می روم، تا تف خیزابی خون راهی نیست
بلکه آوردم ازآن معرکه سریا شمشیر
گرقراراست که ازنیزه بروید گل سرخ
باید امروزبیفتد به تقلاّ شمشیر
دل به دریا زده ام، غرّش طوفان لال است
گو که امواج برآرند زدریا شمشیر
دادن دست به یکدیگراگردوستی است
این چه دستی ست که داده ست به سقا شمشیر؟
تیروخونبارش چشم وجگرزخمی مشک
همه هستند دراین معرکه حتّی شمشیر!
منبع : جلیل واقع طلب