مدینه جمع کرد تا براى پسرش بیعت بگیرد، ابن عباس و بسیارى از مهاجرین و انصار بودند. حتى وقتى ابن عباس خواست صحبت کند، امام حسین فرمود ساکت باش و بگذار بگوید. در این جا بفهمید حسین چه کسى بوده است . به ابن عباس گفت: ساکت باش . از این جا احساس کنید که محبوبیت و شخصیت حسین چه بود که ابن عباس را ساکت کرد. گفت بنشین و حرف نزن، بگذار حرفش را بزند. آن وقت حسین برخاست و گفت : ((آیا یک مطلب تاریک را مى خواستى بر ما روشن بسازى ؟ آیا یزید خودش شخصیت خودش را روشن نکرده است؟ کیست که پسر تو یزید را نشناسد. تو درباره چیزى مى خواهى صحبت کنى ، مثل این که فقط تو مى دانى و مى فهمى که چیست؟ او (یزید)، خودش را در جامعه معرفى کرده است . بس است . مشک تو پر شده ، دیگر روزهاى آخر زندگى توست و رو به ابدیت و به سراغ مسؤ ولیت مى روى ، روز مسؤ ولیت تو در پیش است)). آن کس که خودش ادعا مى کرد که من بر ادعایى از مؤمنین هستم ، و من کاتب وحى هستم، این هم کارش بود.
این شش مساءله ، رکن یا جزء دوم علل قیام امام حسین (علیه السلام) بود - و همان طور که ملاحظه مى کنید - هر یک از این ها کافى بود که یک قربانى مثل حسین داشته باشد. چه رسد به این که ، هر شش مورد که عرض کردم ، وجود داشت . این ها کلیات است . خیلى مسائل دیگر مطرح بود که مجموع آن ها و تک تک آن ها کافى بود که حسین قیام کند، چه رسد به مجموع آن ها.
من درباره قانون به شما چه عرض کنم ؟ الحمدلله ، خود شما مى دانید، ان شاءالله فقط اراده کنیم و انجام مى شود. هر یک از ما وقتى با اطرافیانمان ، یا خانواده مان دور هم نشستیم ، بگوییم : ما باید به قانون عمل کنیم . این درست نیست که انسان اگر قدرت دارد، از زیر قانون رد شود و {نهایتا} از این قدرت براى سقوط خویش استفاده کند. عصا را به دست ما داده اند که راه برویم ، نه این که بر سر خودمان بزنیم . انسان از آن قدرت که مى خواهد استفاده کند - چه قدرت علمى و چه قدرت هاى دیگر - به هزاران شکل مى تواند استفاده کند. اگر کسى از موقعیت خودش استفاده کند براى این که خودش را از میدان در ببرد و مثلا به او نگویند باید بایستى ! نوبت تو نیست ، باید چنین کنى ... آیا باید از قانون فرار کند؟ این {فرار از قانون } وقیح و ضد قانون است ، تضاد با خود انسان دارد. تضاد با قانون و تضاد با خود انسان است . اصلا زشت است .
خدایا! پروردگارا! ما را از درس هاى سازنده اى که حسین به ما داده است ، برخوردار بفرما.
خدایا! پروردگارا! به جوانان ما، آن نورانیت را عنایت بفرما که از حسین درس هایى را فرابگیرند.
خدایا! صفا و پاکیزگى فطرت جوانان ما را تداوم بخش ، و آنان را موفق بدار که آلوده به کثافات نشوند.
پروردگارا! آنان که در جامعه ما، تربیت نوباوگان ما را به عهده گرفته اند، در این مسیر الهى موفق و مؤ ید بفرما.
خداوندا! پروردگارا! ما را از اشخاص قانون شکن محسوب مفرما.
پروردگارا! خداوندا! ما از حسینت تحفه مى خواهیم و قطعا مى دهد. خدایا! احترام قانون را بر ما قابل پذیرش بفرما.
یا اباعبدالله ! از خدا بخواه ، درک عظمت قانون و قانون گرایى را بر ما عنایت بفرماید.
پروردگارا! خداوندا! پدران ، مادران و گذشتگان ما را که این شب ها را براى ما آماده کردند و از قرن ها پیش در چنین شب هایى نشستند و چیزهایى فراگرفتند، غریق رحمت بفرما.
((آمین))
نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى
پی نوشت:
۱-احیاءالعلوم ، غزالى ، ج ۳، ص ۱۵۲.
شب هفتم محرم ، ۶/۴/۱۳۷۲.
۲-نهج البلاغه ، خطبه ۱۸۲.
۳-همان ماءخذ.
۴-همان ماءخذ.
۵-نهج البلاغه ، خطبه ۲۱۶.
۶-سوره آل عمران ، آیه ۱۵۹.
۷-سوره شورى ، آیه ۳۸.
۸-سوره حجرات ، آیه ۱۳.
۹-سوره اسراء، آیه ۷۰.
۱۰-سوره ص ، آیه ۲۶.
۱۱-سوره اسراء، آیه ۸۱.
۱۲-سوره نساء، آیه ۵۸.
۱۳-سوره اعراف ، آیه ۸۵ - سوره هود، آیه ۸۵ - سوره شعرا، آیه ۱۸۳.
۱۴-وسق = تقریبا ۴۰ کیلوگرم است .
۱۵-وسائل الشیعه ، شیخ حر عاملى ، ج ۲، ص ۱۱۸.
منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت