جلسه دوم؛ دوشنبه (15-1-1401)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- علمآموزی، غذای عقل انسان
- قناعت، گنجی عظیم و ثروتی بینظیر
- جایگاه هیچ اندر هیچ انسانهای مغرور در سازمان خلقت
- متن اعلام امیرالمؤمنین(ع) در بندگی پروردگار
- گلهٔ حضرت سجاد(ع) به پروردگار از غربت و تنهایی
- نبود قناعت، عامل حرامخوری و گرفتاریها
- عقل پُر اولیای خدا و ردّ پیشنهاد بیگانگان
- مجلس علم، افضل بر تلاوت قرآن
- درخشش خانههای اهل قرآن و عبادت بر ملکوتیان
- سرانجام تغذیهٔ درستِ عقل و عشق به اهلبیت(علیهمالسلام)
- عشق به خدا، یک علامت مؤمنین واقعی
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
علمآموزی، غذای عقل انسان
شئون مختلف وجود انسان، مثل عقل، قلب، نفس و بدن، نیازمند غذاست و هر کدامشان هم مطابق طبیعتشان به غذای خاص دارند. غذای عقل، «علم» است. اگر علم به این عنصر الهی و ملکوتی نرسد، انسان دچار ظلمت جهل میشود. لذا پیغمبر(ص) میفرمودند: هفته بر شما امت من نگذرد، مگر اینکه در یک مجلس علم برای آموختن شرکت کنید. یک روز وارد مسجد شدند، دیدند عدهای در یک طرف مسجد مشغول خواندن قرآن هستند، یک طرف مسجد هم عدهای دور شخصی نشستهاند و آن شخص آموزش علم و دانش به آنها میدهد. پیغمبر اکرم(ص) به هر دانش مثبتی هم احترام میگذاشتند. در کتابهاست که اگر میشنیدند در خارج از مدینه، یک رشته علمی تعلیم داده میشود، پول میدادند و عدهای را میفرستادند تا یاد بگیرند و به مدینه برگردند و به کسانی که لازم است، آموزش بدهند. حتی در سالهای اول مدینه، وقتی جنگهایی اتفاق افتاد و اسیرانی از دشمن میگرفتند، میفرمودند: ببینید فرد باسوادی در این اسرا هست یا نه! پیجویی میکردند و میگفتند هست، ایشان هم میفرمودند: به هر کدامشان بگویید که اگر به ده نفر از مسلمانان دانش بیاموزند، آزاد هستند. حضرت به زور نمیگفتند که باید مسلمان شوید، بلکه میگفتند اگر ده نفر را باسواد کنید، آزادید که سر زندگی و پیش خانوادهتان برگردید.
قناعت، گنجی عظیم و ثروتی بینظیر
کسی زمان زینالعابدین(ع) در مدینه بود که واقعاً معلم بود. معلم فوقالعادهای هم بود که حرفهایش اثرگذار بود. یک دختر بیشتر نداشت. عبدالملک مروان، حاکم بنیامیه از خانمهای اطرافیان فرماندار مدینه شنیده بود که این دختر در زیبایی کمنظیر است. برای همین، شخصی را برای خواستگاری فرستاد. در حقیقت، یک شاه کسی را برای خواستگاری این دختر فرستاد! زندگی پدر این دختر هم با قناعت میگذشت و درآمدی نداشت. شاید از همین معلمی درآمد کمی داشت و با همسرش و این یک دختر، با همان درآمد کم زندگی میکردند.
برادران و خواهران! قناعت گنج عظیمی است. بهقول سعدی، «قناعت توانگر کند مرد را». چهبسا آدمی که به درآمدش قانع است و احساس احتیاج به کسی نمیکند، آدم خیلی ثروتمندی است؛ چون میگوید هیچچیزی از هیچکس نمیخواهم. این اخلاق یک تریلیاردر است که میگوید من همهچیز دارم و هیچچیزی هم از هیچکس نمیخواهم. انسان قانع از این آدم تریلیاردرتر است و با دو تا فرش معمولی، یک خانهٔ معمولی، یک سفرهٔ معمولی و یک لباس معمولی زندگی میکند. در واقع، میشود اینطور زندگی کرد و خود را اسیر زمان نکرد؛ اما اگر انسان اسیر مراسم و رسوم زمانه باشد، زمانه اقتضا میکند که من خانهٔ آنچنانی، ماشین اینچنینی و لباس اینچنینی، برای همسر و دخترم هم طلا و جواهرات اینچنینی داشته باشم. این مراسم و رسوم هم یک مراسم قلابی است که مغروران، متکبران و کسانی که یک جو به خدا و قیامت ایمان نداشتند، حاکم کردهاند. حال اگر اسیر زمانه، اسیر فرهنگ حاکم بر جامعه و اسیر این تمدن بیدینِ وحشیِ قاتلِ آدمکشِ غارتگر نباشد، غنیترین انسان خواهد بود.
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را[1]
بهراستی تو که حرص میزنی، هیچ وقت هم پیش زن و بچهات نیستی و برای تجارت و پول، در این کشور یا آن کشور هستی و یا داخل هواپیما یا روی آن کشتی هستی، و فقط داری جمع میکنی، چه لذتی از این زندگی و از این عمرت میبری؟ یقیناً هیچ لذتی نمیبری!
سال 1350ه.ش. شخصی با من در حج بود. تمام مناسک حج را بهخوبی انجام داد و بعد که به ایران برگشتیم، یک بار به من گفت: بهخاطر رفاقتی که در یک ماه مدینه و مکه با هم داشتیم، یک ناهار به منزل ما بیا. به منزلش رفتم. منزل بسیار گسترده و یک تجارت خوب داشت. آنوقت به من گفت: شش تای دیگر از این منزلها دارم. درآمد خیلی خوبی هم دارم؛ اما حاضرم کل این خانهها، درآمدم، پاساژ و مغازهام را بدهم و زندگی یک آدم معمولیِ قناعتپیشهای را که آرامش دارد، بگیرم. حاضرم همهٔ ثروتم را بدهم. من در این ثروت، در این خانهها و این اجارهها، روز لذتدار و خوشی ندارم.
همهٔ ثروتمندان هم اینطور هستند.
جایگاه هیچ اندر هیچ انسانهای مغرور در سازمان خلقت
نمایندهٔ عبدالملک مروان به مدینه و خانهٔ این معلم آمد. این عالم خیلی مورد علاقهٔ زینالعابدین(ع) بود و داستان عجیب و نورانیای هم با زینالعابدین(ع) دارد. اگر فرصت شود، داستانش را در طول شبهای دیگر، به مناسبت بحثی که به داستان بخورد، برایتان میگویم. داستان خیلی عجیبی است! در این داستان، پای یکی از اولیای خاص پروردگار در کار است که اسطبل زینالعابدین(ع) را مدیریت میکرد. یکیدو تا شتر، یک اسب و یکیدو تا الاغ که حضرت با بچههایشان داشتند و وقتی بیرون کشاورزی داشتند، سوار اینها میشدند و سر زمین میرفتند. این ولیالله اسطبلدار زینالعابدین(ع) بود که قهرمان داستان هم ایشان بود.
آدم برای خودش خیلی غصه میخورد، وقتی میبیند یک تیمارکنندهٔ اسب و قاطر و الاغ، کارش به کجا رسیده بوده که هرچه از پروردگار میخواست، درجا برایش انجام میگرفت؛ اما هیچچیزی نمیگفت و خودش را معرفی نمیکرد. اتفاقی او را شناختند که با شناختهشدنش، حادثهٔ عجیبی بنا به درخواست خودش پیش آمد. واقعاً «آنکه اسرار حق آموختند، مُهر کردند و دهانش دوختند!». کسی که پیش شما میآید و گردن کج میکند، مَنَمیّت میگوید و طبل «أنا رجل» میزند که «من چه هستم و چه کسی هستم»، «من چه علمی دارم»، «من چه برنامههایی دارم» و «من به چه اموری وصل هستم»، دلیل بر این است که هیچ اندر هیچ است. آدم مغرور، متکبر، خودنما و خودخواه که جایگاهی در این عباد الهی و سازمان خلقت ندارد. اصلاً جایگاهی ندارد!
متن اعلام امیرالمؤمنین(ع) در بندگی پروردگار
همهٔ شما میدانید امیرالمؤمنین(ع) وقتی میخواستند نهایت حرفزدن از خودشان، خودیت و منیّتشان را اعلام کنند و بگویند که «من چه کسی و چه هستم»، این متن اعلامشان بود: «أَنَا عَبْدُکَ الضَّعِیفُ»؛[2] آنهم به مردم نمیگفتند، بلکه به معشوق و محبوبشان میگفتند. برای چه به مردم بگویند؟ کلید هیچچیزی در دست مردم نیست؛ نه زورمداران، نه ثروتمندان، نه عالمان، نه فقیهان، نه سران دنیا و نه شخصیتهای معروف. کلید هیچچیزی به دست هیچکدام از آنها نیست. اتفاقاً آنها از همه گداتر هستند. درحالیکه اینها به قدرت، عزت، رحمت، کرم و احسان بینهایت وصل هستند؛ اما حرف نمیزنند. چرا بدون اینکه خودی نشان بدهند، بهطور عجیب و غریبی به داد مردم و حتی به داد حیوانات میرسند؟ گاهی از لقمهٔ سفرهٔ خودشان میزنند، به یک سگ گرسنه میدهند و خودشان تا شب که یک نان گیرشان بیاید، گرسنه میماندند.
گلهٔ حضرت سجاد(ع) به پروردگار از غربت و تنهایی
من چنین مردمی را دیده بودم؛ اما الآن نیست یا اگر هم هست، خداوند بین من و آنها بهخاطر گناهانم حجابی قرار داده است که نمیتوانم آنها را ببینم و پیدایشان بکنم. وقتی جوانتر بودم و حال بهتری داشتم و گناه و ظلمت کمتری داشتم، به اینها راهنمایی میشدم. الآن نبودشان برای من خیلی سنگین است! چون یک ربع که پیش اینها مینشستی، خداییِ واقعی میشدی و برمیگشتی.
همینها در مدینه خیلی کم شده بودند یا نبودند که زینالعابدین(ع) در دعای ابوحمزه زار میزنند، اشک میریزند و به پروردگار میگویند: «إرْحَمْ فی هذِهِ الدُّنْیا غُرْبَتی»[3] خدایا! به این غریبی و تنهایی من رحم کن. کسی نمانده است! من بین 72 نفر از اولیای خاص تو بودم که همه را قطعهقطعه کردند؛ اما الآن در مدینه با یک مشت زن و دختر داغدار ماندهام که باید به آنها برسم. کسی نیست که با او انس بگیرم، یک ساعت با او بنشیم و علومم را منتقل کنم.
نبود قناعت، عامل حرامخوری و گرفتاریها
بهراستی غربت از چه؟ زینالعابدین(ع) که خدا و قرآن را داشتند؛ اما آدم در مدینه نبود که یک ساعت پیش او بنشیند!
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کهاز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست[4]
کجا رفتند و چه شدند؟ چرا از ما پنهان شدند؟ چرا مردند و ما را تنها گذاشتند؟ حالا گیر چه کسانی افتادهایم! هر شب و هر روز، این گوش الهی، پاک و خدایی ما باید بشنود که ده میلیارد و صد میلیارد دزدیدهاند. کجا چهکار کردند یا چهار تا مظلوم بیایند و بگویند برای حل یک مشکل هشت سال و ده سال است در این ادارات میدویم، ولی کسی به داد ما نمیرسد. متأسفانه نمیرسند! اگر کلیددارها دلشان میخواهد، من را دعوت کنند که صد تا از این آدمها را نشانشان بدهم. اینها برای کاری که دوروزه انجام میگرفته، ده سال است دارند میدوند. کجا رفتند و چه شد که ما تنها شدیم؟ خیلی گناه کردیم!
کسی به من گفت که چرا از بین شما طلبهها و آخوندها دیگر مرحوم آیتالله بروجردی درست نمیشود؟ گفتم: شما مردم زمان آیتالله بروجردی را بیاور، خدا به آنها بروجردی میدهد. خداوند اینجور انسانها را باید به جامعهای بدهد که پذیرش داشته باشند، همچنین دل و گوش شنوا داشته باشند و حرف قبول کنند.
شما ببینید که نبود قناعت چقدر بلا سر مردم آورده و مردم را چقدر حرامخور کرده است! مردم علنی حرام میخورند. کاری به ما نداشته باشید! آیهٔ قرآن که به این آخوند، آن طلبه و مرجع ربطی ندارد. زکات و خمس از واجبات الهی است. چرا مردم پای آخوند را وسط میکشند؟ خمس نمیدهند، اما روزه میگیرند! مال سادات در مالشان است که ائمه هم گفتهاند ما راضی نیستیم؛ اما مال سادات را میخورند. این یعنی مال مخلوط به حلال و حرام! زمان افطار لقمه در دهانش میگذارد که یک طرفِ لقمه پاک است و یک طرفش حرام. حرام نجس معنوی است!
بیشتر مردم همهٔ پروندهها را با هم قاتی کردهاند و در مقام تفکیک برنمیآیند که این حکم حکم الهی است، به آخوند و مرجع چه ربطی دارد؟! اینهمه فقیر و مستحق در اقوام مردم و شهر هست، خودت سهم امام و خمست را ببر و به مستحق بده. چرا به آخوندها میبندی و میگویی ما به این آخوندها نمیدهیم! چه کسی گفته است که به این آخوندها بدهی؟ حالا اگر یک آخوند مورد اعتماد داشتید که پولهایتان را در جای درستش مصرف میکند، به او بدهید. زندگی قناعتی خودش را هم یا از قلمش یا از زبانش یا از قدمش یا از یک کسب معمولی، طبابت یا خطاطی، درآمدی دارد. به او بده و بگو هرجا خدا گفته است، مصرف کن.
حال چرا خدا را به این و آن ارتباط میدهی و میگویی چون این و آن هستند، ما عمل نمیکنیم! این به ضرر توست، نه ضرر چهار تا آخوند. تو داری حکم خدا را تعطیل میکنی و ضرر میکنی. آن آخوندی که در ذهنت است، چه ضرری میکند؟ اگر ضرر کند، برای خودش ضرر میکند و جهنم هم برود، برای خودش میرود. منم اگر به جهنم بروم، برای خودم میروم. قرآن میگوید: «وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَی»[5] کسی به جهنم کس دیگر نمیرود و هر کس به جهنم خودش میرود.
عقل پُر اولیای خدا و ردّ پیشنهاد بیگانگان
نمایندهٔ پادشاه عبدالملک مروان آمد (وی در آن زمان شاهنشاه بود و بر قسمت عمدهای از آسیا حکومت میکرد) و به سعیدبنمسیب، پدر دختر گفت: من به خواستگاری دخترت برای شاهنشاه، اعلیحضرت و حاکمی آمدهام که کشورش بسیار پهناور و خزانهاش هم پر است.
اولیا و عاشقان خدا، یعنی کسانی که غذای عقلشان غذای کامل و پُری بوده، عقلشان گرسنه نبوده و میفهمیدند که چهکار بکنند. من اگر عقلم گرسنه بماند، نمیفهمم چهکار کنم و اشتباه میکنم. اگر از آن عقلهای پوک هم مشورت بگیرم، در مشورت به من خیانت میکنند.
این عقل پُر که علم غذایش بوده و سعید غذایش را بهطور کامل به این عقل داده است، گفت: پیش اربابت برو و بگو خدا این بچه را به من نداده که زن تو بشود! سعید میفهمید که دختر و پسر امانت خدا هستند. هر دختری را نباید برای پسری گرفت و هر دختری را نباید به هر کسی شوهر داد. حالا شاهنشاه است، به جهنم که شاهنشاه است! او دارد به جهنم میرود. دختر من هم به جهنم برود و من هم از طریق دخترم به جهنم بروم. برای همین گفت دخترم را نمیدهم! حالا بقیهاش را ننوشتهاند؛ شاید اینطور بوده که به پدر دختر گفتند برایت خیلی بد میشود و او هم گفته است: نه، خیالت راحت! در دنیا به ما بدی نمیرسد. نهایت کار ما شهادت است و شهادت هم شیرینترین شربت. هیچ هم برای ما بد نمیشود.
ما باید اینجوری بیگانه، حرامخور و آدمهای بد را رد کنیم. مردانه باشیم و رفیقهای بدمان را اگر خوب نمیشوند، رد کنیم؛ اگر خوب میشوند، نگه داریم تا خوب شوند.
مجلس علم، افضل بر تلاوت قرآن
گفتیم که پیغمبر(ص) وقتی وارد مسجد شدند، دیدند گوشهای نشستهاند و قرآن میخوانند، یک گوشه هم معلمی دارد درس میدهد؛ مغز و عقل دارد تغذیه میشود. کسی به پیغمبر(ص) گفت: از این دو گروه، کدام یکی باارزشتر است؟ کسانی که نشستهاند و چهارپنج جزء قرآن میخوانند یا این گروهی که درس میخوانند؟ فرمودند: قرآنخواندن خوب است؛ اما مجلس درس افضل از همهچیز است. عقلت را غذا بده که سرت کلاه نرود؛ سر خودت، دخترت، خانوادهات و لقمهات.
درخشش خانههای اهل قرآن و عبادت بر ملکوتیان
روزی در جلسهٔ درس، سعیدبنمسیب به یکی از طلبههایش گفت (هیچوقت در زندگی داخلی مردم دخالت نمیکرد): آقای دانشآموز، ازدواج کردهای؟ گفت: نه، ازدواج نکردهام. گفت: من یک دختر در خانه دارم. به خانواده و مادرت بگو که بیایند و این دختر را ببینند. اگر پسندیدند، با دختر من ازدواج کن. دختری که در مدینه از نظر زیبایی کمنظیر بود، حالا به شاه بدهم! برای چه به شاه بدهم که دخترم در مجلس عرق و ورق، ظلم و جنایت و حرامخوری برود؟ دخترم را در یک خانهٔ پاک، آسمانی و نورانی میفرستم که خدا به آن نظر دارد. خانههایی که زن و مردشان اهل قرآن هستند، پیغمبر(ص) میفرمایند: این خانه، شبها و روزها مانند ستارگان شب که برای اهل زمین میدرخشند، خانههای اهل قرآن هم بر ملکوتیان میدرخشند. وقتی آسمانیان زمین را نگاه میکنند، میبینند عجب نور قوی و درخشش شدیدی در بعضی از مناطق زمین وجود دارد! پیغمبر(ص) میگویند که اینها خانههای اهل قرآن است که با قرآن انس دارند و اهل نماز، روزه و عبادت هستند. به قول امیرالمؤمنین(ع)، حداقل روزی ده آیه قرآن میخوانند و عمل هم میکنند.
آنوقتها هم رسم بود که داماد باید جهیزیهٔ دختر را میداد. الآن هم در عرب همین رسم باقی است. این معلم به دانشآموزش گفت: میخواهی دخترم را عقد کنی، چهچیزی داری؟ گفت: چیزی ندارم! من هستم و مادرم، فقیر هم هستیم.
معلم گفت: تو قرآن را بهخوبی بلد هستی. جهیزیه و مهریهٔ دختر من این است که به دختر من قرآن یاد بدهی. این قبول است که قرآن و تعلیم قرآن بهعنوان مهریه بشود. سه روز هم ازدواج معطل بود؛ چون مادر داماد پیغام داد به من مهلت بدهید! مثل اینکه میخواست به رختشویی و کلفَتی برود تا یک پیراهن برای عروس بخرد. بعد میدانید بچههای آنها چه شدند؟!
سرانجام تغذیهٔ درستِ عقل و عشق به اهلبیت(علیهمالسلام)
یک کارگر برای امیرالمؤمنین(ع) در کوفه روی زمین کار زراعت میکرد. کارگر بود و فقیر. ایرانی هم بود. تازه آمده بود. حضرت فرمودند: خانهات کجاست؟ گفت: من با زنم و یک پسربچهٔ چهارپنجساله، همین یک گوشه میخوابیم. حالا هوا خوب است و کنار زمین، زیر یک درخت میخوابیم. این کارگر خوب بود! انبیا و ائمه عاشق خوبان بودند و کاری به فقرشان نداشتند. حضرت فرمودند: خانهٔ من یک اتاق خالی دارد. زن و بچهات را به خانهٔ من بیاور.
این کارگر و خانوادهاش به خانهٔ امیرالمؤمنین(ع) آمدند. این بچهٔ چهارپنجساله که هر روز رفتار، کردار، اخلاق و قیافهٔ آسمانی امیرالمؤمنین(ع) را میدید، اصلاً دلباخته و عاشق علی(ع) شد. روزها بهدنبال حضرت در زمین، وقت زراعت و درو میدوید. بعد هم که حضرت زیاد در کوفه نماندند (دوسه سال بیشتر نبودند) و شهید شدند، امام مجتبی(ع) آن خانه را که امیرالمؤمنین(ع) در آن مستأجر بودند، پس دادند و بساط زندگیشان را به مدینه بردند. این کارگر با زن و بچهاش هم در کوفه ماندند و عملگی میکردند. پدر هم بعد از مدتی مرد و این پسر دیگر بیستساله شده و به ثمر رسیده بود. اگر توفیق پیدا کردید (که انشاءالله پیدا میکنید) و به کربلا رفتید، قبل از اینکه وارد حرم بشوید، ضریحی را میبینید که برای 72 تن است. یک پنجره است که بالای سرش اسم 72 نفر نوشته شده، یکی از آنها هم پسر همین کارگر است. سعدی چقدر خوب گفته است:
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت، شَغَب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش، وگر نه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بهجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان[6] آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیده است بیان آدمیت
آدم عمله باشد و مستأجر یک اتاق کاهگلی هم باشد. آنوقت بچهاش از اولیای خدا در کربلا بشود. بچهٔ این کارگر، عاشق ابیعبدالله(ع) بود. اسمش هم یادتان بماند؛ اسم پدرش ابینیزر است. اسم بچه را یادم نیست. آنجا نوشته: مثلاً علیبنابینیزر.[7] اسمش کنار حبیببنمظاهر، بُریر و سعیدبنعبدالله حنفی است.
تا قیامت هم که دنیا برپاست، بناست خدا اسم اینها را زنده نگه دارد. اینها در کربلا یک خیمه داشتند که سوخت؛ ولی قلب میلیاردها نفر را خانهٔ این 72 نفر کرده است.
عشق به خدا، یک علامت مؤمنین واقعی
عقل غذا میخواهد و غذایش علم است. قلب غذا میخواهد و غذایش ایمان است؛ ایمان به قیامت، خدا، قرآن و انبیا، بهعلاوهٔ محبت مثبت. در قرآن است: «وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبّاً لِلَّهِ»[8] یک علامت مؤمنین واقعی این است که عاشق خدا هستند و با خدا کِیف میکنند. آنها با این عشق زندگی میکنند. من نمیدانم اگر بعضی از نکات را در این روزگار بگویم، واقعاً کسی باور میکند یا نه! شما که به این نوع منبرها عادت دارید، باور میکنید؛ اما وقتی پخش میشود، بعضیها که بشنوند، باور میکنند یا نه! آیا باور میکنند که آیتِ حق، ولیالله، عارفِ عامل، کامل و اخلاقی، معلم و پرورشدهندهٔ عالمان بینظیر شیعه در این 150 سال اخیر، مرحوم حاج سید علی قاضی طباطبایی گاهی مثل مادر داغدیده گریه میکرد!
من خودم در احوالاتش خواندهام. کسی هم که احوالاتش را جمع کرده، یک کتاب بهنام «کهکشان نیستی» در احوالات این مرد نوشته که حدود هشتصد صفحه است. حتماً بخرید و بخوانید. این کتاب آدم را دیوانه میکند! مؤلفش در نجف پیش من آمد. شاگردان عجیبی هم داشت که بعضی از آنها در تهران بودند؛ مثل آیتاللهالعظمی حاج محمدتقی عاملی و آقا شیخ علیاکبر برهان. هر کدام از اینها یک آیت و از آدمهای حق بودند. من اینها (شاگردان مرحوم قاضی) را دیده بودم. نَفَسشان را دیده بودم، از آنها درس گرفته و پای درسشان نشسته بودم. نشان میدادند که معلم چه بوده است!
مرحوم قاضی وقتی مثل آدم داغدیده گریه میکرد، خانواده، دوستان و شاگردانش به ایشان میگفتند: آقا! چرا گریه میکنی؛ آنهم مثل مادر و پدر داغدیده؟! چه شده و چه پیش آمده است؟ ایشان میگفت: گریهام از این است که در بهشت نماز نیست. چهکار کنم! من میخواهم دائم رکوع و سجده کنم و بنالم؛ اما آنجا نیست. از حالا گریهام برای این است که آنجا دیگر این توفیق را ندارم. این دیگر چیزی غیر از عشق نیست. عاشق محبوب و عبادت برای محبوب است.
خدایا! سه شب گذشت، کاری برایم بکن. برادران و خواهران! بیایید به خودمان بباورانیم که دستمان خالی است.
دعای پایانی
«اِلهي قَلْبي مَحْجُوبٌ وَ نَفْسي مَعْيُوبٌ وَ عَقْلي مَغْلُوبٌ وَ هَوائي غالِبٌ وَ طاعَتي قَليلٌ وَ مَعْصِيَتي كَثيرٌ وَ لِساني مُقِرٌّ بِالذُّنُوبِ فَكَيْفَ حيلَتي»[9] چارهٔ درد من چیست؟ چهکار کنم؟ با این دست خالی به کجا بروم و به چه کسی روی بیندازم؟ همهٔ دلخوشی من برای همهٔ عمر گناهم همین است: «یا سَتّارَ الْعُيِوبِ وَ يا عَلّامَ الْغُيُوبِ وَ يا كاشِفَ الْكُروُبِ اِغْفِرْ ذُنُوبي» خدایا! هرچه را به تو ارائه بدهم، حق توست که بگویی قبول ندارم؛ اما آیا اگر عشق به ابیعبدالله(ع) را ارائه بدهم، آن را هم میگویی قبول ندارم؟! «كُلَّها بِحُرْمَةِ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ يا غَفّارُ يا غَفّارُ يا غَفّارُ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ».
«نَسئَلُک اَلّلهُمَّ و نَدعُوک بِاسمِکَ العَظیمِ الاَعظَم اَلاَعَزِ الأجَّلِ الاَکرَم؛ إلهی بِحَقّ مُحمدٍ و عَلیٍّ و فٰاطمةَ و الْحَسنِ وَ الْحُسَینِ و تِسْعةِ الْمَعصومین مِنْ ذُریّةِ الْحُسَین؛ اسْتَجِب دَعواتنا یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه... ».
«اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ ذِکرِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ عِبادَتِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ شُکْرِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ رَحْمَتِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ مَغْفِرَتک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ أُنْسِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ وِصٰالِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ مَحَبّتِک».
نه اینکه این حرفم کامل باشد. خودت در قرآن فرمودی که عمل کم را به پاداش بزرگ تلافی میکنم. من فقط میتوانم عرض کنم یک مقدار (نه کامل) عاشق تو هستم و تو را میخواهم.
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج».
«اللَّهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَرِيضٍ».
خدایا! به حقیقتت، مرگ ما را در نماز قرار بده.
اینهایی که شبها به تو میگوییم، هیچکدام توقع بیجا نیست که به ما بگویی توقع بیجا داری. چه توقع بیجایی دارم؟! میگویم وقتی در حال نماز هستم، ملکالموت را بفرست. این را که توقع بیجا نمیگویند!
خدایا! مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده.
خدایا! مرگ ما را در دعای عرفه قرار بده.
دیگر خودت هر کدامش را برای ما انتخاب کنی، عشق است.
خدایا! مرگ همهٔ ما مرد و زن، پیر و جوان را در حال گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) قرار بده.
خدایا! لحظهٔ مرگ، پروندهٔ ما را به امضای امیرالمؤمنین(ع) برسان.
خدایا! لحظهٔ مرگ، صورتهای ناقابلِ شرمندهٔ خجالتزدهٔ ما را روی قدمهای حسینت قرار بده.
بِرَحْمَتِکَ یٰا أرْحَمَ الرَّاحِمین.
[1]. شعر از سعدی شیرازی.
[2]. فرازی از دعای کمیل.
[3]. فرازی از دعای ابوحمزهٔ ثمالی.
[4]. شعر از مولانا.
[5]. سورهٔ انعام، آیهٔ 164.
[6]. مقام.
[7]. نصربنابینیزر.
[8]. سورهٔ بقره، آیهٔ 165.
[9]. فرازی از دعای صباح.