قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

دشتِ عطش از مهدى خليليان

گرد و غبارِ قافله در دشت پيچيد
آن كاروانْ سالارِ عاشق
آرام، بر صحرا، نگاهى كرد؛ آرام
حال و هواى آن ديارِ خشك و سوزان
گويى برايش آشنا بود
او خوب مى دانست آنجا «نينوا» بود...
بارانِ اشك و خونِ دل
از چشم هاى او روان شد
خورشيد، تا اين صحنه را ديد
در پشتِ دريا ـ شرمنده و غمگين ـ نهان شد
آن گاه او مانند كوهى استوار آهسته برگشت؛
«آرام گيريد»
آواى او پيچيد در دشت:
«اكنون اگر چه، در سختى و رنج و بلاييم...
هر چند امشب، با تشنگى و تشنه كامى هم نواييم
فردا ولى... اندوه و درد و غصّه ها را
از جان و دل ها مى زداييم
آن گاه با هم، مثلِ كبوترهاى عاشق
تاآسمان ها، تا كهكشان ها، پَر مى گشاييم
ما، سربه داران و شهيدان زمينِ كربلاييم...»
فرداى آن روز، وقتى كه خورشيد
در آن هياهو، بر دشت تابيد
پشتِ زمين و آسمان ـ يك باره ـ لرزيد!
تاريخ و تكرارِ نَبَرْدى نابرابر؛
دشتِ عطش
درياى خون
گُل هاى پَرپَر
پايانِ آن روز
انگار در دشتِ عطش
محشر به پا بود
سرهاى سرافرازِ هفتاد و دو خورشيد
در ازدحامِ دست ها
بر نيزه ها بود!


منبع : مهدى خليليان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه