قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

آموزگار عشق تقدیم به «بُریر» از جواد محمدزمانی

از بزرگان تبار خود بود و قاری قرآن. سالیانی را در کوفه به معلّمی گذرانده بود و هرکسی در کوفه، از گلستانِ محضرش، اگرچه به قدر شاخه ای، گل چیده بود. علی علیه السلام را دیده بود و حکومتش راو این که چگونه آقای کوفه، در مسجد درس می گفت تا آن زمان که با فرقِ گلگون به آنچه آموخته بود، شهادت داد. مسجدی را دیده بود که علی علیه السلام بر منبر آن می رفت و فلسفه ی عشق را می آموزاند. همان زمان آموخته بود که از مدرسه و مسجد تا «میدان» راهی نیست و خوش تر آن که علم کسی به عمل بسرانجامد.
معلمّی بود با مدرسه ای به وسعت هستی و همه جا سرگرمِ تعلیم و تعلّم. او معلّم هنر بود و سرمشق دانش آموزانش «هَیْهات مِنَّ الذِّلَّه»ای که از امامش آموخته بود. پیرآموزگاری بود که در احیای «کلمةُ الحق»، قلم را به خانه وا نهاده بود و سلاح رزم به دست گرفته بود؛ آن گونه که عقل و عشق را درس دیگری می آموخت از جنس «جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ».
... و اکنون روز موعود است و موعود روز! خورشید از برق شمشیرها نور می گیرد و مردانی از تَبار آسمان پای در رکاب اسب فرو برده اند. تا هنگامه ی دیگری گرم کنند.
دو سپاه روبروی هم ایستاده اند. یکی با آرزوی قرب الی اللّه و دیگری به امید غنیمت جنگی. یکی به انگیزه ی حیات طیّبه و دیگری به شوق زنده ماندنی چندروزه. یکی با خدای خود خلیل شده و دیگری با ادّعای خود فُسیل شده. یکی حماسه ساز و جانباز و دیگری هرروز به یک ساز و نیرنگ باز و یکی هم رکاب با بزرگِ مردان شهید و دیگری همپیاله با پلیدترین، یعنی یزید!
این «بُرِیر» بود که سرکرده ی سپاه خصم را سرزنش می کرد و دشمن آن قدر خیره، که از خواسته اش سر باز می زد. این گونه بود که بُریر، اندیشه ی شهادتی پیاپی می کرد و «عُمرِ سعد» فکر حکومتِ ری... و ای کاش زخم زبان های خصم پایان می یافت و ای وای بر دانش آموزانی که بر آموزگارِ خویش شمشیر می کشند برای اندکی غنیمت و چندروزه ماندنِ زودگذر... و چه دردناک که شاگردان مکتبی، استاد خود را دروغگوی صدا بزنند!
و اینک این «بریر» است که می رزمد؛ آن گونه که رزم را فرا گرفته بود و آن گونه که آموزش داده بود. هم او بودکه فریاد بر می آورد: «ای شکم هاتان انباشته و منصب هاتان فراخواه و مال هاتان لبالب، پیروزی ما در مرگ ماست نه زنده ماندن و این زندگی پاک و سرشار که در دستان من موج می زند، فریاد برمی آورد پیروزی در رفتن است نه به هدف رسیدن. این لبریزِ باور من است که فریادی قرآنی برمی آورد که: «کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْت». این چشمان من است که در میان شما مرد را جستجو می کند که نمی یابد تا حقیقتِ شرمبارِ وجود شما را باز گوید!»
آری! خون، حقیقتی سترگ است که در رگ های مردانِ دلیر، گاه به جوش می آید و فوران می کند.
خون، جوهری است که با قلمِ شوق، بر صفحه ی دل ها ترکیب سازی می کند و نقشی می شود که هر ثانیه روح می گیرد و بر می خیزد. خون، رازی است مگو، که تنها بر عاشقان، خود را آشکار می سازد.
و «بریر»، آموزگاری بود که با خونِ خود افتخار را نوشت تا دانش آموزانِ تاریخ، راز ماندگاری را فرا گیرند.


منبع : جواد محمدزمانی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه