اینک سپاهِ کوچک، در محاصره ی خیلِ بی شمارِ شیاطین، چون مهتابی زنجیر شده در بطنِ ظلمتِ نیمه شب. آیا چه خواهد شد؟ به فردایی می اندیشم که ای کاش هرگز از راه نمی رسید.
اینک امامِ ستاره های فروزان را می بینم که این آخرین شب را برای دعا و استغفار، مهلت می طلبد. این آخرین شب، چقدر ظلمانی می گذرد و چقدر روشن. پایان است یا آغاز؟ چه کسی می داند؟
علمدارِ تشنه، به پاسبانیِ خیام خورشید برخاسته است و در دل، به صبحی می اندیشد که همه ی بادها، سرخ می وزند و فرات، تشنه تر از لبانِ سوخته ی رقیّه ها، ندای العطش سر خواهد داد. علمدار، صدای حادثه را خوب می شناسد. پس تمامِ روز، خاطره ی ذوالفقارِ پدر را در خورد مرور می کند و به مشکی می نگرد که تهی مانده است؛ مشکی که باید سیراب شود و سیراب کند. سقّا شرمگین است.
زره بر تن و کوهوار ایستاده؛ آن سو تر، جوانی هاشمی که گویی رسول خدا است که به نینوا آمده است. آری! علی اکبر، تیغ صیقل می دهد و ذکر می گوید و لحظه شمار حادثه ی موعود است. فردا آیا چه کسی سر از پیکرِ شبیه ترینِ مردم به رسول خدا، جدا خواهد کرد؟
خیمه ای می سوزد. تبِ زین العابدین، نینوا را به آتش کشیده است؛ مردی که امروز شاهد است و فردا مشهود.
زنی به پرستاری ایستاده که اندیشه ی مصیبتِ فردا، عطش را از یادش برده است ـ تشنگی، دغدغه ی کودکانه ای است، وقتی که سخن از تکّه تکّه شدنِ خورشید باشد ـ؛ زینبی که امروز، مسافرِ قافله است و فردا قافله سالار. شیر دخترِ علی، که فردا، مرثیه خوانِ عزیزان است و فرداها، پیامبرگونه، حدیثِ کربلا را با خود به دور دستِ زمان خواهد برد. می بینم لحظه ای را که آتشِ سخنانش، بر پلکان دار الخلافه، شام را ذوب خواهد کرد.
قافله ی اندک، امشب، آخرین مهتاب را تجربه می کند. مردانی را می بینم؛ سوگوار و شادمان ـ سوگوارِ رنجِ امامِ خویش و شادمانِ وصالِ خود به معبود ـ صف می آرایند. بادهایی برهنه، که خود را برای آفرینشِ توفانِ فردا مهیّا می کنند. پس، وسوسه ی پیکر دژخیمان، تمامِ تیغ ها را برآشفته است و کمان ها، از همین حالا کشیده شده اند. هفتاد و دو شمشیر صیقل خورده، در هفتاد و دو دست، که فردا به نیروی شگفتِ عشقی بی کران، خواهند رقصید. هفتاد دو سر که خود را برای درخشیدن بر نیزه های فردا، آماده می کنند و هفتاد و دو پیکرِ عطرآگین، که خاکِ کربلا از وجودشان به خود می بالد. این قیامِ مردانِ حماسه است. فردا چه خواهد شد؟ چه کسی می داند؟ جز خدا
منبع : مهدی میچانی فراهانی