قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

اذن سوختنبرای «حنظلة بن أسعد» از جواد محمدزمانی

به کاروان حسین علیه السلام درآمد؛ با تبسّمی به باغ چهره و ترنّمی در سخن. از آنان بود که هرگاه لب می گشود، چلچله ها مدهوش می شدند و چون می نگریست، آهوان از خویش می رمیدند. هنگام که قرآن می خواند، فرشتگان به دهانش بوسه می زدند و آن گاه که به سجّاده در می آمد، گل های جانماز می شکفتند. نسیم هر صبح به شوقِ شانه بر گیسوانش روان بود و آفتاب، به تمنایش سَرَک می کشید. ابرها را اشکِ شوقِ او بود هنگامی که باران می شدند و دشت ها را استقبال از او بود که سبز می کرد.
مردم را بیم می داد از روز بازخواست و آن روز که فریادرسی به فریادشان نباشد، از این که پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، سرِ شرم فرود آورند، از این که به روی فرزندش به بی وفایی شمشیر آخته اند و کوفه رابه نامردمی ها مشهور سازند، از این که سرِ فرزند علی علیه السلام را به بام نیزه برند و شهر به شهر بگردانند و از این که کوفی باشند؛ همان گونه که با این نام می شناسندشان.
امّا چگونه؟ مردمی که مردی را به زیر پای نهاده اند و یوسف آل پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را به زرِ ناسره فروخته اند. مردمی که به شیشه ی دلِ دخترکان حسین علیه السلام ، سنگِ ستم زده اند و فرات را از کینه ی خود گل آلود ساخته اند، مردمی که در میدان علم تاختند و در معرکه ی عمل رنگ باختند؛ و مگر با سرزنش و سفارش می توان این قومِ پاییز خواه را به بهار امیدوار ساخت؟!
و اکنون، خود در شوق سوختن، پروانه می شد و به دنبال شمع؛ و پروانه اگر شیفته باشد، روز و شب نمی شناسد و تنها به شمع می اندیشد. دلِ ماندن نداشت؛ آن هم ماندنی که پایانش لجنزار است. پس چه گواراتر از این که روان باشد، که به اقیانوس بپیوندد و بی کرانه شود. چه دلپذیرتر از این که آبیِ آب، به «یا قُدّوس» متصّل شود. چه شیرین تر که قیامت شود، توفان شود، گردباد شود و از خاک به افلاک برخیزد، وَ شُد!
به سوی حسین علیه السلام آمد و سپس اذن سوختن! و شرارِ شوق آنچنان در تن انداخته بود که آفتاب را به تسخیر هُرمِ خویش درآورده بود. خود سپاهی بود با هزاران سرباز جان برکف. خود حضوری بود پرشور. خود شکوهی بود جاودانه. خود طلوعی بود در خور. خود رعد و برقی بود توفان زا. خود آسمانی بود همیشه آبی. خود کهکشانی بود پرستاره. خود، خودی بود تا خدا!
«حنظلة بن اسعد» به سمت معرکه تاخت؛ آن گونه که لرزه بر سپاه دشمن افتاد. برق شمشیرهایش چشم خورشید را می زَد و رکابِ اسب، با خشنودی، پایش را در آغوش کشیده بود.
اینک عشق، بر زمین افتاده است از زین و فرشتگان اند که پیکرش را بوسه باران کرده اند!


منبع : جواد محمدزمانی
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه