عصر عاشورا کنار خیمههای سوخته
ذوالجناحی ماند با یال رهای سوخته
در هیاهوی عصر عاشورا، درست زمانی که آسمان سرخ شد، زمین سرخ و چهره برخی از
خجالت سرخ؛ صدای شیهه اسبی که در واقع خروش ضجهای از عمق جان بود؛ باد صحرا را به
آتش کشید. توفانی از شن بهپا خاست، غم و غباری عجیب به راه افتاد و در ازدحام خشم
و خون و گرد، اسبی بدون سوار پدیدار شد. در همین هنگام، صدای شیون شاعری بلند
شد:
ذوالجناح آمد و آیینه زخم است تنش
هر چه آیینه به قربان چنین آمدنش
اسب لنگان لنگان و خون چکان، اما بیقرار، به سمت خیمه خالی خورشید خود را
میکشید. یالهای پریشانش، باد را میشکافت. کاکل خونینش بوی سیب و گودال قتلگاه
میداد. از گوشه تیرهایی که به دست و پایش خورده بود خون میچکید. زین واژگونش
حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
اولین کسی که به سمتش دوید، صبورترین بانوی عالم «زینب» بود. زنها و بچههای
دیگر هم هراسان رسیدند. نوگلی سراغ بابایش را میگرفت. آن یکی سراغ برادرش را.
دیگری از خونی که به آسمان رفت، میپرسید. اسب ولی سرش را به زیر انداخت و آرام
یالهایش را تکان و کاکل خونینش را نشان داد و انگار:
با سکوتی به بلندای هزاران فریاد
نوحه میخواند و بانوی حرم سینه زنش
ذوالجناح با چشمان پر از اشک خود چه میگفت که صدای ولوله ملائک بلند شد؟
اسب توان ایستادن نداشت. در برق چشمان میشد خیمهها را دید که به آتش کشیده شده
بودند. کودکان را دید که آواره صحرا و خارهای بیابان شدند. تازیانهها را دید که
بالا میروند و بر بدنهای نحیف کودکان فرود میآیند. همه اینها را دید و به
یکباره:
آنقدر از بیکسی بر سنگها کوبید سر
تا که داد آخر به رسم عاشقان جان
ذوالجناح
منبع : عبدالرحیم سعیدی راد