قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

وسیله و هدف

من غلام آن که او در هر رباط

خویش را واصل نداند بر سماط(۱)

در دنیاى ما، این یک اصل است که هر شکل آرمان و ایده آلى براى انسان مطرح شود، انسان بعد از وصول به آن آرمان ، احساس گیجى خواهد کرد و تحیرش شروع خواهد شد. در این دنیا باید وسیله و هدف ، خوب تشخیص ‍ داده بشود.
شاید این مساءله را، مخصوصا آنان که تا حدودى مطالعه داشته اند و کم و بیش درک کرده اند، از سخنان پیشتازان اندیشه دریافته اند که گمان شده است بشر، یک گره عجیب دارد و آن این است که به هر وضع که برسد، و وقتى که بر آن وضع درست مسلط شد و زمام آن را در دست گرفت ، تازه اول گیجى اوست ! مساءله بسیار حساسى است . بعضى ها به این تشبیه کرده اند که انسان در بیابانى مى خواهد برود و تپه بلندى جلوى آن را مى گیرد. او با صرف انرژى و صرف وقت و با زحمت از این تپه بالا مى رود. هنگامى که بالا مى رود، مى گوید من وقتى به قله این تپه رسیدم ، به آرمانم رسیده ام . اصلا دیگر در زندگى، پیروزى بهتر از این براى من وجود ندارد. قدم آخرین را که به روى تپه گذاشت ، نگاه مى کند و مى بیند که قله اى بالاتر در پیش روى اوست . از تپه پایین مى آید، سرازیر مى شود تا برود آن قله دیگر را طى کند. و عین همین تفکرات را در رسیدن به قله دوم دارد. وقتى به قله دوم رسید، مشاهده مى کند و مى بیند قله هاى مرتفع تر دیگرى این طرف و آن طرف وجود دارد. و آن وقت ، موقع تحیر انسان است . اگر زندگى ما را در قرن بیستم به مردم قرون وسطى نشان مى دادند و آنان مى دیدند که بشر روزى با یک کلید، یک شهر را در یک لحظه روشن مى کند، فکر مى کردند که بهشت موعود همین است ، زیرا در دوره شمع و چراغ موشى ، چراغ برق و الکتریسیته ، قله خیلى مرتفعى است که وصول به آن از نظر علمى ، آرمان بزرگى است . اگر به آن قرون وسطایى ها یا مردم عهد باستان مى گفتند: روزى فرا مى رسد که بشر در دو ساعت هزاران فرسنگ را طى مى کند. اگر باور مى کردند، مى گفتند: آرى ، کتب سماوى که به ما از بهشت اطلاع داده اند، مقصودشان همین است . یا اگر به آنان درباره عمل هاى جراحى معجزه آسا مى گفتند که : قرن هایى مى رسد که انسان به مرز زندگى و مرگ مى رسد، قیچى را مى زنند و او را راحت مى کنند و او دوباره به قلمرو حیات برمى گردد؛
مى گفتند: عجب ! پس همه آن ها عیسى (علیه السلام) هستند؟ همه آن ها مسیحا نفس هستند؟ پس در دنیا ناملایمات و ناراحتى و جهل و اشتباهى وجود ندارد. این بهشت مى شود!
اما اگر از شما سؤ ال کنیم : کجا هستید؟ خواهید فرمود: اگر بخواهیم از این طرف خیابان تا آن طرف خیابان برویم ، هشتاد درصد کسانى که مى بینیم ، بیمارى روانى دارند، اما به روى مبارکشان نمى آورند؛ نه خنده ها، نه گریه ها، نه اندوه و نه شادى آنان روى حساب است . از حیث تمدن و فن آورى نیز به این جا رسیده که برق دست اوست ، هواپیماى جت غرش کنان فضاها را درهم مى نوردد و... با این حال سؤ ال و تحیرش از همه بیشتر است .
به همین شکل اگر به عقب برگردیم و به جلوتر نگاه کنیم ، وضع بشر همین است ، هیچ فرقى نمى کند.
روى قانون عرض مى کنم که فرق نمى کند. آب را ملاحظه فرموده اید؟ وقتى که از بالاى کوه با فشار به طرف پایین سرازیر مى شود، سیلى است که به جهت باریدن ابر متراکمى از بالاى کوه به صورت سیل پایین مى آید. غرش ‍ کنان ، خودش را به این صخره و آن درخت مى زند. خودش را به این طرف و آن طرف پخش مى کند. هنگامه اى است و عجیب در غرش و تلاطم است . اگر بپرسیم : اى آب کجا مى روى ؟ پاسخ مى دهد: جاى هموارى مى خواهم . خسته شده ام . وقتى که به زمین هموار رسید، مثل این که متحیر است ، مى گوید بعد از این چه کار کنیم ؟ بسم الله تازه اول حیرانىِ اوست .
بشر غالبا هر قدمى که در تاریخ برداشته ، همین طور بوده است . جملاتى را نیز در همین مضمون ، مى توانید در نوشته هاى داستایوسکى ملاحظه کنید.(۲)
در قدم قبلى ، قدم بعدى را آرمان مطلق تصور کردن ، و روى آن به عنوان هدف نهایى حساب کردن ، این درد (تحیر) را دربر دارد. این تحیر، تحیر منطقى نیست . این تحیر، کمبود منطق است ، زیرا ما وسیله را به جاى هدف گرفته ایم . این دردش ، آن هم دوایش .
ما فرزندان آدم در زندگانى فردى و دسته جمعى ، از یک جهت مثل شخصى هستیم که وقتى یک اشتباه کوچک مى کند، این امر براى او عقده روانى مى شود و در پى آن ، حدود هفتاد سال جست و خیز مى کند.
مگر چه شده است ؟ هیچ . اصلا جاى جست و خیز است ؟ جاى آن نیست . فقط یک خار در او فرو رفته است و آن خار، او را این طور مى کند. والا درد دیگرى ندارد. منطق به جاى خودش و درخت هم در جاى خودش قرار دارد. کوه البرز هم به جاى خودش است و ستاره ها و آتش و همه و همه ، کار خود را انجام مى دهند. جهان طبیعت با آن نظم قانونش منظم است . وضع او (انسان ) خراب است . گره در دلش افتاده است .
چون کسى را خار در پایش خَلد

پاى خود را بر سر زانو نهد

با سر سوزن همى جوید سرش

ور نیابد مى کند با لب تَرش

خار در پا شد چنین دشوار یاب

خار در دل چون بود واده جواب

خارِ دل را گر بدیدى هر خسى

کى غمان را راه بودى بر کسى

کس به زیر دمِ خر، خارى نهد

خر نداند دفع آن برمى جهد

خر ز بَهرِ دفع خار از سوز درد

جفته مى انداخت صد جا زخم کرد

آن لگد کى دفع خار او کند؟

حاذقى باید که بر مرکز تند

برجهد آن خار محکم تر کند

عاقلى باید که خارى برکند(۳)

جَستن ما انسان ها در امتداد تاریخ ، جَستن آن حیوان است . هر چه جستیم ، خار را محکم تر کردیم .
عاقلى باید که بر مرکز تند و بگوید: در زندگى ، وسیله را با هدف مخلوط نکنید. این خود یک خار است .
این خار را خارج کنید.
خلد گر به پا خارى آسان درآرم

چه سازم به خارى که بر دل نشیند

خارهاى عجیبى به وجدان تاریخ خلیده است . نسل گذشته آن را در نمى آورد و آن را به نسل بعدى تحویل مى دهد، و ما هم آن را در نیاورده به نسل آینده تحویل خواهیم داد.
غالبا ما وسیله و هدف را با یکدیگر اشتباه مى کنیم . در این حال ، وسیله را آرمان و ایده آل مطلق گرفته ایم و سرانجام به جایى مى رسیم که روح مى گوید: خودت را مسخره کن . خودت را ریشخند کن ؛ آیا من (روح ) بى نهایت اسیر این وسیله باشم ؟ لذا، روح مى گوید: بیچاره ات خواهم نمود، و این بیچارگى همان تحیر ماست .
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا

عیشه ضنکا و نحشر بالعمى (۴)

نمونه اى از انحرافات انسان از قانون منطق روانى این است که ، مثلا شخصى به یک نفر سیلى مى زند. با این که انسان به درد این سیلى آگاهى دارد و احساس درد مى کند، اما با این حال ، دست با یک حرکت عجیبى ضربه به صورت او مى زند. اول این فکر به ذهن مى آید: آیا من زده ام ؟ بله . آیا دردش ‍ آمد؟ بله ، اشکالى ندارد! خیلى ها دردشان مى آید و بر طرف مى شود. الان هم رفته و خوابیده است . یک نفر هم به یک نفر دیگر سیلى زده است ، من که کارى مرتکب نشده ام . (که این بحث را در توفان زیر دو جمجمه خواهیم کرد.)(۵) حجاج بن یوسف آن قدر آدم کشته است ، من فقط یک سیلى زده ام . در حال اندیشه ، این مساءله موج مى زند و کم کم به صورت قبض ‍ روانى در مى آید. خواه بداند یا نداند، یک گرفتگى روحى در فرد ایجاد مى شود، که نمى داند از کجاست. چون کلاه ها و کلاه شرعى را گذاشته، از اندیشه رد شده ؛ البته از چشم رد شده، ولى روح آن را رد نکرده است .
کم کم اگر برگشت و جبران کرد، در همان حال گرفتگى منقلب مى گردد و آن خار پوسیده مى شود و از بین مى رود. اگر پررویى نشان داد، قبض به صورت انعقاد و عقده روانى در مى آید. در این حال باز احساس مى کند که این خار است ، اگر آن را در آورد که هیچ ، اگر آن را در نیاورد، این که امروز دل گیر است ، فردا پاى گیر مى شود! کم کم در سطح طبیعى روانى انسان، او را محتاج به روان پزشک مى کند. اول در اندیشه بود، یا نوسانى در اندیشه بود، اما کم کم او را به بیمارستان روانى ، روانه مى کند. اگر قبول نداشته باشد، در خیابان ها مى چرخد، منتها به شکل یک بیمار روانى متحرک ! باز اعتنا نمى کند. اصرار او، باد در این آتش مى دمد و شعله ورش مى سازد، سپس در زندگانى سر تا پا کلافه مى شود.
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا

عیشه ضنکا و نحشر بالعمى

همه چیز و همه امکانات زندگى براى او مرتب است ، اما نمى فهمد او را چه مى شود. نمى فهمد {جریان } چیست . شادى اش ، شادى دامنه دار نیست . تفکرش بریده مى شود. اراده هایش با هم مى جنگند و تزاحم پیدا مى کنند.
خار دل را گر بدیدى هر خسى

کى غمان را راه بودى بر کسى

این جمله معترضه بود که عرض کردم. اصل قضیه و موضوع مهم ، این است که ما وسیله و هدف را در این دنیا با هم مخلوط کرده ایم. نمى دانیم با چه موضوعى به عنوان وسیله رفتار کنیم و با چه موضوعى به عنوان هدف. آن وقت چرا تحیر پیش مى آید؟ چرا شک مى کنیم ؟ چرا به اضطراب مى افتیم ؟ نکته مهم این جاست .
فرض کنید فردى یک مقام را براى خودش هدف و ایده آل قرار داده است . براى رسیدن به این ایده آل ، مراحلى را طى کرده ، زحمت کشیده ، خود را به این طرف و آن طرف کوبیده است ، حق و ناحق و صحیح و باطل را مخلوط کرده ، تا بالاخره به آن رسیده است . اگر آگاهى را از دست داد، که هیچ . (همان طور که در جلسه پیش عرض کردم . باد کره خرش را در میان باد و توفان تشخیص مى دهد، ولى من خود را تشخیص نمى دهد)، ولى اگر آگاهى او بماند، محال است که تحیر به او روى نیاورد. چرا؟ به جهت این که به آن نقطه که رسید، روح خواهد گفت : الان چه کنیم ؟ او خیال مى کرد که این ((چه کار کنیم )) سطحى است ، در حالى که خیلى عمیق است . نیز، روح خواهد گفت : ((عظمت بى نهایت در این جا نمى تواند پیاده شود)). لذا، من گمان مى کنم این اصل خیلى کلى باشد. یک نقاش زبردست را در نظر بگیرید و موضوعى را که نقاش را جلب کرده است . نقاش همه چیز را وسیله قرار داده و هدفش این است که تابلوى زیبایى را به وجود بیاورد. یقین بدانید، آن تابلوى زیبا حتى اگر که بهترین تابلو باشد، او را اشباع نخواهد کرد.
زمانى من در اصفهان مایل بودم ، یکى از نقاشان بزرگ را ببینم . این اصل را در آن جا خوب احساس کردم . در چند مورد دیگر هم در صنف نقاشان و خیلى از طبقات ، این موضوع را واقعا تجربه کردم . از این نقاش اصفهانى برایم خیلى تعریف کرده بودند که خیلى زبردست است . این مرد را این طور دیدم . دیدم در آن نقاشى و در آن کار خود، به عالى ترین وضعى که مى توانست در یک محیط برسد، رسیده است ، ولى مى گفت : بله ، همه چیز را نمى شود در نقاشى پیاده کرد. (من از گفتار ساده او مطالعه دقیق روانى مى کردم ). دیدم او آن تابلوى محدودش را جایگاه ریزش فعالیت بى نهایت روح خود مى داند. صفحه کاغذ متعهد نیست ! صفحه کاغذ، گنجایش ‍ ریزش بى نهایت او را ندارد، ولى فکر آن جاست . چون آگاهى او باقى مانده است و هنوز شخصیت خودش را نباخته است . من مى دیدم که پیاده شده کار، یک تابلوى کوچک بود، اما جملاتى مى گفت که شکوفان مى شد.
خدا مى داند عین داستان را مى گویم ، مى دیدم که او شکوفان مى شود. مى گفت وقتى یک سنگ را در نقاشى مى کشیدم ، چه مى دیدم ، (نقاش ) مى گفت : آخر چه طور بگویم ؟
ملاحظه کنید {روح} او در کجا پیاده شده است ؟ در یک چیز محدود. من فهمیدم که او راه رفته است . او راه رفته و بى نهایت جویى روح خود را از دست نداده است .
هر چیز محدود را در جهان هستى ، مورد عشق قرار بدهید، اگر توانستید از او بى نهایت بیرون بکشید، تحیر ندارید. اگر نتوانستید و موضوع براى شما محدود باشد و شما را محاصره کند، گیج خواهید شد، زیرا روح بزرگ تر است و این ها کوچک تر. قلمرو را وسیع بگیرید. زندگانى این نیست که آن ها را که وسیله است ، هدف بگیریم . این {امر} ما را ساقط مى کند.
آیا شما خیال مى کنید وقتى که یک شاعر، یک شعر مى گوید (البته شاعر که مى گوییم ، مقصودمان یک شخص چیز فهم و انسان شناس است )، مطلب همان است که در آن جا گفته است ؟ مى گوید:
قافیه اندیشم و دلدار من

گویدم مندیش جز دیدار من (۶)

من نمى توانم در قافیه بگنجم . آن چه که در این جا مى گذرد، قافیه گنجایش ‍ آن را ندارد. این یک اصل مهم است . اغلب گیجى و اضطرابات ما، روى این مبناست که دنبال سایه خودمان مى دویم ، که : اى سایه اگر تو را بگیرم ، دیگر کار من تمام است . سایه را نمى توانى بگیرى و اگر هم بگیرى ، شروع کار توست . تازه باید بگویى این سایه از کیست ؟
چون سایه خودش نشان خواهد داد، و خواهد گفت من از آنِ او هستم . عقل که جاى دیگر نمى رود.
عقل در جاى خود قرار دارد. اگر سایه را گرفتى اگر... تازه خواهید دید که این اصل این جا خوابیده است .
مى گوید: من از آن او هستم . دنبال من چرا مى دوى ؟ دنبال آن برو که سایه را ایجاد کرده است . (توضیحى عرض کنم در مورد هدف گیرى در زندگى ؛ این مطلب مفید است مخصوصا براى جوانان ): این جا ما چند نفر نشسته ایم . روشنایى در بالاى سر ماست . این روشنایى براى بعضى ها از طرف راست و براى بعضى ها از طرف چپ مى تابد و با فاصله هاى مختلف، سایه هاى ما را بر کف اتاق مى اندازد. در این مورد هیچ جاى شک نیست . وقتى از این جا بیرون مى روید، اگر از شما بپرسند که در آن اتاق چه مى کردید و براى چه رفته بودید، آیا یک نفر از شما پیدا مى شود که بگوید ما رفته بودیم که سایه مان به زمین بیفتد؟ به ذهن هیچ کس ، حتى یک در میلیارد هم خطور نمى کند که هدف ما از رفتن به آن اتاق ، ایجاد سایه بود. سایه وجود، هدف وجود نمى شود.
آیا اتاق و خانه را ساخته اند براى افتادن سایه ، یا براى این که در آن زندگى کنند؟ عسل براى همه ما شیرین است ، زیرا ساختمان وجودى ما طورى است که عسل براى ما شیرین است . شیرین بودن و لذت بار بودن عسل ، سایه وجود من و شماست . والا آیا قرار بود این عسل را سر کوه البرز بریزید و کوه البرز ناگهان شاخ در بیاورد؟ در نمى آورد. عسل براى من و شماست . یا شیر براى مزاج من و شما مفید است . اگر ماهى را از آب بیرون بکشید و به او شیر بدهید، نه تنها برایش خوب نیست ، بلکه او را خواهد کشت .
تمام مزایاى مادى جهان ، سایه وجود من و شماست . من و شما هستیم که این را زیبایش کرده ایم .
تابلوى رامبراند را جلوى شتر بگذارید، چه مى کند؟ اگر گرسنه باشد، فکر مى کند خوردنى است و آن را مى خورد. یا این که عالى ترین نقاشى را در کنار کندوى زنبور عسل براى زنبورهاى عسل بگذارید.
زنبور عسل با لبخند ژوکوند چه خواهد کرد؟ این لبخند ژوکوند براى من و شما زیباست ، زیرا مغز ما و محتویات مغز ما اقتضا مى کند که از این نقاشى لذت ببریم . علم ، مقام ، پیروزى و... هم این گونه است . حالا که این طور است و این ها ساخته من و شماست ، پس سایه من و شماست . سایه من و شما نمى تواند هدف زندگى باشد.
پس بود دل جوهر و عالم عرض

سایه دل کى بود دل را غرض ؟(۷)

آیا شما هدف را در ماده مى جویید؟ اگر هدف خاک ، خاک باشد، اشکالى ندارد. اگر هدف عنصر اکسیژن ، اکسیژن باشد، سنخیتى دارد و اشکالى ندارد.
آیا هدف روح باعظمت شما، خاک و جلوه هاى خاک است ؟ پس وقتى خودمان این روح را زندانى کردیم ، چرا بیمار نشود؟ چرا هواى جنگ به سرش نزند؟ براى خود فلسفه مى بافیم که اینان (انسان ها) براى چه مى جنگند؟
هدفى بالاتر از خاک نشان دهید و بگویید تزاحم نداشته باشید. بشر مادامى که در خاک است ، بر سر هم خواهد کوبید. تمام بحث ها بر سر این است : من خاکى ، تو خاکى ، اگر جایى که من مى گیرم ، محبوب تو باشد، با من خواهى جنگید. (هر کس قوى تر است باید پیروز شود!)
هدف خاکى ، خاک است ، بلى . اما هدف آن روحى که على (علیه السلام) ساخته است چیست ؟ آیا مى گویید از خاک هدف بگیرد؟ هدف آن شخصى که مغزى دارد و واقعا جهان براى او کوچک است ، چیست ؟
هر آن کاو زدانش برد توشه اى

جهانى است بنشسته در گوشه اى

بیانات خوب و شیک و زیبا و جریانات روزگار، هدف هایى پایین تر از ارزش ‍ روح انسان براى او قرار مى دهند. به هر یک از آن ها که مى رسد، اول گیجى و تحیر اوست و بدبختى اش از همان جا شروع خواهد شد. من گمان مى کنم که بعضى از نویسندگان مغرب زمین که نتوانسته اند جوابى براى این مساءله پیدا کنند، علتش این است که درست دقت نمى کنند. جواب مساءله همان است که گفته شد. داستایوسکى این طور مى گوید:
((اما بشریت من حیث المجموع به کجا باید برود؟ هر بار که به مقصد مى رسد بر او مشتبه مى شود و در وجود خویش یک نوع سرگردانى حس ‍ مى کند. تلاش به مقصد را دوست دارد، ولى خود نفس رسیدن را نمى خواهم کاملا نفى کنم ، خیلى مضحک است اگر چنین باشد، یعنى که نفس وصول را نمى خواهد، ولى چه مى توان کرد که خلاصه بگویم : بشر طبیعتا و از نظر خصیصه هایش مضحک و خنده دار است و از تمام جهات که در نظرش بگیریم و توجهش کنیم ، سرگردان است .))(۸)
دلیل آن روشن است . مربیان مخلص بشرى باید آن را درست کنند.
آدمى در عالم خاکى نمى آید به دست

عالمى دیگر بباید ساخت وز نو آدمى

خاک تکلیف خود را به جاى آورده ، وظیفه خودش را انجام داده و جریان را به خوبى طى کرده است .
جریان طبیعت هم مقدس ترین کار خود را انجام داده است . شما چه مى خواهید؟ ما انسان ها چه مى خواهیم ؟ عجیب این است که بعد از فاصله گرفتن از خاک ، دوباره به خاک و به خاک خورى باز مى گردیم . والا همه قبول داریم که خاک زاده جنگ خواهد کرد، چون کنترل ندارد. خاک خودش به شما نشان نخواهد داد که دروازه ورود و خروج شما چیست ؟ مساءله اى عرض کنم که امروز مبتلا به جوامع است .
اندیشه هاى معمولى و محدود ما انسان ها فعلا در قرن بیستم، مخصوصا در بعضى از کشورهاى متمدن، براى خود منطقى پیدا کرده است، و با نظر به منطق خاک ، این منطق را ایجاب کرده است: ((کارى به کار کسى دیگر نداشته باشید. مادامى که مزاحمت نباشد، روابط جنسى به هر شکل آزاد باشد؛ فقط مزاحمت در کار نشود، عنف در کار نشود، هیچ اشکالى ندارد.))
لازمه این منطق چیست؟ لازمه اش این است که : براى دروازه ورود بشر {به دنیا}، کارت (مجوز) نمى خواهند و کنترل هم نمى کنند. اما اگر به دنیا آمد و بر ما تحمیل شد، اگر حتى ناخن او را بکنیم ، در دادگاه محاکمه مى شویم .
اما اى داد از دست جنگ ها! دروازه خروج {از دنیا}، حساب ندارد! چرا؟ زیرا وقتى دروازه ورود حساب ندارد، چرا دروازه خروج حساب داشته باشد؟ مثل این است که پانصد - ششصد نفر نجار داشته باشیم و به آن ها بگوییم بسازید و بیرون بریزید (میز و صندلى و سه پایه و...) وقتى که این ها را ساختند، اگر هر کس به پایه این میز یک ضربه وارد کند، ما او را قطعه قطعه مى کنیم . با این ((قربان برم خدا را، ۵۷۲ هوا را)) چه کار کنیم ؟
منطق است دیگر! این هم یکى از مواردى که ما وسیله و هدف را گم کرده ایم .
ملاحظه مى کنید که ما عنوان اشباع غریزه جنسى را که مقدس ترین رابطه دو انسان با هم است ، به چه روزى انداخته ایم ! چرا؟ چون جاى منطقى اش را از موقعیت هستى تغییر داده ایم .
غریزه جنسى لذت بارترین و عالى ترین وسیله است ؛ اما این وسیله ، هدف مطلق هستى من و شما نیست . شهوت ، لجن زار عجیبى است :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست

هر که در شهوت فرو شد برنخاست (۹)

گوته شاعر معروف آلمان ، جمله اى درباره غریزه جنسى انسان ها دارد که جمله عجیبى است :
((در شب هاى عشق ، آن جا که نهال زندگى کاشته مى شود و مشعل فروزان حیات ، در گذرگاه ابدیت دست به دست مى گردد.))
اگر این سخنان معناى روابط زناشویى است ، پس چرا آن را به عنوان اشباع غریزه جنسى به این روز انداختید؟ واقعا تعبیر را تماشا کنید: ((و مشعل فروزان حیات در گذرگاه ابدیت ، دست به دست مى گردد)).
ما این رابطه مقدس و این باعظمت ترین رابطه را که وسیله است ، به چه وضعى نشاندیم ؟ آن وقت تمام فعالیت ها و موجودیت هاى روح را مى خواهیم روى این (غریزه جنسى ) پایه ریزى کنیم . به قول مولوى :
جز ذکر، نى دین او، نى ذکر او

سوى اسفل برد او را فکر او(۱۰)

آیا میلیاردها روابط الکتریکى در مغز باید فقط یک لامپ روشن کند، آن هم فقط براى تماشاى اعضاى محرک ؟ آن ها مى گویند، اما شما چرا باور کردید؟ من گفتم که چشمتان فقط یک لامپ روشن کند.
آیا این پانزده میلیارد رابطه الکتریکى ، فقط براى تماشاى اعضاى محرک است ؟ چرا شما باور مى کنید؟
ارسطو یک گوشه از فکر خود را روشن کرده و سه هزار سال بشر را زیر ذره بین دانش گرفته است .
ماکس پلانک فقط یک گوشه اش را روشن کرده، که تحولى در عالم فیزیک ایجاد نموده است. یک گوشه اش که ملاى رومى آن را روشن کرده است، هفتصد سال زیربناى فرهنگ بشرى را تشکیل مى دهد. آیا همه این ها باید یک لامپ باشد فقط براى این که نگاه کنم و ببینم که این کاریکاتور حیات، چگونه مى تواند وسیله اشباع شهوت من باشد؟ البته نه حیات، بلکه کاریکاتور حیات!
به هر حال ، مساءله وسیله و هدف ، فوق العاده حساس است . بیایید هدف را گم نکنیم . بیایید آن چه را که وسیله است به جاى هدف ، و آن چه را که هدف است ، به جاى وسیله نگیریم . آیا الان یک نفر از شما به ذهنتان خطور مى کند که بلند شوید و این لامپى را که بالاى سر شما روشن است، به عنوان هدف در روح خود جاى بدهید؟ این کار را نمى کنید. مى گویید: این وسیله اى براى روشنایى و مطالعه و... است.
اگر بخواهید علم را به عنوان وسیله تلقى کنید، علم مى گوید: من به واى گفتن شما، به ناله و فریاد شما گوش نمى دهم ، من وسیله هستم ، نشان مى دهم به شما که این پدیده تحت این شرایط، چنین و چنان مى شود. بایدهاى شما چیست و به من مربوط نیست (یعنى به علم مربوط نیست ).

زمانى آن طور افراطى ، علم را براى خود هدف گرفتند! در قرن نوزدهم ، بشر براى خود یک معبد و یک مجسمه هم براى پرستش درست کرد؛ این معبد دانشگاه بود و مجسمه اش علم بود. در آن زمان بشر مى پنداشت که فقط باید براى علم زانو زد، تا این که قرن بیستم رسید. پى یر روسو مى گوید:
((ورشکستگى علم اعلام شد. آورده اند که وقتى در یکى از شهرهاى آلمان حاکمى مى زیست که از لحاظ درستى و جدیت ضرب المثل بود، دزدان و راهزنان از او ترس و وحشت داشتند و مردان شرافتند او را صمیمانه احترام مى کردند. اما روزى اهالى شهر به رازى صاعقه آسا پى بردند، از این قرار که حاکم هر شب لباس مبدل مى پوشید و تپانچه اى در جیب مى گذاشت و آهسته و بى سر و صدا از خانه خارج مى شد و مردم را لخت مى کرد و یا از ایشان به زور چیزى مى گرفت ...
لابد مى پرسید که آیا این داستان همان حکایت هالرز حاکم نیست ؟ شاید چنین باشد، ولى در عین حال ، داستان علوم ریاضى در اواخر قرن نوزدهم نیز مى باشد. از بیست قرن تاکنون ، مردم در مقابل آن ، ضعف و غش ‍ مى کردند. هر کس مى خواست در کوچک ترین مورد، اصلاحى به عمل آورد یا دخالتى کند، عمل او را مانند توهین به مقدسات تلقى مى کردند. اما ناگهان اصل اقلیدس ، ضعف گریه آورى از خود نشان داد و مفهوم قدیم اتصال با سر و صداى بسیار فرو ریخت و نابود شد و قلمرو آشناى اعداد معمولى ، به وسیله بهمنى از اعداد اصم و اندازه نگرفتنى خرد شد و بنایى که این قدر مورد احترام و پرستش بود، ترک ها و شکاف هایى بزرگ برداشت . اما فقط بناى معظم ریاضیات نبود که گرفتار خرابى و ویرانى مى شد، بلکه تمام قصر بزرگ علوم به این حال دچار بود... (وقتى که ریاضیات در گذرگاه قرون به چنین نوسانى دچار شود، تکلیف دیگر قضایاى علمى نیز روشن مى گردد). در همین اوقات ، فیلسوف آمریکایى ویلیام جمیز (۱۸۴۲ - ۱۹۱۰) علم را چنین تعریف کرد: مجموعه اى از قراردادهاى ساده .))(۱۱)
((علم ورشکست شد!)) ولى علم ورشکست نشده است، شما هدف و وسیله تان را نمى فهمید. علم چرا ورشکست شده باشد؟ علم دائما سرمایه کلان خودش را در اختیار ما و شما گذاشته است. {به اصطلاح }، نه به آن شورى شور، نه به این بى نمکى .
پى یر روسو مى گوید: ((ورشکستگى علم اعلام شد!)) نخیر، ورشکستگى علم اعلام نشده ، بلکه رقاصى هاى ما عوض شده است . والا علم همان است و باید مورد تقدس و ستایش ما باشد و ما باید عالى ترین فداکارى را در راه دانش بکنیم ، ولى بدانیم که دانش نشان دهنده واقعیات ، و تدریجا واقعیات را پیش بگیریم و برویم .
بنابراین محاسبه ، چه حیات ها و زندگانى هایى که به وسیله رادمردان تاریخ مورد وسیله قرار گرفته است .
راه بگریختنش بود، ولى

دل کم حوصله در سینه فشرد

گفت باید همه جا قانون را

محترم دید و مقدس بشمرد

شوکران از کف قاتل بگرفت

چون خمارى که شرابى بى درد

نوچه ها پیش دویدند که نیست

کشتى دام نخستین با گرد

دادشان جام عزیزان را دید

که یکى بعد دگر جان بسپرد

دور ساغر چو بدو شد ساقى

گفت وجه مى ما کسر آورد

صبر کن تا ز حکومت برسد

وجه سمى که تو مى خواهى خورد

با هوا خواه خود آزاده حکیم

این سخن گفت و جهانى آزرد

بدهش سیم که تا سم بدهد

زان که مفتى به جهان نتوان مرد

رادمردان تاریخ ، حیاتشان را وسیله قرار دادند. حیات به جایى مى رسد که وسیله مى شود. اول در ارگانیزم وجود انسانى ، حیات ، عالى ترین هدف است . اما حیات که یک پله نیست . از یک پله حیات که بالا مى روید، به پله دوم مى رسید، و بعد از آن به پله هاى سوم و چهارم و پنجم ، تا رسد آدمى به جایى که به جز خدا نبیند. هر پله قبلى ، وسیله اى براى پله بعدى مى شود. اما این وسیله ، خودش نشان مى دهد که وسیله است . چه کنیم که ماده زبان ندارد که بگوید وسیله است . اما رشد روحى در هر مرتبه پایین زبان دارد و مى گوید من وسیله ام ، حواست جمع باشد. وقتى که علم واقعا در روح انسان تاءثیر کرد و روح رشد یافت ، روح رشد یافته مى گوید: بالاتر بروید و به سوى پله هاى بعدى حرکت کنید.
من غلام آن که او در هر رباط

خویش را واصل نداند بر سماط

تا نقص خود را در هر لحظه اعتراف کند و احتیاج خود را به کمال بداند. ذکر یا حسین ، چرا سنگ تیره را هم چو در تابنده مى کند؟ چرا؟
ذکر یا حسین ، سنگ تیره را هم چو دو تابنده مى کند

آرى ارکنده بنده بندگى ، کار آفریننده مى کند

چون زخود رستى همه برهان شدى

چون که گفتى بنده ام سلطان شدى (۱۲)

وقتى واقعا وسیله را به جاى آوردید، مى فهمید که وسیله ، هدف نیست . جلسه پیش گفتم ، وقتى که موى مشکى براق ، در زلف آقا پسر و یا دختر خانم ، هدف هستى است ، به محض مشاهده اولین موى سفید، هستى را در مقابل چشمانش نابود خواهد کرد. خود را نبازید، چرا باید خود را ببازیم ؟
وقتى من یک جمله علمى فرا گرفتم ، اگر خود را به آن باختم ، جمله علمى بعدى از یک شخصیت عالى تر، ارزش واقعى علمى مرا از بین مى برد، چون پوچى اش معلوم مى شود که عجب ! تناقضات هم این طور مى شود؟ بله ، این طور است .
ابن سینا عبارتى دارد که مى گوید: وقتى که انسان به حد نصاب رشد مى رسد، دیگر نتوان گفت انسان است : کاد ان یکون ربا انسانیا، ((نزدیک است که ربى باشد انسانى )).
زمانى فکر مى کردم که فرق بین انسان و انسان ، خیلى زیادتر از فرق بین انسان و سنگ است . سنگ درک ندارد، احساسات ندارد، ولى انسان مى گوید: درک دارم ، اما نمى خواهم درک کنم .
اگر در تمام جهان طبیعت ، این حال ضد خود را پیدا کردید، انسان ضد موجودیتش مى شود. قیافه نشان مى دهد که ضد موجودیتش شده است . مى گوید: او را زده ام ، احساس درد نمى کند. البته دردش مى آید، ولى کسى که او را مى زند، این را نمى پذیرد. کدام افعى موقع نیش زدن ، این حرف را به ما زده است ؟ اما انسان ها زده اند. {شخص زننده } مى داند که طرف مقابل درد را خواهد چشید، با این حال حقش را پایمال مى کند. براى چه ؟ براى این که هدف ها پشیز است و ارزش ندارد، و هدف ها ضد هدف است .
رادمردان تاریخ ، حیات ها را وسیله کرده اند. {دقت کنید:}، حیات وسیله نمى شود. درجه پایینى از حیات ، قربانى درجه بالاترى از حیات مى شود. الان اشخاصى در این جا هستند که در تکمیل روح و مراتب علم کوشیده اند. خود شما ملاحظه فرمودید که مراتب پایینى را قربانى کردید تا به مراتب بالا رسیدید. بدین سان توقف نکنید و راهتان را ادامه بدهید. مى توانید بروید. در این وسایل میخکوب نشوید.
هدف را گم نکنیم و بدانیم که هر چیز که بر ما هدف جلوه کند:
هر صورت دلکش که تو را روى نمود

خواهد فلکش ز چشم دور تو ربود

هیچ در آن شک نکنید:
رو دل به کسى نه که در اطوار وجود

بوده است همیشه با تو و خواهد بود

حیات، وسیله مى شود، بلى، روزى که در آن زندان ، آن مرد یونانى ، شوکران را مى گرفت، به این بى اهمیتى مى گرفت که شما در موقع صحبت یک لیوان آب مى گیرید! نوشته اند سقراط، سم کشنده را در حالى که مشغول بحث بود، گرفت و خورد.
آن وقت ما سایه هاى حیات را هدف مى گیریم ، بعد شروع به چون و چرا مى کنیم . بعضى ها هم رند هستند و در این چون و چراها که بشر با گیجى مى غلتد، این را به صورت هنر در مى آورند و براى خودشان در این دنیا نان مى خورند. به جاى این که به ما راه نشان بدهند، به جاى این که بگویند: ارزش ‍ این، ارزش وسیله اى است . ارزش آن ، ارزش هدفى است ؛ این یک ارزشى است، آن چند ارزشى است . به جاى این ، وقتى که مى بیند آب گل آلود شده و ماهى ها گیج هستند، تور مى آورد. چرا؟ براى این که بگوید: ((به من حیران بمانید، که چه قدر من در اعماق روح مردم نفوذ دارم . دردها را من مى فهمم ))!
طالب (واله ) حیرانى خلقان شدیم

دست طمع اندر الوهیت زدیم (۱۳)

براى این که بگوید: (( فکر و اندیشه فقط حیران من شود، چون من قلم خیلى عالى دارم )).
۱-
انا رب الندى ورب القوافى

وسهام العدى و غیظ الحسود

۲-
ما مقامى بارض نخله الا

کمقام المسیح بین الیهود

۳-
انا فى امه تدارکها الله

غریبا کصالح فى ثمود(۱۴)

۱- ((من مرد شایسته سخاوت و خداى قیافه ها، و تیر به چشمان دشمن و وسیله ناراحتى و تنگدلى حسودانم .
۲- موقعیت من در سرزمین نخل ها (کوفه ) همانى است که حضرت مسیح (علیه السلام) در میان یهود داشت .
۳- من در میان مردمى که خداوند آن ها را گرفتار کرده است ، چنان غریب و بیگانه ام که صالح (ع) در میان قوم ثمود بود.))
تا یک درد دیگر هم به درد بشرى اضافه شود. چرا در تو حیران شویم آقا؟ چرا در وجود جناب عالى حیران بمانیم ؟ رفته اى از گلستانى بو کرده اى ، اگر مزیتى به دست آورده اى ، دست ما را هم بگیر و ببر تا ما هم از آن گل ، بو کنیم . چرا ایستاده اى، میخکوب شده اى و مى خواهى ما را میخکوب کنى ؟ والا درد معلوم و روشن است .
چندى قبل در درس هاى شب هاى جمعه آقایان دانشجو عرض کردم که بحث تنازع در بقا و بحث تنازع قوى و ضعیف را در قرن ۱۹ بزرگ کردند و به آن جنبه فلسفى و علمى دادند. اما نمى دانستند که این بحث ، باد زدن و تلمبه زدن نمى خواهد، خودش واضح و روشن است .
از اول تاریخ بشر تا حال دیده شده است که قوى ، ضعیف را از بین مى برد. به این جنبه فلسفى ندهید، بلکه علاجش کنید. مى گویند علاج نمى شود، اما دروغ مى گویند. تاریخ مى گوید علاج دارد، تاریخ آن را نشان مى دهد. ما دیدیم که رادمردانى تمام قدرتشان را در راه استفاده مردم به کار بردند.
در همین دوران اخیر هم زیاد دیده ایم . زیاد هستند مردان پاک ، که خدا امثالشان را زیاد فرماید، که کانون قدرت را به کار مى برند و استفاده مى کنند. اگر حقیقت مى گویید، این را تقویت کنید، والا این که قوى ، ضعیف را از بین مى برد، آیا ابتکار و مطلب حساس و جدیدى با ما ارائه مى دهید؟
آن که در جوى مى رود آب است

آن که در چشم مى رود خواب است

بسیار خوب ، مساءله معلوم است ، و کسى منکر این حرف نیست ؛ که حالا براى آن فلسفه بسازیم و یا جنبه علمى (scientific) به آن بدهیم . {سعى کنید تا} درد آن را علاج کنید، و اگر بگویید علاج نمى شود، دروغ مى گویید، زیرا علاج شده و خیلى هم خوب شده است . پس این همه فداکارى ها در راه اصلاحِ فرد و اجتماع یعنى چه ؟
بشر با آن قیافه نازنین الهى اش ، چه فداکارى ها که در راه تمدن ها نکرده است . چه فداکارى ها که در راه اصلاح انسان ها نکرده است .
حسین بن على (علیه السلام) آن روز اگر واقعا مى خواست به زندگانى مادى اش برسد، شاید مى توانست عالى ترین زندگى مادى را به دست آورد. مى توانست بر همه امور مسلط بشود و کارى انجام بدهد و هیچ جراحت و زخمى هم برندارد. اما گفت: نه، مسأله، مساءله انسان است. با توجه به این مطلب، آیا حسین بن على (علیه السلام) قدرت خود را در راه استفاده مردم به کار برده است یا نه ؟
این حسین بن على از جامعه شرقى و از ایدئولوژى خودمان . آن ها (مغرب زمینى ها) نیز براى خودشان رادمردانى دارند، البته در طبقات و ردیف هاى مختلف .
حتى یکى از آن ها که عالى ترین خدمت را براى وطنش انجام مى دهد، بعد که بزرگ ترین شغل را براى او در مملکت انتخاب مى کنند، مى گوید: نه ، کار من تا این جا بود. حالا مى خواهم به زراعت و کشاورزى بپردازم (۱۵). و مى رود بدون این که بگوید ((به من حیران بمانید)). او این منطق را نداشت .
از این افراد زیاد هستند. یکى ، دو تا نیستند. پس شما چرا از این نیروى بشر نمى خواهید استفاده کنید؟
چرا براى تنازع در بقا فلسفه مى بافید؟ در مورد چیزى که آسان است ، احتیاجى به گفتن شما نیست . به قول معروف گفت : نزده من خودم مى رقصم . این رقص که پدر بشر را در مى آورد، دستش را بگیر و بگو این تکه اش را نرقص .
طالب (واله) حیرانى خلقان شدیم

دست طمع اندر الوهیت زدیم

آن که یک نفر باید در او حیران بمانیم ، فقط یکى است و آن هم خود خداست . چرا شما به من (انسان) حیران بمانید؟ چرا من به شما حیران بمانم ؟
خلاصه ، در تاریخ بشر دیده شده و مى شود که اشخاصى که در تنظیم وسیله و هدف ، هر چه بیشتر قدم برداشتند، حیات و زندگى شان پرمعناتر و عالى تر بوده است . بنابراین ، در چنین شب هاى مقدس ، از خدا بخواهیم که درک تفکیک وسیله و هدف را بر ما عنایت فرماید.
واقعا مساءله خیلى مهمى است که ما به چه عشق بورزیم . قاموس بشرى را پر کرده اند که محبت بورزید! محبت ! محبت بورزید! چشم . به چه چیزى محبت بورزیم ؟ و اندازه اش چیست ؟ و با چه ارزشى ؟
و با چه وضعى ؟ اول وسیله و هدف مرا از هم جدا کن ، سپس بگو این وسیله و آن هم هدف . محبت به هدف به مقدار هدف، و محبت به وسیله به مقدار وسیله . قانون و منطق آن ، این است .
یکى از نمودهاى بسیار حساس این مساءله ، داستان نینواست . تمام نقطه هاى ریز و درشت این حادثه ، نشان مى دهد که ما وسیله و هدف داریم ، و این دو مقوله را نباید با هم مخلوط کنیم . اگر از آن ریشه هاى تاریخى این مساءله شروع کنید، احساس خواهید فرمود که در این گذرگاه تاریخ ، حسین بن على (علیه السلام) منظورش این بود که آن چه هدف است ، نباید قربانى وسیله شود، بلکه وسیله ، قربانى هدف است . اگر من به هر قیمتى ، چند صباح بیشتر زندگى کنم ، وجدان تاریخ که جلوه گاه مشیت خداست ، مختل مى شود. ما براى حفظ وجدان هاى فردى چقدر مى کوشیم ؟ چرا براى حفظ وجدان تاریخ نکوشیم ، مگر نه این که ما جزئى از همان وجدان تاریخ هستیم ؟ هر یک از ما سهمى در وجدان تاریخ دارد. باید درباره آن هم بکوشیم و سهم خودمان را ادا کنیم .
امام حسین (علیه السلام) فرمود:
ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلى فیا سیوف خذینى
((اگر دین محمد (صلى الله علیه وآله ) پایدار نمى ماند، الا با کشته شدن من ، پس اى شمشیرها مرا در بر گیرید.))
اگر بنا شود این کلمه ((لااله الاالله )) که جوهر روح آدمى است ، قوامش با کشته شدن من باشد: فیاسیوف خذینى، ((پس اى شمشیرها مرا دربر گیرید)). من وسیله هستم . زندگانى من براى بقاى این ایده ، وسیله است. من حاضر و آماده هستم. واقعا عجیب بود اگر حساسیت وسیله و هدف مختلط مى شد. حسین بن على (علیه السلام) چندبار، به آن هایى که اطراف او بودند فرمود که شما آزاد هستید، بروید. حتى فردا شب (شب عاشورا) باز این پیشنهاد را تاءکید فرمود. نماز را که خواندند، نشستند و بعد از صحبت مختصرى فرمودند که : شب تاریک است . من تعهد را از شما برداشتم ، در مقابل من احساس اجبار نکنید. در این شب تاریک ، هر کسى مى خواهد برود. از طرف من مانعى نیست .
ممکن بود اگر این جا وسیله و هدف را درست تشخیص نداده بود، براى {تحریک احساسات } راه انداختن ، آن ها را تشویق مى کرد که آقایان شما هم تشریف داشته باشید، ما فردا مى زنیم بر آن ها غلبه خواهیم کرد. نخیر، موسیقى نمى نوازیم ، با انسان سر و کار داریم . آیا من باید وضع روحى ام را طورى کنم که شما را جلب کنم ؟ آیا قیافه ام را طورى بکنم که شما را جلب کنم و بدون اختیار شما و به اجبار، حیات شما را بگیرم ؟ لذا، در جنگ هاى اسلامى هرگز از این مارش زدن ها بهره بردارى نشد. اگر با این مارش زدن ها، اختیار کسى گرفته شود و او جلو برود، او با اختیار در جنگ شرکت نکرده است . او خریدارى شده است و آلتى است .
در دوره صدر اسلام ، همیشه از سوى دشمنان پیامبر (صلى الله علیه وآله ) به وسیله کر و ناى و بکوب و تهییج و... موجب تحریک سربازانشان مى شد.
مشرکین در یکى از جنگ ها مخصوصا خیلى هیجان راه انداخته بودند و مى گفتند:
نحن لنا العزى و لا عزى لکم
((ما بت عزى داریم ، شما عزى ندارید.))
مشرکان مى زدند و مى کوبیدند و خیلى هیجان داشتند. عده اى از مسلمانان نزد پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) آمدند و گفتند که : یا رسول الله ، این ها هیجان زیادى دارند و شعار مى دهند و بزن و بکوب است . پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) فرمود:
آن ها چه مى گویند؟ گفتند: حرفشان این است : نحن لنا العزى و لا عزى لکم . حضرت فرمود: شما هم بروید و دسته جمعى بگویید:
الله مولینا و لا مولى لکم
((خدا آقاى ماست ، شما آقا ندارید.))
یک بت جامد که آقا نمى تواند بشود. الله مولانا و لا مولى لکم . به ایشان گفتند: آیا طبل بزنیم ؟ حضرت فرمودند: نخیر. یعنى بگذارید انسان با اختیار خودش ، هدف حیات را پیدا کند.
حسین بن على فرمود: من حسین هستم ، این هم هدف من است . من این جا هستم و حتمى است که فردا صبح کشته خواهیم شد. این را مى دانم . آزاد هستید، و هر کس مى خواهد برود.
حتى در راه ، پیش از این که به کربلا برسند، باز حضرت این پیشنهاد را فرموده بود که : ((ما مى رویم ، هر کس براى ملاقات خدا حاضر است ، بیاید)). نفرمود: هر کس براى جهانگشایى ، یا براى رسیدن به مقام مى آید، بیاید. فرمود: ((اگر کسى مى خواهد به پیروزى الهى و به فتح الهى برسد، با ما بیاید)). مسلم است که هر کسى تاب این را ندارد که حیات را از هدف بودن کنار بکشد، ولو حیات مادى را.
لذا، در تواریخ نوشته شده است که خیلى ها رفتند. آن هایى که براى سایه اى آمده بودند و هدفشان سایه خودشان بود؛ وقتى احساس کردند که باید سایه آن ها از روى خاک به زیر خاک برود، گفتند: خداحافظ، ما نیستیم .
{از آن جمع } چند نفر ماندند؟ هفتادویک نفر! هفتادویک نفر چه معنا دارد؟ معنایى بس بزرگى دارد.
آن معنا را دارد که در زیربناى آرمان هاى انسانى ، نمونه هاى آنان مطرح است . اگر در مقابل فلسفه ((توماس هابز))ها، یا ((اپیکور))ها به شما گفتند آیا آدم داریم یا نه ؟ مجبورید از این هفتادویک نفر اسم ببرید. مجبورید از على بن ابى طالب (علیه السلام) اسم ببرید. کس دیگرى نیست . کسانى که از آنان اسم خواهید برد، همین افراد هستند.

نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى

پی نوشت:


۱-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۲، ص ۵۱۵.
۲- ((اما بشریت من حیث المجموع به کجا باید برود؟ هر بار که به مقصد مى رسد، به او مشتبه مى شود و در وجود خویش یک نوع سرگردانى حس مى کند. تلاش به مقصد را دوست دارد، ولى خود نفس رسیدن را نمى خواهم کاملا نفى کنم ، خیلى مضحک است اگر چنین باشد. یعنى که نفس وصول را نمى خواهد، ولى چه مى توان کرد که خلاصه بگویم : بشر طبیعتا و از نظر خصیصه هایش ، مضحک و خنده دار است و از تمام جهات که در نظرش بگیریم و توجهش کنیم ، سرگردان است .))
{یادداشت هاى زیرزمینى ، داستایوسکى ، ص ۶۴.}
۳- ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ص ۱۱۶.
۴- همان ماءخذ، ج ۶، ص ۲۵۲. اشاره به آیه ۱۲۴، سوره طه : و من اعرض عن ذکرى فان له معیشه ضنکا و نحشره یوم القیامه اعمى ((و هر کس از یاد من روى بگرداند، در حقیقت ، زندگى تنگ {و سختى } خواهد داشت و روز رستاخیز او را نابینا محشور مى کنیم .))
۵- ر.ک : همین کتاب ، ص ۳۸۹.
۶- ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ص ۷۳۵.
۷- همان ماءخذ، ج ۷، ص ۵۱۳.
۸- یادداشت هاى زیرزمینى ، داستایوسکى ، ص ۶۴.
۹- ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۳، ص ۶۳۳.
۱۰- همان ماءخذ، ج ۵، ص ۴۱۷.
۱۱-تاریخ علوم ، پى یر روسو، ص ۶۹۳ - ۶۹۵.
۱۲-ر.ک: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۳، ص ۶۳۵.
۱۳-همان ماءخذ، ج ۷، ص ۵۱۲.
۱۴-شاعر تواناى عرب ، از همین مضمون درباره خود استفاده کرده است .
۱۵-تولستوى.

 

 


منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه