لطفا منتظر باشید

جلسه سوم شنبه (16-9-1398)

(گلپایگان مسجد آقا مسیح)
ربیع الثانی1441 ه.ق - آذر1398 ه.ش
15.63 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

مقدمۀ بحث

وعده دادم دربارهٔ اطاعت از خداوند و رسول او سه آیه قرائت کنم که این سه آیه را به ترتیبِ سوره‌های قرآن قرائت می‌کنم. البته پیش از قرائت این سه آیه، مطلبی را باید عرض کنم. آیات قرآن و روایات، آن‌هم روایاتی که شخصیت‌های بزرگی، مانند صدوق، کلینی، شیخ طوسی(این انسان کم‌نظیر)، صاحب کتاب 110 جلدی «بحارالأنوار»، کتاب هشت‌هزار صفحه‌ای «محجةالبیضاء» و کتاب سی جلدی «وسائل‌الشیعه» نقل کرده‌اند؛ از مجموعه این آیات و روایات استفاده می‌شود که اطاعت از خدا و پیغمبر(ص) معدنی است که درِ این معدن با کلید سه‌دندانه‌ای باز می‌شود. 

 

اخلاص، نخستین دندانۀ معدن اطاعت

-معاملهٔ با دیگران، اطاعت باطل

اخلاص یک دندانه از این کلید است؛ اخلاص این است که اگر بنا باشد من خدا را در عبادت، کار خیر و مثبت و پیغمبر(ص) را اطاعت کنم، اطاعت من فقط معاملهٔ با پروردگار باشد. طبق آیات و روایات، اگر اطاعتم معاملهٔ با خودم یا معاملهٔ با دیگران باشد، اطاعت باطل می‌شود؛ یعنی اگر من به‌دلیل هواوهوس خودم یا دیگران اطاعت کنم، پوک و پوچ می‌شود. اخلاص یکی از این کلیدها برای باز کردن درِ این معدن است. کراراً در آیات قرآن ملاحظه کرده‌اید: «مُخْلِصِینَ لَهُ اَلدِّینَ»(سورهٔ أعراف، آیهٔ 29) آنهایی که همهٔ کارهای مثبتشان را با پروردگار مهربان عالم معامله می‌کنند.

 

-خداوند، مشتری مردم مؤمن

این معامله چه سودی دارد که بدانیم و ذوق و شوق در اطاعت داشته باشیم، اطاعت ما از روی کسالت، بی‌میلی و بی‌رغبتی نباشد. یک آیه برایتان می‌خوانم که بدانید این اطاعت چه سودی دارد. آیه در سورهٔ مبارکهٔ توبه است و بار معنوی این آیه خیلی سنگین است! خداوند می‌فرماید: «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَریٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 111) من مشتریِ مردم مؤمن هستم؛ یعنی اگر آدم با خدا رابطه نداشته باشد، برای خدا عمل نمی‌کند. الآن هیچ کافری در کرهٔ ‌زمین برای خدا کار نمی‌کند؛ چون با خدا رابطه‌ای ندارد و کاری به کار خدا ندارد. خدا می‌گوید: من عمل را از کسی می‌خرم که با من رابطه دارد و رابطه‌اش هم رابطهٔ ایمانی است؛ یعنی مرا باور کرده است. 

 

معماری عالمانه و حکیمانۀ جهان هستی

-باور خداوند در چند دقیقه

باورکردن خدا هم کار سختی نیست؛ من خیلی‌ها را در دورهٔ پنجاه‌سالهٔ منبر، چه داخل و چه خارج از کشور دیده‌ام که اصلاً خدا را باور نداشتند؛ ولی برای اینکه باور خدا به آنها انتقال پیدا کند، من حداکثر ده دقیقه وقت گذاشتم که این‌گونه بود: به همهٔ آنها گفتم آیا جهان به‌وجود آمدهٔ خودش است؟ اینها هم باسواد بودند و می‌فهمیدند، نمی‌توانستند بگویند به‌وجودآمدهٔ خودش است! به‌وجودآمدهٔ خودش است، یعنی جهان قبلاً بوده و بعد خودش را ساخته است. اگر قبلاً بوده که دیگر ساختن لازم نیست و بوده است. وقتی آنها می‌گفتند: نه، جهان به‌وجودآمدهٔ خوش نیست، می‌گفتم: آیا جهان به‌وجودآمدهٔ عدم است؛ یعنی چیزی قبل از این جهان به نام «نیستی» و «هیچ» بوده که این «نیستی» سبب به‌وجودآمدن جهان شده است. 

 

«نیستی» که نیست و سبب به‌وجودآمدن هم نمی‌شود. این میلیاردها چرخی که در عالم می‌چرخد، خودش که خودش را به‌وجود نیاورده، عدم هم که آن را به‌وجود نیاورده، پس باید یکی باشد که معماری عالمانه و حکیمانه کرده و این جهان را به‌وجود آورده، درست است؟ اینها می‌گفتند: بله درست است. می‌گفتم: یکی از کارهای انبیای الهی این بوده که اسم این به‌وجودآورنده را به ما معرفی کنند و معرفی هم کرده‌اند. هزار اسم هم در مفاتیح است که اسمش هم جوشن‌کبیر است. این شناسنامهٔ پروردگار است. نظامی آدم حکیم و عالِمی بوده، من در آذربایجان شوروی، سر مزارش در شهر گنجه رفته‌ام که جای خیلی عالی‌ای است. نظامی می‌گوید: 

خبر داری که سیاحان افلاک ×××××××× چرا گردند گرد مرکز خاک

 

-جهان هستی در حرکت دائم

«خبر داری؟» یعنی ما باید خبردار باشیم. اگر نخواهیم خبردار باشیم، باید نفهم و نادان زندگی کنیم؛ پس ما باید خبردار باشیم. «سیاح» یعنی شناور؛ از وقتی ما چشم خودمان را باز کرده‌ایم، دیده‌ایم که هرچه در جهان بالا و زمین است، حرکت دارد. یک تُن گندم را در چندهکتار زمین می‌پاشیم و در ذات این یک تُن گندم، حرکت است. بعد از چندوقت، حرکتش را شروع می‌کند، به‌طرف زمین ریشه داده و به‌طرف بالا هم ساقه می‌دهد؛ با اینکه همه می‌دانند کرهٔ زمین جاذبهٔ قوی دارد. شما پنجاه کیلو بار را به بالا پرت کن، زمین آن را پایین می‌کشد. شما یک ریل قطار را بالا بینداز، زمین پایین می‌کشد. این گندم‌هایی که ما می‌کاریم، مگر یک دانهٔ گندم چقدر وزن دارد؟ یک عدس یا نخود چقدر وزن دارد؟ چرا کرهٔ زمین همه‌اش را پایین نمی‌کشد؟ ساقهٔ گندم، عدس، نخود، گردو و ساقهٔ سیب برخلاف جاذبهٔ زمین بالا می‌آیند؛ یعنی این ذره‌ای که وزن چهار یا پنج‌تای آن به مثقال هم نمی‌رسد، به زمین می‌گویند زور تو به ما نمی‌رسد! ما در حوزهٔ ارادهٔ معمار عالم هستیم، او به ما گفته که ریشه‌ات را پایین بده و خودت هم از زیر خاک بالا بیا. نمی‌شود باور کرد که کار خودبه‌خود، عدم یا کار خودش است؛ پس کار یکی دیگر است.

امروز شاه انجمن دلبران یکی است ×××××× دلبر اگر هزار بُود، دل بر آن یکی است

 

-خداوند، کلیددار جهان هستی

«لاٰ إلٰهَ إلّا اللّه، لاٰ مُؤثّرَ فِی الْوُجود إلّا اللّه، لاٰ حَول وَ لاٰ قُوَّةَ إلّا بِاللّه» چون او همیشگی است، کهنه و بدگِل نمی‌شود و زیبای بی‌نهایت است. او کلیددار تمام جهان ‌هستی است و اوست که هر چیزی در این عالم حرکت می‌کند، هدف‌دار حرکت می‌کند.

قطره‌ای که‌از جویباری می‌رود ××××××××× از پی انجام کاری می‌رود

سوزن ما دوخت، هرجا هرچه دوخت ××××××× آتش ما سوخت، هرجا هرچه سوخت

اگر هم بنا باشد که آتش نسوزاند، من باید به آن بگویم نسوزان؛ حالا آتش به من بگوید که طبع مرا سوزاننده خلق کرده‌ای، من می‌گویم: باشد، نسوز! پنج دقیقهٔ دیگر می‌خواهند محبوب من، ابراهیم را درون تو بیندازند، در آغوشش بگیر و قبولش کن. او را نسوزان و از او پذیرایی بکن تا خاموش و سرد بشوی. ایشان هم با کمال سلامت بیرون بیاید و در این آتش طوفان‌زا، حتی یک نخ لباسش هم نسوزد!

 

-بهترین فرار، فرار به‌سوی خداوند

یک‌نفر دیگر کار می‌کند، برای چه از او فرار می‌کنی؟ وقتی آدم از او فرار کند، یعنی از همهٔ ارزش‌ها فرار می‌کند و صرف ندارد؛ یعنی وقتی آدم از او فرار کند، به‌طرف پوکی، پوچی، تباهی، فساد، ضایع شدن، بدبخت شدن، شقی شدن و ظالم شدن فرار می‌کند. البته خودش در قرآن می‌گوید: آیا خوشت می‌آید که فرار کنی؟ «فَفِرُّوا إِلَی اَللّٰهِ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 50) اگر دوست داری فرار کنی، پس به‌طرف من فرار کن؛ چرا به این طرف می‌روی؟ اگر تو به‌سوی من فرار کنی، وقتی به من رسیدی، این هزار اسم مرا در جوشن‌کبیر ببین، تمام آثار این اسم را به تو می‌دهم. کجا فرار می‌کنی؟ چه کسی می‌خواهد در فرارت مواظب تو باشد، تو را از خطر نجات داده و شفا بدهد؟ چه کسی می‌خواهد به دارو دستور دهد که اثر کن و بندهٔ مریض مرا خوب کن؟ چه کسی می‌خواهد برای تو کاری کند؟

خبر داری که سیاحان افلاک ××××××× چرا گردند گرد مرکز خاک

چه می‌خواهند از این محمل کشیدن ××××××××× چه می‌جویند از این منزل بریدن

چرا این ثابت است، آن منقلب نام ×××××××× که گفت این را بجنب، آن را بیارام

همه هستند سرگردان چو پرگار ××××××××× پدیدآرنده خود را طلبکار

 

-سرگردانی عاشق تا زمان وصال

عاشق تا وقتی به معشوق برسد، معمولاً سرگردان است و وقتی به معشوق برسد، آرام می‌شود. البته وقتی عاشق سرگردان به معشوق مادی برسد، می‌بیند که هیچ‌چیز نیست و دوباره دلش می‌خواهد جای دیگری سرگردان شود تا آنجا چیزی گیر او بیاید. گفت: پول حسابی هم گیر آوردیم، اما درد درون و بیرونمان دوا نشد؛ دنبال همسر خوب گشتیم و پیدا کردیم، اما آرامش کامل به ما نداد؛ یک مغازهٔ عالی در بهترین جای شهر خریدیم، اما باز هم دیدیم غصه، رنج و کسالت به‌سراغ ما می‌آید؛ یک خانهٔ خیلی عالی ساختیم، کارخانه را هم سرپا کردیم و تازه شروع به کار کرده بودیم، اما دکتر به بچه‌هایمان گفته هرچه می‌خواهد به او بدهید، این تا سه ماه دیگر بیشتر زنده نیست؛ یعنی هرجا می‌روم، به من آرامش نمی‌دهد. حال اگر پیش خدا بروی، «أَلاٰ بِذِکرِ اَللّٰهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ»(سورهٔ رعد، آیهٔ 28) آرامش پیدا می‌کنی.

از آن چرخی که گرداند زن پیر ××××××××× قیاس چرخ گردون را همی گیر

بندگان من! من خیلی برایتان در و تخته را به‌خوبی جور می‌کنم؛ اما شما گاهی خواب و غافل هستید.

 

دو حکایت شنیدنی از غفلت بنده و پرستاریِ پروردگار

دو قطعه برایتان از وجود مقدس او بگویم؛ من عاشق خدا هستم، یعنی مردهٔ خدا هستم و سی سال است که به او هم گفته‌ام مرگ مرا وقتی برسان که با تو هستم؛ در دعای کمیل، دعای عرفه، عاشورا و زمان گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع). اینجا آرامش و امنیت کامل است. خداوند می‌فرماید: «الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَٰئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 82) چه‌کار می‌کند! اما بندگان من، شما در خواب هستید و غفلت دارید.

 

الف) دزدِ ناجی

نوشته‌اند: دزدی به خانه‌ای می‌آید. جلوی خانه ایوان دارد و مَردِ خانه با خانم و بچهٔ چهار پنج‌ماهه‌اش در خواب هستند. دزد می‌بیند فرش‌‌های خوبی در خانه است و احتمالاً به‌خاطر این فرش‌های دست‌بافت، طلا هم در این خانه هشت؛ اما اگر من غیر از آن فرشی که پدر و مادر بچه روی آن خواب هستند، بقیهٔ فرش‌ها و قالیچه‌ها را لوله کنم، همهٔ طلاها و جنس‌های قیمتی را هم جمع کنم، اگر این بچه برای شیر خوردن بیدار شود و نق بزند، چه‌کار کنم؟ 

 

-خلقت خاص مادر در مراقبت از کودک 

خدا مادر را طوری آفریده که وقتی شوهر نکرده، یازده صبح هم او را به زور از خواب بیدار می‌کردند، حالا که شوهر کرده و بچه‌دار شده، زحمت هم دارد، در خواب ناز است، ولی تا بچه نق می‌زند، می‌پرد و می‌گوید: فدایت شوم، قربانت بروم. این کارها را در حق من و تو هم کرده‌اند، ما یادمان رفته است. آن‌وقت که دست‌وپا، زبان، گوش و هوش نداشتیم، خداوند دو نفر را مأمور ما گذاشت و گفت: این امانت من است. مادر! وقتی نق زد، بیدار شو و او را شیر بده. پدر! تو هم بیدار شو و به زنت کمک بده، نکند بچه ناراحت شود. پرستار بهتر از من هم پیدا می‌کنی؟ پول و حقوق هم نمی‌خواهم، پرستاری‌ات را به پهنای هستی می‌کنم.

 

-پرستاری خداوند از بنده

این دزد هم گفت: اگر این بچه بیدار شود، مادرش هم بیدار می‌شود و من نمی‌توانم چیزی ببرم. با ظرافت و دقت و به‌آرامی این بچهٔ سه چهار ماهه را بلند کرد و از در اتاق بیرون آمد، او را انتهای ایوان گذاشت، می‌خواست برود که اثاث‌ها را جمع کند، بچه بیدار شد و دزد فرار کرد. دزد درِ حیاط را باز کرد و بیرون رفت، در را هم آهسته بست. بچه ناله کرد، مادر بیدار شد و گفت: بچه کجاست؟ شوهرش را بیدار کرد که بچه کجاست؟ دوتایی مضطرب از اتاق بیرون پریدند و به ته ایوان آمدند که ناگهان طاق اتاق فروریخت! این پرستاریِ خداست! حالا این زن‌وشوهر متحیر مانده‌اند که اگر ما دونفر و این بچه خوابیده بودیم، طاق به این سنگینی روی سه‌تایی‌مان آمده بود و با زمین یکی شده بودیم. کار چه کسی بوده است؟! بندهٔ من، گاهی هم دزدها مأمور من برای حفظ جان و اثاث تو هستند.

 

ب) عقرب و جوان مست 

عارف بزرگی است که اسم او در بیشتر کتاب‌های عرفانی و اخلاقی، «ذنون» مصری است. ذنون چند داستان عجیب از خودش نقل می‌کند. او می‌گوید: روزی من از شهر مصر بیرون آمده و لب رود نیل آمدم؛ آن محل باریک نیل که آن طرفش جنگل‌مانند بود. من ایستاده بودم، آب را تماشا می‌کردم و از آفرینش خدا لذت می‌بردم.

 

-آب، مایۀ حیات 

آب مایهٔ حیات است. پروردگار می‌گوید: اگر آب را برای 24 ساعت از کرهٔ زمین بگیرد، می‌خواهید چه‌کار کنید؟ اگر من به تمام آب‌ها دستور بدهم فرو بروید و فاصله‌اش این‌قدر هم زیاد باشد که نتوانید به آن برسید، می‌خواهید چه‌کار کنید؟ اگر من ابر نفرستم و این‌همه آب پایین نریزم، شما با نبود ابر می‌خواهید چه‌کار کنید؟ اگر من گیاهان را نرویانم، می‌خواهید چه‌کار بکنید؟ اگر من اشاره‌ای به زبانت بکنم و بگویم نوبت حرف‌زدنت تمام است، می‌خواهی چه‌کار کنی؟ اگر به چشمت اشاره کنم، نوبت دیدن تمام می‌شود و اگر به معده‌ات اشاره کنم، نوبت هضم غذا تمام است،آن‌وقت می‌خواهی چه‌کار کنی؟

 

-مشاهدات ذنون در کنار رود نیل

ذنون گفت: کنار این آب ایستاده بودم، دیدم عقربی به‌اندازهٔ پهنای کفِ‌ دست، وحشتناک و به‌سرعت به‌طرف آب می‌آید. پیش خودم گفتم که عقرب شنا بلد نیست، بعد هم اگر درون رود نیل بیفتد، درجا خفه می‌شود. چه خبر است؟ ناگهان دیدم که وقتی این عقرب تا لب رود نیل رسید، لاک‌پشتی از آب درآمد و مثل کشتی در کنار رود پهلو گرفت. عقرب روی این لاک‌پشت آمد و لاک‌پشت داخل آب حرکت کرد. من هم دوان‌دوان از باریکهٔ ‌آب رفتم و لاک‌پشت را می‌دیدم. لاک‌پشت به آن‌طرف آمد و کنارِ دیوار پهلو گرفت. عقرب بالا پرید، من هم دیگر به آن منطقه رسیده بودم و دیدم عقرب لابه‌لای درخت‌ها می‌دود. من به‌دنبال عقرب رفتم، دیدم جوانی در آنجا خواب است و مار بزرگِ افعی روی سینه‌اش نشسته زده و آمادهٔ نیش‌زدن است. عقرب رسید و خیز برداشت، روی کلهٔ مار را نیش زد، مار غلتید و مُرد. 

 

عقرب برگشت و من دوباره به‌دنبال عقرب آمدم، دیدم لاک‌پشت منتظر اوست. عقرب سوار لاک‌پشت شد و به آن‌طرف رفت تا داخل لانهٔ خودش برود. من هم برگشتم و بالای سر این جوان رفتم تا بیدارش کنم و به او بگویم چه داستانی اتفاق افتاده است؛ اما دیدم جوان مست است و این‌قدر عرق خورده که اصلاً در حال خودش نیست. منتظر ماندم تا یواش‌یواش از مستی بیرون آمد، بلند شد و نشست. وقتی من و مار را دید، متعجب شد. به او گفتم: تو که مست بودی و نمی‌توانستی از خودت دفاع کنی، اما آن‌کسی که معمارِ عالم، مراقب بندگان و مهربان به بنده‌اش است، به‌شکلی تو را از مرگ نجات داد که من هنوز در حیرتش هستم. داستان را برای او گفتم، جوان همین‌طوری که نشسته بود و از مستی درمی‌آمد، شدید گریه کرد و به من گفت: من مست و بی‌دین بودم، این‌طور از من محافظت کرد؛ اگر مؤمن بودم، با من چه‌کار می‌کرد! بعد گفت: راه به من نشان بده و بگو که چطوری مؤمن بشوم، چه‌کار کنم که با او وا ببندم و به او اتصال پیدا کنم؟

 

سودمندترین معامله، معاملۀ با پروردگار

اخلاص یک دندانهٔ کلید باز کردن معدن اطاعت است؛ یعنی با کسی معامله کن که با تو به‌خوبی معامله می‌کند. در قرآن می‌خوانیم: «إِنَّ اَللّٰه اِشْتَریٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّة»(سورهٔ توبه، آیهٔ 111) این پول ناقابل شما را که یک‌میلیون، دومیلیون، چهارمیلیون، پنج‌میلیون یا صدمیلیون است و نسبت به کل عالم هم هیچ است، همچنین زحمات وجودتان را می‌خرم و بعد از شصت هفتاد سال، شما را به آن‌طرف می‌برم، مزدی که به شما می‌دهم، اسمش جنت است، کامل، همیشگی و ابدی است و همه‌چیز دارد. حالا اگر بخواهی با یک‌نفر دیگر معامله کنی، چه‌چیزی گیر تو می‌آید؟ پس با دیگری معامله نکن و اگر می‌خواهی قدمی برداری، دستی در جیب ببری، اشکی بریزی، حرفی بزنی، زن بگیری، شوهر کنی و بچه تربیت کنی، با من معامله کن، من خوب می‌خرم.

 

-خداوند، عاشق معاملۀ خالصانه

همین ذنون می‌گوید: یک روز سحر (اینها اهل سحر بودند) بیدار شدم، دیدم که یک‌متر برف در مصر آمده و من هم بیرون مصر کار داشتم، لازم بود که بروم. با خودم گفتم که در این برف‌ها می‌روم. با چه زحمتی در برف‌ها بیرون زدم تا به بیرون شهر رسیدم. آن‌وقت‌ها شهرها کوچک بود و می‌شد در عرض ده دقیقه یک‌ربع رفت. آنجا دیدم همسایهٔ کوچه‌مان که گبر و آتش‌پرست است، گونیِ ارزنی روی کول دارد، در این برف‌ها راه می‌رود و مشت‌مشت ارزن روی برف‌ها می‌پاشد. به او گفتم: چه‌کار می‌کنی؟ گفت: من صبح بیدار شدم و دیدم خیلی برف آمده، به فکر افتادم امروز این کلاغ‌ها، گنجشک‌ها و کبوترها هیچ ‌چیزی گیرشان نمی‌آید. برای همین این گونی ارزن را کول کردم و آوردم، روی برف‌ها می‌پاشم تا آنها بخورند. به او گفتم: تو گبر و آتش‌پرست هستی، خدا قبول نمی‌کند. یک لحظه فکر کرد و گفت: خدا قبول نمی‌کند، اما آیا نمی‌بیند؟ من اصلاً جوابش را ندادم، ما خداحافظی کردیم و آمدیم. سال بعد، آن مرد گبر در طوافِ خانهٔ خدا از پشت‌سر روی شانه‌ام زد و گفت: هم دید، هم قبول کرد و هم مرا به اینجا آورد. بله او می‌بیند، قبول هم می‌کند، محبت هم می‌کند، خطرها را هم از آدم برطرف می‌کند؛ ولی باید با او معامله کرد. او عاشق معامله کردن صاف و پاک است.

 

عبادت و خلق خوب، دو دندانۀ اطاعت

دندانهٔ دوم این کلید، کل این عبادت‌هاست. دندانهٔ سوم این کلید هم، تمام خُلقیات خوب است؛ مهرورزی، مهربانی، فروتنی، تواضع، خشوع، خاکساری و راستگویی. تمام این خوبی‌های اخلاقی، دندانهٔ سوم است.

 

محصول اطاعت از پروردگار در کلام وحی

بندهٔ من، حالا این کلید را در معدن طاعت بینداز، چه چیزی از درون آن درمی‌آید؟ 

1) لقای من از آن درمی‌آید. این لقا دیوانه‌کننده است! خداوند می‌فرماید: «فَمَنْ کٰانَ یرْجُوا لِقٰاءَ رَبِّهِ فَلْیعْمَلْ عَمَلاً صٰالِحاً»(سورهٔ کهف، آیهٔ 110) ببینید از معدن اطاعت، لقا درمی‌آید. 

2) «وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیٰاءُ بَعْضٍ یأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ ینْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْکرِ وَ یقِیمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ یؤْتُونَ اَلزَّکٰاةَ وَ یطِیعُونَ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ أُولٰئِک سَیرْحَمُهُمُ اَللّٰه»(سورهٔ توبه، آیهٔ 71) از این معدن، رحمت من درمی‌آید. 

3) «رَضِی اَللّٰهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ»(سورهٔ مائده، آیهٔ 119) از این معدن، خشنودی من درمی‌آید. 

4) «لَهُمْ جَنّٰاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ ذٰلِک اَلْفَوْزُ اَلْعَظِیمُ» از این معدن، بهشت هم درمی‌آید. 

این کلید، اخلاص، عبادت و اخلاق، این هم معدن به‌عنوان طاعت‌الله و طاعت‌الرسول است؛ این‌هم چیزهایی که وقتی درِ این معدن را با این کلید باز کردی، از داخل این معدن درمی‌آید.

باز هم، آن سه آیه و یک روایت هم که کنار این سه آیه هست، ماند؛ «این زمان بگذار تا وقت دیگر».

با خضرِ دانش یار شو ای موسیِ دل ××××××××× شاید که‌از این صحرا کنی طی منازل

در چاهِ تن تا کِی برآی ای یوسف جان ×××××××× مصر تجرد را تویی سلطان عادل

از شهر تن جانا بباید رخت بستن ××××××××× زادی طلب تا فرصتی داری به منزل

جز طاعت و خدمت نباشد زاد این راه ×××××××× بر دانش و دین کوش و منشین هیچ غافل

لذات جسمانی فانی دانهٔ توست ×××××××× زور و زر و جاه است دام ای مرغ عاقل

جز ذکر الله است هر ذکری ز شیطان ××××××××× جز عشق حق، هر سود و سودایی است باطل

با عشق آن یکتای بی‌همتا «الهی» ××××××××× همت طلب وز هر دو عالم مهر بگسل

 

کلام آخر؛ رقیه(س) در غم هجران پدر

دختری از پادشه دین، حسین ×××××××× بود سه‌ساله به غم و شور و شین

گفت همی کو پدر مهربان ×××××××× از چه نیامد برِ ما کودکان

گر ز منِ دل‌شده رنجیده است ×××××××× از دگر اطفال چه بد دیده است

گفت بدو زینبِ زار، ای عزیز ××××××× روز و شب اشک از غم هجران مریز

کرده سفر باب تو این چندروز ××××××× این‌قدر ای شمع فروزان مسوز

نالهٔ تو شعله به عالم زند ××××××× بارقه بر خرمن آدم زند

رفت به خواب و ز تنش رفت تاب ××××××× دید مه روی پدر را به خواب

دست زد و روی پدر بوسه داد ×××××××× پیش پدر لب به شکایت گشاد

که‌ای پدر، ای مهر تو سودای من ××××××× رفتی و از جور بدان، وای من

رفتی و ما زار به دوران شدیم ×××××××× دست‌خوش فتنهٔ عدوان شدیم

این‌قدر ابی‌عبدالله(ع) در خواب نوازشش کرد که بیدار شد، دید همان خرابه است و خبری از بابا نیست! شروع به گریه کرد، رباب(س) بغلش گرفت، اما آرام نشد و گفت: من بابایم را می‌خواهم. سکینه(س) بغلش گرفت، اما آرام نشد و گفت: بابایم را می‌خواهم. عمه بغلش گرفت، اما آرام نشد؛ زین‌العابدین(ع) بغلش گرفت، بازهم آرام نشد و گفت: بابایم را می‌خواهم. او را زمین گذاشتند، یک‌مرتبه دیدند پس افتاد. دورش را گرفتند و دیدند که از دنیا رفته است.

 

-دعای پایانی

خدایا! لذت طاعت را به ما بچشان.

خدایا! نفرت از مخالفت با خودت را در ما زیاد کن.

خدایا! ایمان ما را حفظ کن.

خدایا! دشمنان ما را ذلیل و زمین‌گیر کن.

خدایا! خدمت‌گزاران به دین و این مردم را توفیق بیشتر بده.

خدایا! بیماران را لباس عافیت بپوشان.

خدایا! به حقیقت زینب کبری(س)، امشب همهٔ گذشتگان ما را بیامرز.

خدایا! عاقبت همهٔ ما را ختم به خیر بگردان.

 

گلپایگان/ مسجد آقامسیح/ ربیع‌الثانی/ زمستان1398ه‍.ش./ سخنرانی سوم 

برچسب ها :