حکایت جالب و آموزنده دزدی که جان یک خانواده را نجات داد!
وقتی خدا پرستاری می کند
دزد داخل خانهای میآید. خانه جلویش ایوان است مردِ خانه با خانمش، با یک بچهی چهار پنج ماهه خواب هستند. دزد میبیند فرشهای خوبی داخل خانه است. احتمالاً به خاطر این فرشهای دستبافت، خوب طلا هم داخل این خانه است اما اگر من غیر از آن فرشی که پدر و مادر آن بچه روی آن درخواب هستند بقیهی فرشها و قالیچهها را لوله کنم _این اتفاق افتاده_ نوشتند همه طلاها را هم بیایم جمع کنم، جنسهای قیمتی را هم بیایم جمع کنم، اگر این بچه برای شیر خوردن بیدار شود و یک نق بزند،آن مادر هم بیدار میشود نمیتوانیم چیزی ببریم. با ظرافت، با دقت و آرام این بچهی سه چهار ماهه را بلند کرد و از در اتاق بیرون آمد، او را تهِ ایوان گذاشت ، برگشت برود اثاثها را جمع کند که بچه بیدار شد. دزد فرار کرد، آمد در حیاط را باز کرد و رفت بیرون و در را آهسته بست. بچه ناله کرد، مادر بیدار شد و گفت: بچه کو؟ شوهرش را بیدار کرد که بچه کو؟ دوتایی مضطرب از اتاق پریدند بیرون به ته ایوان آمدند و طاقِ اتاق فروریخت!
این پرستاری خدا! حالا این دوتا زن و شوهر متحیر ماندهاند که اگر ما دو نفر و این بچه خوابیده بودیم، این طاق به این سنگینی آمده بود روی سهتاییمان، با زمین یکی شده بودیم. کار چه کسی بوده، چه بوده؟ بندهی من، گاهی هم دزدها برای حفظِ جان و اثاثِ تو مأمورِ من هستند.