قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

روح حسینى

براى شناختن یک حادثه که معلول است ، یعنى در جویبار تاریخ قرار گرفته است ، هیچ راهى بهتر از شناخت علت آن نیست . هر حادثه که در تاریخ ، مخصوصا اگر درخشنده و جذاب باشد، و اثر داشته باشد، شناخت مستقیم این حادثه شاید معرفتى ناقص باشد. مى دانید که وقتى انسان مستقیم روى شناخت حقیقى حرکت کند، بدون این که پیرامون آن را مورد توجه قرار بدهد و علت هایش را بشناسد، اگر هم چیزى دستگیرش بشود، خیلى مختصر و ناچیز خواهد بود. پس بیایید ما که در عالم تشیع چنین حادثه اى به ما نسبت داده مى شود، یعنى ما حمایتگر قهرمانان این حادثه هستیم و این نتیجه گیرى از این حادثه را، پدران و مادران ما (رحمه الله تعالى علیهم اجمعین ) نصیب ما کرده اند؛ یعنى ما هستیم که حسینى نامیده مى شویم ، ماییم که عاشورایى نامیده مى شویم . {مغتنم بشماریم }. بنابراین ، نه فقط خوب است ، بلکه ضرورت دارد که ما واقعا این حادثه را تا آن حدودى که کار ما یک کار عقلانى باشد، و این جلسات ما معنا پیدا کند و از این جلسات نتیجه بگیریم ، بررسى کنیم . و بهتر این است که به قدر کافى یا حداقل به قدر لازم ، در علت این مساءله بیندیشیم . کشتگاه بسیار پرمعنا و باردار تاریخ ، همیشه از بهارها و از خزان هایى رد شده است . حالا مشیت و حکمت بالغه خداوندى چیست که چنین باشد، آن براى خود داستانى است و به بحث هاى بسیار طولانى نیاز دارد. فعلا ما به مشاهده این جریان قناعت مى کنیم . به یاد مى آوریم که این تاریخى که ما انسان ها پشت سر گذاشته ایم ، یکنواخت نبوده و فرازها و نشیب هایى دیده است . بهارها و خزان هایى دیده است ، مخصوصا با نظر به ایدئولوژى ها و با نظر به مکتب ها، مخصوصا با نظر به تمدن ها و فرهنگ ها به طور عمومى . چرا چنین بوده است ؟ چرا همیشه این کشتگاه ، با طراوت و سبز و خرم نبوده است ؟ {همیشه } بهارى داشته است و خزانى ؟ این داستانى است که خیلى فکر مى برد. البته به طور یقین عرض نمى کنم - شاید همان حکمت و فلسفه را داشته باشد که زندگى فردى ما دارد - اگر اندوه نیاید و درون شما را تصفیه نکند، شادى ها خیلى به شما لذت نمى دهد؛ با این که خیلى ناراحتید از این که چرا امروز اندوهگین هستید. آدم دلش مى خواهد که اصلا غصه نخورد. {البته } خیلى اشتباه مى کند اگر چنین چیزى را مى خواهد. غم ها مى آیند و درون شما را لایروبى مى کنند. تمرکز قواى دماغى را فقط بر موضع درد و غم قرار مى دهند و به این ترتیب ، درون به اجبار پالایش و جاروکشى مى شود. تر و تمیز که شد، آن وقت شادى مى آید و درون شما را روشن مى کند. دست نوازش به دل شما مى کشد.
آیا جریانى هم که در تاریخ دیده مى شود، از این قبیل است ؟ آیا شبیه به همین تصفیه اى است که پاییزها و خزان ها مى کنند تا بهار بیاید؟ تا شناخته شود که انسان ، حسین (علیه السلام) دارد؟ انسان ، ابراهیم خلیل (علیه السلام) دارد؟
انسان ، موسى بن عمران (علیه السلام) دارد؟ چون وقتى که انسان ها در طبیعت و در تمایلات و شهوات و جهل غوطه ور مى شوند، بدجورى غوطه ور مى شوند. و این است که خداوند متعال شاید مانند یک ضربه ، یک دفعه حسین را به تاریخ مى کشد. به این موضوع خیلى فکر کنید، زیرا خیلى جاى فکر دارد. مساءله به این آسانى ها نیست که ما خیال مى کنیم . آیا از این قبیل است که تاریخ بشر هم خزانى داشته و بهارى ، همان گونه که درون ما انسان ها خزانى دارد و بهارى ؟
اى برادر عقل یک دم با خود آر

دم به دم در تو خزان است و بهار(۱)

موج هاى تیز دریاهاى روح

هست صد چندان که بد طوفان نوح (۲)

این ها در درون ما انسان ها چه مى کنند؟ چگونه سر بر مى کشند؟ چطور خاموش مى شوند؟ بعد که مى آیند چه معنایى مى دهند؟ بعید نیست که خداوند متعال ، حکمت بالغه و مشیت عالیه اش این را بخواهد که اگر با دست خود بشر خزان پیش بیاید، اگرچه خودش مسؤ ول است ، ولى نتیجه ، نتیجه بزرگى مى شود.
به عنوان مثال :
شیطان از بارگاه الهى با اختیار طرد شد. به او گفتند سجده کن ، ولى شروع به فلسفه بافى کرد. خدا به کسى علم ناقص ندهد! شیطان گفت : من از آتشم و او از گل ، چه طور به او سجده کنم ؟ و فلسفه بافى کرد.
خدا به او گفت برو بیرون . با این طرد، این موجود به نام شیطان ، ساقط و تباه شد. اما در تکامل انسان ها، این درست شبیه به کود است که به پاى گل بدهند. کود و فضله شد. یک ماده نجس و پلید شد، ولى در طول تاریخ از همان هم استفاده شد.
نظم حکمت الهى این است . جل الخالق ! خدا را بیشتر بشناسید. شیطان با اختیار از سجده به حضرت آدم ، پدر ما امتناع کرد و با اختیار تباه شد. تباهى اش هم افتاد در نظم تاریخ و مفید واقع شد. وقتى شما با شیطان مخالفت مى کنید، هر مخالفت شما، وسیله و قدم بزرگى براى تکامل است . مثل یک مخالفت با نفس ، که به وسیله آن ، تعقل شما قوى تر مى شود و نتیجه مى دهد. این هم همین طور است که اولاد آدم ، پاییز را با دست خود مى آورد و لذا مسؤ ول است ، اما خود این پاییز براى بهار مقدمه مى شود.
یک بار دیگر عرض کنم : وقتى که ما مى گوییم تاریخ گاهى سقوط محض ‍ است، دوران فترت است؛
یعنى نه پیغمبران هستند، نه اوصیا، نه حکما، فقط تاریکى است. خداوند که از هستى ما بى نیاز است، او که این کار را نکرده، {بلکه} مردم خودشان کرده اند. ولى در عین حال خودشان مسؤ ولند، براى این که در تاریخ ویرانگرى کردند. همین ویرانى که آنان مسؤ ول آن هستند، بنابر حکمت خداوندى مورد استفاده قرار مى گیرد و براى این است که به آنان بفهماند بهار یعنى چه ؟
جوانان عزیز به درس این جلسه حتما دقت کنند. چنان که در مورد شیطان دیدیم ، شیطان با کمال اختیار سجده نکرد و گفت :
خلقتنى من نار و خلقته من طین (۳)
((مرا از آتش آفریدى و او را از گل آفریدى .))
شیطان گفت من (البته این را درست تشبیه کرده اند)، فقط عاشق تو (خدا) هستم . آیا من به یک گل پاره سجده کنم و عشق بورزم ؟ ملاحظه بفرمایید! علم ناقص این است . معرفت که ناقص شد، این گونه مى شود.
خدا به شیطان مى فرماید: مگر من معشوق تو نیستم ؟ به تو مى گویم به این خاک سجده کن ! در حقیقت ، تو به خاک سجده نمى کنى ، به من سجده مى کنى . من به تو دستور مى دهم . پس دروغ مى گویى که عاشق من هستى !
ما هم از مستان این مى بوده ایم

ز عاشقان درگه وى بوده ایم

اگر راست مى گویى که عشق تو حقیقى است ، به تو مى گویم به این دستمال ، به این گل (که در حقیقت جنبه سمبلیک دارد) سجده کن . از خدا علم کامل بخواهید، زیرا علم ناقص ، انسان را بیچاره مى کند. این حرف ظاهرش ‍ خوب است . بله ، من از آتشم و او از خاک است . اما مگر تو نمى دانى در نسل این خاک کیست ؟ در نسل این خاک ، حسین بن على (علیه السلام) است . مى فهمى یا نمى فهمى ؟ تو که نمى دانى . تو فقط همین خاک را مى بینى . گل مى بینى و براى من استدلال مى کنى ؟ فاءخرج ، ((برو بیرون ))(۴). خدایا، ما را با این خطاب ، مخاطب قرار مده ! خدایا به ما اخرج نگو!
به هر حال ، علت این جریان هرچه باشد، تاریخ همان طور که مى دانیم فراز و نشیب دارد، خزان و بهار دارد. در طول تاریخ این بوده و واقعا هم مورخان و تحلیل گران در این مساءله تردید ندارند. بحث در تفسیر آن است . چه چیزى است و براى چه بوده و چرا چنین شده است ؟ والا همه آن را قبول دارند. ما از صدر اسلام کمى که مى گذریم ، خزان عجیبى در تاریخ اسلام شروع مى شود. آن هم چه خزان عجیبى ! قوم و خویش بازى ها! مقام پرستى ها، ثروت پرستى ها شروع مى شود. مقام پرستى ها باعث مى شود که جنگ صفین پیش بیاید. مقام پرستى ها باعث مى شود که جنگ جمل پیش ‍ بیاید. مقام پرستى ها باعث مى شود که خوارج دست به کار بشوند. همه این ها را حسین بن على (علیه السلام ) به تدریج با چشمان خود دیده است . دقت کنید، همه این ها را دیده است .
ان شاءالله پیش از آن که بحث ما تکمیل شود، مطلبى هم به شما باید بگویم و آن این است که : امام حسین (علیه السلام) یک انسان الهى است و جاى تردید نیست . امام سوم ما عالم شیعه است و ما خیلى هم شکرگزار خداییم که دست ما را به دامان این مرد و پدرانش و فرزندانش رسانده است . شکر و نعمتى بالاتر از این نداریم . بحث این است که امام حسین (علیه السلام) در متن طبیعت چه کار مى کرد؟ چون در متن طبیعت ، وقتى بالاى سر على اکبر آمد، گفت : على الدنیا بعدک الافا، ((بعد از تو، بر دنیا اف باد!))
معلوم است که دردمند است و ناراحت شده است . یا مثلا در شهادت ابوالفضل (علیه السلام) در تواریخ آمده است که امام حسین (علیه السلام) فرمود: ان کسر ظهرى ((کمرم شکست .)) یعنى دردم مى آید. آرى ، در متن طبیعت ، لذایذ و آلام هست ، منتها این انسان هاى الهى بر لذایذ و آلام مسلطاند، اما ما مسلط نیستیم . مثلا وقتى لذت هاى تند و نامشروع بیاید، شخصیت ما را مختل مى سازد. دردها مى آید پاییزمان مى کند؛ پاییزى که دیگر اصلا بهارى ندارد. ولى ائمه (علیه السلام) مشرف بودند و در حالى که غصه ها و لذایذ مى آمدند و رژه مى رفتند، قدرت دخول در منطقه روح آنان نداشتند، ولى احساس درد مى کردند. درست نظیر این که شما راه مى روید و مثلا آجرى روى پاى شما مى افتد. پاى شما زخم شده و راه مى روید. مثلا در دانشگاه تدریس مى کنید، یا مى روید تا کار بسیار با عظمتى انجام بدهید. پا درد مى کند، اگرچه درد آن پا، شما را از پا نمى اندازد. اگرچه آن درد پا، شما را مثلا نزد جراح و پزشک روانه مى کند، اما از کار باز نمى گذارد. فرق آن ها با ما در همین درد است. مگر على بن ابى طالب (ع) به مردم نگفت که شما قلب مرا با خون و چرک پر کردید، خدایا مرا از دست این ها بگیر!؟ درد است، شوخى که نیست. نهج البلاغه پر از ناله است. آن هم چه ناله هایى! بنابراین به موضوع دقت کنیم .
با نظر به {شخصیت } مافوق طبیعت این بزرگان و پیشوایان ما، که متصل به ماوراى طبیعت اند، خداوند اگر مى خواست درد نچشند، یقینا نمى چشیدند. همان طور که امام حسین (علیه السلام) وقتى مى خواست از مدینه خارج شود، گفت به زیارت جدم بروم و سر قبر پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) رفت . آن جا در عالم رؤ یا پیغمبر را دید. گفت یا رسول الله ... حضرت پرسیدند که سرنوشت آینده چیست ؟ حضرت سیدالشهدا فرمود یا جدا، آیا مى توانى مرا به طرف خودت بکشى ؟ پیغمبر (صلى الله علیه و آله ) فرمود: مقامى براى تو هست که به آن مقام نخواهى رسید، مگر با شهادت .
آیا توجه مى کنید که جریان چیست ؟ این منافات ندارد که از بالا براى این کار ماءمور بوده است . یعنى به اصطلاح ما، اعماق روح حسین (علیه السلام ) مى دانست اوضاع چیست . ولى در متن طبیعت ، حرکات ، حرکات قانونى بود. مثلا وقتى به نزدیکى هاى عراق رسیدند، کاروان راه را گم کرد. حضرت سیدالشهدا مى توانست بگوید حالا تمام شد. امام حسین (علیه السلام) بر اساس اعتقادى که ما داریم ، اگر مى فرمود یزید نابود باد، والله که یزید نابود مى شد. درست است یا نه ؟ ولى بنا بر این نبود. لذا، راه را گم کردند. حضرت فرمود اگر از عراقى ها کسى هست که این راه را بشناسد، بیاید جلو! طرماح بن عدى آمد جلو و اشعارى را خواند:
یا ناقتى لا تذغرى من زجر

و امضى بنا قبل طلوع الفجر

بخیر فتیان و خیر سغر

آل رسول الله آل الفخر

الساده البیض الوجوه الزهر

الطاعنین بالر ماح السمر

الضاربین بالسیوف البتر

حتى تجلى بکریم النحر

الماجد الجد الرحیب الصدر

اصابه الله بخیر امر

عمره الله بقاء الدهر

یا مالک النفع معا و الضر

اید حسینا سیدى بالنصر

على الطغاه من بقایا الکفر

على العینین سلیلى صخر

یزید لا زال حلیف الخمر

و ابن زیاد العهر ابن العهر
((اى ناقه من ، از ضربت تازیانه ناراحت مشو، و قبل از طلیعه فجر ما را به مقصد برسان . که تو در طلایه بهترین جوانان و بهترین همسفران از خاندان با عظمت رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) قرار دارى .
بزرگوارانى سپیدرو و نور منظر که نیزه هاى افراشته و شمشیرهاى آخته خود را آماده کرده اند تا بر قلب دشمن زنند و اصیل زاده اى بسان حسین (علیه السلام) را پیروزى بخشند. خدایا! اى مالک نفع و ضرر! این حسین را که جدى عظیم الشاءن و سینه اى فراخ دارد، عنایات خود را شامل حال او ساز و تا ابدالدهر عمرش را پایدار دار، و این سرورم را در مقابل آن طاغیان باقى مانده از کفار و آن دو ملعون (یزید شرابخوار و ابن زیاد زناکار زاده مرجانه ) یارى فرما.))
کاروان امام حسین (علیه السلام) حرکت مى کرد. بالاخره در متن طبیعت ، حرکت قانونى بود، اگرچه از بالا در تمام حالات و لحظات ، درست مانند پدر نازنینش (على بن ابى طالب (علیه السلام)، اتصال محفوظ بود. این جاى تردید نیست .
برگردیم به اصل بحث . خزان شروع شد، آن هم چه خزانى ! امام حسین (علیه السلام) این را با چشم خود دید که مالک اشتر رفت ، و حذف شد. از کجا؟ از جوامع اسلامى ، چگونه حذف شد؟ با نقشه پردازى هاى ماکیاولى صفت {معاویه}. نتیجه اش چه بود؟ نتیجه اش لرزاندن (على بن ابى طالب علیه السلام ) بود. این مرد را لرزاند.
{حسین } این ها را مى بیند. به چه علت ؟ به علت مقام پرستى آل امیه که هیچ سابقه انسانى در طول تاریخ نداشتند. او به چشم خود دید که چگونه مالک اشتر از دست على بن ابى طالب (علیه السلام) رفت . حتى وقتى که امیرالمؤمنین شنید مالک از دنیا رفت ، گریه کرد. این مردى که وقار او، متانت او، تحمل او، چون کوه بود.
کوه یعنى چه ؟ یعنى تمام کیهان ، به سنگینى تمام کهکشان ها. {على } لرزید! گریه کرد و فرمود:
مالک ، و ما مالک ، و اءنى لنا مثل مالک ؟ رحم الله مالکا، کان لى کما کنت لرسول الله صلى الله علیه و آله و سلم .
((مالک ، چه مالکى ! و دیگر مثل مالکى براى ما نیست . خدا رحمت کند مالک را، نسبت او به من ، چنان بود که نسبت من به رسول خدا (صلى الله علیه وآله .))
شما ببینید چه قدر عاطفه در این جا تبلور یافته است ! مثل یک مادر مهربان به کودکش . مالک چه مالکى ! خدا رحمت کند مالک را. نسبت او به من ، نسبت من بود به پیامبر. حسین دید که این شخص را از دست پدرش ‍ گرفتند. همان شخصى که در انجام تکلیف ، وقتى که لشکریان على (علیه السلام) شورش کردند و این مرد (مالک اشتر) هم داشت معاویه را اصلا از روى زمین برمى داشت ، در پى دستور على (علیه السلام) از جنگ دست برداشت . تاریخ آن روز را ببینید. همه نوشته اند بودند که وقتى در جنگ هاى صفین ، پیروزى دور پرچم على (علیه السلام) نسیم مى زد و مالک همه دشمنان را درهم پیچیده بود، لشکریان على (علیه السلام) گفتند که چون آنان قرآن ها را برداشتند، پس مى خواهند قرآن را شفیع و وسیله بیاورند، ما نمى جنگیم . خدایا! از ضربه هاى نادان ها، این جوامع را خودت حفظ کن . واقعا نادانى چه ها که نمى کند!
على بن ابى طالب (علیه السلام) گفت : مالک در حال تمام کردن داستان است . کشت و کشتار تمام مى شود و من مى دانم که او چه مى کند. لختى تاءمل کنید تا مالک این قضیه را تمام کند. براى بار دوم و بار سوم ، مراجعت مالک اشتر را اصرار نمودند و نهایتا على بن ابى طالب را مجبور کردند. گفتند عجب ! این على بن ابى طالب چه طور در مقابل قرآن ایستاده است ؟ شست وشوى مغزى به وسیله قرآن !؟ خدایا! این بشر مى گوید من اشرف مخلوقاتم ، این بشر مى گوید... و آن گاه این طور شست وشوى مغزى مى شود؟ این همان فرزند على بن ابى طالب است که پیغمبر درباره او گفت :
على مع الحق و الحق مع على یدور حیث ما دار
((حق با على است و على با حق است ، و حق همان جایى است که على باشد.))
اگرچه یک میلیارد نفر کشته شوند. به مالک پیغام دادند که برگردد. مالک هم آمد. دقت کنید مالک چه کار کرد. سلام عرض کرد و گفت : یا امیرالمؤ منین کار داشت تمام مى شد، ولى امر فرمودى من آمدم . مضمون حرف او این است . همین جا چند دقیقه فکر و تاءمل کنید و ببینید تکلیف یعنى چه ؟ و خداکند که بشر از این نعمت عظما محروم نباشد، زیرا که دیگر در بشر چیزى نخواهیم دید، اگر نفهمد تکلیف چیست . نه این که فقط بده بستان ! مالک گفت : به من تکلیف و امر کردى ، آمدم . اصلا مالک در حال تغییر دادن تاریخ بود و ورق تاریخ را به هم مى زد، و با رفتن معاویه کار عوض ‍ مى شد.
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور

در خلایق مى رود تا نفخ صور(۵)

{در صورت عدم انجام تکلیف مالک }، دیگر این روحانیت و این معنویت نبود. تشیعى نمى ماند که سایر مذاهب هم به رقابتش باقى بمانند. آیا معلوم شد چه عرض کردم ؟ تشیع از بین مى رفت و دیگر چیزى براى رقابت و بقاى اسلام نمى ماند.
به سلطان محمود گفتند چرا تو به ایاز خیلى محبت مى کنى ؟ ایاز از ما چه چیز زیادتر دارد؟ گفت شما نمى دانید، زیرا ایاز چیزى دارد که شما ندارید. خلاصه ، حرف خیلى زیاد شد. روزى امرا و وزرا، اطراف سلطان محمود نشسته بودند. به یکى از آنان گفت امروز اثبات مى کنم که چرا به ایاز علاقه دارم . سلطان محمود دستور داد تا از خزانه ، یک الماس خیلى گران بها آوردند. گفت یک سنگ بسیار سخت هم بیاورید.

آن را به دست امیر اول داد و گفت این (الماس ) را بشکن . امیر گفت آخر... این که خیلى قیمتش زیاد است ، اجازه بدهید این را به خزانه برگردانند. گفت بدهید به دست دومى . دومى هم نگاه کرد و گفت قربان ، این خیلى با ارزش است ، شاید اگر در خزانه جناب عالى بماند بهتر باشد، چون در هیچ جاى دنیا نظیرش نیست . گفت بدهید به دست سومى - سه - چهار - پنج - شش - هفت - هشت - رسید به نفر سى ام . هیچ یک از آنان نخواستند این جسم گران بها را بشکنند. گفت آن را به دست ایاز بدهید. ایاز گفت قربان چه کنم ؟
سلطان محمود گفت بشکن . ایاز هم سنگ را گرفت و همان دقیقه آن را خرد کرد. سلطان محمود گفت آیا ایاز را شناختید، یا باز او را نمى شناسید؟ شما شخصیت مرا شکستید چون امر مرا شکستید {اما ایاز شى جامدى را شکست ، ولى شخصیت مرا در اجراى تکلیف نشکست }. این چیز جامدى است که مى توان نظیرش را پیدا کرد، اما شکست شخصیت را من چه کار کنم ؟
خدایا، بشر چه قدر مى خواهد بیراهه برود؟ این حقایق در فطرت ما هست . مالک گفت امر کردى و تکلیف فرمودى ، آمدم . یعنى دنیا در دست ما بود. غلبه و پیروزى با من بود، ولى من یک بار به تو گفتم تو پیشواى منى ، تمام شد. حسین (علیه السلام) دیده بود که این مالک رفت . آن هم مالک ، نه یک آدم معمولى . دنبالش عماربن یاسر رفت . عماربن یاسر چه کسى بود؟ از محبوب ترین صحابه پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) بود. همه آقایان چه شیعه و چه سنى نوشته اند: پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله ) به عماربن یاسر فرمود: تقتلک الفئه الباغیه ؛ ((گروه ستمکارى تو را خواهند کشت .)) وقتى عمار از اسب به پایین افتاد و شهید شد، على بن ابى طالب (علیه السلام) فرمود: بروید و به آن ها احتجاج کنید که عمار را کشتید. این هم پیش بینى که پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) فرموده بود که گروه ستمکارى او را خواهند کشت . آیا باز نمى فهمید و نمى خواهید از این ستمکارى دست بردارید؟ شهوت این طور است .
بى اعتنایى کردند. آیا بالاترین از این احتجاج ؟ تقتلک الفئه الباغیه . همه آقایان شیعه و سنى نوشته اند که پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) درباره عمار این مطلب را گفته بود. عمار هم رفت . حتى (ماشاءالله باسوادها خیلى کار انجام مى دهند!) آنجا در (جنگ صفین ) گفتند: ((على بن ابى طالب ، عمار را کشته است ! چرا او را براى جنگ به صفین آورده بود))(۶)؟
امیرالمؤمنین نیز فرمود: ((به آن ها بگویید حمزه را پیغمبر کشت ، به جهت این که حمزه را هم پیغمبر به جنگ بدر آورد))(۷).
اى نابکارانِ نابخرد! آیا این دلیل است ؟ مرد با اختیارش آمده و مى خواهد از حق دفاع کند که شما او را شهید کردید. آیا مى خواهید خودتان را توجیه کنید؟ به راستى آدمى وقتى که خود را مى خواهد در زشتى ها توجیه کند، چه قیافه اى دارد! اقلا توجیه نکن و حرف نزن ! سرت را بینداز پایین ، جلادى و قصابى ات را بکن ! تقتلک الفئه الباغیه !از پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) نقل شده است و الان هم شما این پیرمرد (عمار) را کشتید. شاید هشتاد سال بیشتر داشت ، و شمشیر مى زد. جوان ترین روح در پیرترین کالبد، کهنسال ترین کالبد با روح جوان .
حسین (علیه السلام) دید که عمار هم رفت . چون همه این ها را مى بیند. روزى را دیده بود که ابوذر غفارى را که به تنهایى یک تاریخ بود، تبعید کردند. دقت کنید و ببینید حسین ساخت کجاست و چرا به این تندترین مصیبت تن داد؟ ببینید در دل او چه مى گذرد و چه شده است ؟ دستور داده شد که ابوذر به ربذه تبعید شود. به على بن ابى طالب (علیه السلام) خبر دادند: یا على ، ابوذر را مى برند. حضرت برخاست . در تاریخ چنین آمده است :
على (علیه السلام)، عمار، امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) براى دیدار ابوذر آمدند. حضرت که نزدیک شد، مروان در حال بردن او بود. مروان گفت من دستور خلیفه را به شما عرض مى کنم : با ابوذر صحبت نکنید. چون خلیفه گفته بود هیچ کس با او صحبت نکند. چون آن روز یک نفر به نام ابوذر غیر قابل صحبت بود که در حال بیرون رفتن بود. ولى همه آن ها تکامل یافته بودند! فقط یک نفر بود که با او نمى شد صحبت کرد. مروان گفت من دستور خلیفه را به شما رساندم. حضرت شلاق را بلند کرد و آن را بین دو گوش اسبش گرفت و گفت: ((دور شو که به همین شکل، به آتش الهى خواهى رفت.))
مروان کنار رفت . ابوذر تنها با آنان صحبت کرد. اول على بن ابى طالب (علیه السلام) صحبت کرد و گفت :
یا اءباذر، انک غضبت لله ، فارج من غضبت له . ان القوم خافوک على دنیاهم ، و خفتهم على دینک ، فاترک فى اءیدیهم ما خافوک علیه و اهرب منهم بما خفتهم علیه .(۸)
((اى اباذر، قطعا تو براى خدا خشمگین شدى، پس به آن خداوند امیدوار باش که براى او غضب کردى .
این مردم براى دنیاى خود از تو بیمناک گشتند، و تو براى دین خود از آنان به ترس افتادى . پس اى اباذر، رها کن براى آنان آن چه را که براى داشتن آن از تو بیمناک شدند. و بگریز از آنان به جهت آن دین که از آنان درباره آن به ترس و وحشت افتادى .))
برو و از تنهایى وحشت نکن . صلوات الله علیک یا امیرالمؤمنین . درست است که جوامع آن روز تو را نشناختند، ولى انسان هایى که تو را شناختند، بالاتر از همه آن جوامع بودند، که یکى از آن ها همین ابوذر بود.
با هم صحبت کردند و حضرت به او تسلى داد. بعد عقیل آمد جلو و گفت: اى برادر، دیگر مطلبى بالاتر از مطلب برادرم نیست. عمار و بعد حسنین جلو آمدند و تعبیر امام حسین (ع) این بود: یا عماه ((اى عموى من.)) یعنى اى برادر پدرم على. آنان هم او را تسلى دادند و راه را باز کردند و ابوذر به ربذه رفت. براى این که قانون شکنى نشود. هنوز این ها در تاریخ ناگفته مانده است.
اى جوانان، با دو سه عدد مجله، مطلب تمام نمى شود. باید کار کنید والسلام. این ها در گوشه هاى تاریک تاریخ مانده است. ان شاءالله با دو مقاله ، مغزتان را نفروشید. فقط شما ببینید که على بن ابى طالب (علیه السلام) این همه شکنجه را مى بیند، ولى مى گوید نه ! من قانون را نمى شکنم . فعلا طبق دستور این آقا که زمامدار است ، کنار کشید. ابوذر را بردند و حسین مى دانست که او به کجا مى رود. مى دانست که به این مرد بزرگ الهى به نام ابوذر، چه قدر سخت خواهد گذشت . حسین این داستان را هم دیده است که ابوذر را هم از دستش گرفتند. همین طور هر یک از این انسان ها که از گروه على مى رفتند و از دیدگاه انسانیت و انسان ها دور مى شدند، این حوادث در دل حسین (علیه السلام) چه چیزى بر جاى مى گذاشت ؟ همان گونه که عرض کردم ، حکمت الهى صددرصد در کار هست ، ولى در متن طبیعت یک حساب است . امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا وقتى بالاى سر جنازه على اکبر آمد، گفت : على الدنیا بعدک الافا ((بعد از تو، بر دنیا اف باد!))
همان طور که عرض کردم ، در متن طبیعت یک حساب است که اینان (ائمه (علیه السلام) نمى خواستند بر ضد طبیعت حرکت کنند. در زمان معاویه ، کار به جایى رسید که وقتى اسم على را مى شنیدند، واکنش بنى امیه ، یا کشتن ، یا قتل و غارت اموال و یا به کلى ساقط کردن بود. امام حسن (علیه السلام) نیز طبق آن مسائلى که تاریخ نوشته است ، نمى توانست دست به کار شود، زیرا این ها از بین مى رفتند و هنوز قضیه رفع مصاحف ، یعنى ((بلند کردن قرآن ها بر سر نیزه ها)) در دل ها بود.
امام حسن (علیه السلام) دو بار اقدام کرد و آن ها عقب نشینى کردند. حضرت با ترک مخاصمه ، {نه صلح }، عالم اسلام را حفظ کرد. چون وقتى آن ها از بین مى رفتند، او (معاویه ) دیگر نه شیعه سرش مى شد، نه سنى . او کسى بود که با امپراتور روم دست به دست داد که کمک بگیرد. براى چه ؟ براى از بین بردن على (علیه السلام). در تواریخ آمده است که با امپراتور روم ارتباطهایى داشتند، براى این که بشریت را از على محروم کنند. على شخصیتى خیلى بزرگ بود، اما این ها (معاویه و...) به بشریت با نگاه دیگرى مى نگریستند. در چشم آنان ، بشریت وسیله بود. نظریه آنان این بود: بشریت همه وسیله ، آن ها هم فقط هدف . ولى معاویه با مهارتى که در فرزندش ‍ وجود نداشت ، مدام ظاهر را حفظ مى کرد. به قول فلسفه سیاسى ، مى گوییم فلسفه ماکیاولى . البته فلسفه که نیست ، طرز تفکرات ماکیاولى است ، تا حقایق را بپوشاند. با آن نرمش هاى کذایى که کار روبَه صفتانِ تاریخ است . آن نشان دادن آرامش که یعنى : چیزى نیست ! حجربن عدى ، رشید هجرى را زنده زنده دفن کند، فردایش هم بنشیند بخندد. معاویه از میان ۶ - ۷ نفر از بزرگ ترین صحابه على بن ابى طالب (علیه السلام) و امام حسن مجتبى (علیه السلام)، دو سه نفر را زنده زنده زیر خاک کرد. حسین (علیه السلام) این ها را هم دیده بود.
بفرمایید ببینیم این شخص چه کار باید بکند؟ این علت ، و آن هم معلولش . آیا علتى از این قوى تر و عمیق تر؟ آیا علت ها از این عمیق تر؟ البته نه علت ، علت یعنى چه ؟ اگر یک علت است که داراى اجزاى زیادى است . اگر هم چند علت است داراى صدها علت . و ناشایستى که درباره على (ع) به راه انداخته بودند، ما هم به طور قطع مى دانیم و مى توانیم اثبات کنیم که اگر حسین مى گفت این پدر من على بن ابى طالب (ع) است، {خیلى کارها مى توانست انجام بدهد}. البته بحث پدر من عاطفى نیست. همان طور که امام صادق فرمود: افتخار من به این که ولایت على را دارم، بیش از این است که پسر او هستم. بحث این نیست که من پسر على هستم. یعنى مثلا اى مردم، آدم باید به پدرش علاقه داشته باشد و پدر هم به پسرش .
بلى ، این علاقه وجود دارد، ولى در مرتبه خیلى پایین .
اگر حسین (علیه السلام) مى نشست و فردا من و شما تاریخ را مى دیدیم ، یا حس کنجکاوى متفکران دنیا بیدار مى شد و مى گفتند یا حسین ، اگر آن جا بودى چه کار مى کردى ، مگر نمى دیدى ؟ جوابش چیست ؟ هیچ جوابى نداشت . یا اباعبدالله ، اى پسر فاطمه ، اى پسر على (علیه السلام)، آیا تو نمى دیدى که این ها علنا نه فقط با اسلام ، بلکه با انسانیت بازى مى کردند؟ همان طور که عرض کردم ، معاویه خوب مهارت داشت . به راستى فسق و فجور، آدم را احمق هم مى کند. فسق و فجور، مخصوصا اگر هتک حرمات الله بشود، یا غرور شکنى باشد، علنا عقل را هم از بین مى برد. روشنى این مطلب به جایى رسید که آن کسى که در این باره از همه طبیعى تر فکر مى کند، مى گوید:
((تبعیت از غریزه جنسى ، اصالت حقیقت را از عقل مى گیرد.))
((زیگموند فروید))
{به اصطلاح } آش این قدر شور بود که خان هم فهمید. چون بعضى اوقات ، خان ها اصلا نمى فهمند که آش شور است یا شیرین است ، یا ترش است . ((فروید))ى که دو پاى خود را در یک کفش کرده که فقط با این حساسیت که من دارم ، باید مساءله غرایز را این طورى کنم که بشر را به این جا برسانم ، که ده هزار سال حرکت یک دفعه شروع کند به پایین آمدن و تنزل . او مى گوید که تبعیت از غرایز، مخصوصا از غریزه جنسى ، تعقل را پایین مى آورد. مخصوصا اگر احساس کند که خلاف قانون است . البته این توضیح من است ، ولى آن که حرف ایشان است ، این است که تبعیت از غرایز، تعقل را از بین مى برد. جوان ها حواستان جمع باشد. کمى دقت و کمى فکر کنید. یک مقدار از خدا بخواهید که شما را در این راه کمک کند. مواظب باشید! تعقل اگر از دست برود، دیگر انسان چه دارد؟ اگر عقل از دستش برود، مى شود همین طور که مى بینید. این (یزید) اصلا متوجه نبود و نمى فهمید که اسلام و انسان یعنى چه ؟
مساءله دیگر، این است که بعد از مدتى تمام جوامع اسلامى ، حسین (علیه السلام) را تصدیق کردند و معلوم شد که حسین در آن روز، زبان گویاى تمام جوامع اسلامى بوده است ، اگرچه با خبر نبودند که چه مى گذرد. اگرچه نمى دانستند در عراق و شام چه مى گذرد. لذا، اهالى بصره وقتى متوجه شدند، یک دفعه بیست هزار نفر راه افتادند. اگر هفت ، هشت ، ده روز این قضیه به تاءخیر مى افتاد، قاعده تاریخى نشان مى دهد که اصلا محال بود چنین قضیه اى اتفاق بیفتد و داستان یزید برچیده مى شد، همان طور که قبلا عرض کردم ، چندى قبل از آن ، ولیدبن عتبه استاندار مدینه وقتى شنید حسین (علیه السلام) به طرف عراق حرکت مى کند، به عبیدالله بن زیاد آن مستِ لا یعقلِ مقام نوشت ، شنیدم که حسین به آن طرف مى آید، حواست جمع باشد. او محبوب ترین مردم در نزد مردم است . او محبوب ترین مردم براى مردم است . یعنى شما هیچ کس را نمى توانید پیدا کنید که به حسین محبت نورزد. مبادا دستت به خون این مرد آلوده شود، که این را تا قیامت ، بشر بر شما نخواهد بخشید.
آرى ، جریان خیلى بالاست که این گونه ، شما را هزار و چهار صد سال به دنبال خود مى کشد. خدا مى داند حسین در تاریخ چه کار کرده است .
اشخاصى که مى گویند رواج تشیع و حساسیت داستان حسین از زمان صفویه به این طرف بود، من درباره آن ها چیزى نمى گویم . فقط آرزو مى کنم اى کاش کمى سواد و کمى اطلاع داشتند. حداقل هفتصد سال پیش مولوى مى گوید که شاعرى وارد انطاکیه (شام ) شد و دید مردم به سر و صورت خودشان مى زنند و محشرى است . گفت چه خبر است ؟ گفتند مگر نمى دانى که امروز، روز عاشورا است ؟ پس وجدان کجا رفت ؟ این داستان مولوى که مربوط به هفتصد سال پیش است و کتاب او نیز اکنون در مقابل ماست .
هم چنین قبل از مولوى ، دیالمه و آل بویه و... از واقعه عاشورا اطلاع داشتند.
هنوز چند روز از عاشورا نگذشته بود که سر و صورت زدن توابین کوفه و دیگر جاها آغاز شد. این تذکرات براى این بود که بدانید واقعه عاشورا، علت خیلى تند و مهمى داشت و حسین بن على (علیه السلام) هیچ راه دیگرى نداشت ، مگر این که برخیزد، بلکه اسلام نخوابد و نابود نشود.
قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنى و فرداى ثم تتفکروا(۹)
((بگو: من فقط به شما یک اندرز مى دهم که دو به دو و تنهایى براى خدا بپاخیزید، سپس بیندیشید.))
یا ابا عبدالله ! ما تو را تا آن جایى که قدرت داریم ، تا آن جایى که ظرفیت ماست ، شناختیم . و خدا مى داند در طول تاریخ ، در این جلسه ها چه انسان هایى توبه کرده اند. چه انسان هایى حرف شنیده اند، چه انسان هایى منقلب شده اند. اسم نویسى نبوده است که ؛ آقایان در طول تاریخ بفرمایید ببینیم چه کسى در کجا چنین انقلاب روحى به او دست داده است ؟ اگر آمارگیرى مى شد، این رقم سر به میلیون ها مى زد. ما از کودکى که در این جلسات بودیم و مى آمدیم ، خیلى از این ها مى دیدیم ، انسان هایى که چیزى سرشان نمى شد و نسبت به همه چیز بى پروا بودند. خدا گذشتگان شما را بیامرزد. پدرم مى گفت که در تبریز شخصى بود خیلى بى پروا. ایشان (پدرم ) مى گفت من او را دیده بودم . مى گفت : روزى در خیابان ایستاده بود و دسته اى {از عزاداران حسینى } در حال عبور بود و آن ها نوحه على اصغر مى خواندند و آن مرد هم گریه مى کرد. مى گفت نوحه را به ترکى مى خواندند و این مرد همین جور نگاه کرد و بعد رفت ، رفت ، رفت ، اوج گرفت و به اصطلاح امروزى ، یکى از بهترین شعراى دراماتیک حسین (علیه السلام) شد. درست تقریبا مثل محتشم کاشانى رحمه الله علیه . او (محتشم ) در فارسى ، این هم در ترکى آذرى . فقط با یک نگاه به آن دسته نوحه خوانى و سینه زنى . متاءسفانه ننوشته اند که چه کسانى در این جلسات ، انسان شدند. چه کسانى در این جلسات ساخته شدند. قبل و بعد آن چه بود؟
خدایا! پروردگارا! تو را سوگند مى دهیم به راز بزرگ خلقت ، به راز بزرگ آن حکمتى که همیشه بعد از پاییز، بهارها در تاریخ به وجود آمده است ، ما را در شناخت حسین (علیه السلام) موفق و مؤ ید بفرما.
خدایا! پروردگارا! ما را از انقلاب روحى محروم مفرما.
خداوندا! جوانان عزیز و نور چشمان ما را توفیق بده براى آینده اى که زندگى خود را با معنا و هدف دار سپرى کنند.
خدایا! تو را سوگند مى دهیم به جوانان حسین (علیه السلام)، این جوانان را به چنین زندگى در آینده ، موفق و مؤ ید بفرما.
السلام علیک یا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائک علیک منى سلام الله ابدا ما بقیت و بقى اللیل و النهار ولا جعله الله آخر العهد منى لزیارتکم السلام على الحسین و على على بن الحسین و على اولاد الحسین و على اصحاب الحسین .
((آمین))

نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى

پی نوشت:


۱-ر.ک : تقسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ص ۸۱۰.
۲-همان ماءخذ، ج ۱۴، ص ۴۹.
۳-سوره اعراف ، آیه ۱۲.
۴-همان سوره ، آیه ۱۳.
۵-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ص ۳۴۳.
۶-انما قتله الذین جاوابه . ((کسانى عمار را کشتند که او را به این جا آوردند.))
((الامامه و السیاسه ، ص ۱۰۶.))
۷-فالنبى (صلى الله علیه وآله ) قتل حمزه حین ارسله الى قتال الکفار. ((بنابراین توجیه ، باید گفت : رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) حمزه را کشت ، آن هنگام که او را به سوى نبرد با کافران فرستاد.))
((نور الابصار، شبلنجى ، ص ۸۹.))
۸-نهج البلاغه ، خطبه ۱۳۰.
۹-سوره سبا، آیه ۴۶.

 


منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه