يادم هست در ايام جنگ و شبهاى موشكباران تهران، مردم منبر را ترك نمىكردند و موشكبارانها بر جمعيت حاضر در جلسات اثرى نگذاشته بود. مردم در آن مقطع زمانى مشتاق شهادت بودند و از جنگ و شهادت واهمهاى نداشتند.
شب چهاردهم يا پانزدهم ماه مبارك رمضان آن سال، ساعت حدود 12 از منبر پايين آمدم و چند متر دورتر از جايگاه نشستم و به ديوار تكيه دادم. در اين اثنا، جوان 23 22 سالهاى با لباسى شبيه لباسهاى دخترانه و آستين كوتاه و آرايش موى خاص آمد و جلويم نشست. معلوم بود شب اولى است كه به جلسه آمده است. پرسيد: حرفهايى كه امشب زديد مال چه كسى بود؟ گفتم: اول بگو آنها را پسنديدهاى يا خوشت نيامده؟ گفت: پسنديدهام. گفتم: قسمتى از اين سخنان از آن كسى بود كه تو را ساخته، يعنى خدا؛ قسمت ديگرش هم متعلق به نماينده خدا و جانشينان او بود، يعنى پيامبر و اهل بيت او.
پرسيد: حال تكليف من چيست؟ گفتم: در چه مورد؟ گفت: شما با وضع خيابان لالهزار آشنايى داريد؟ گفتم: قبل از انقلاب بدترين خيابان تهران بود. گفت: من آنجا شاگرد مغازه بودم. البته، مغازه را از آنجا برديم، چون نمىگذاشتند آنجا كار كنيم. شغل من و استادم هم زنانهدوزى است و خانمها و دخترهايى كه اغلب بىحجابند براى سفارش لباس پيش ما مىآيند. ما بدن آنها را اندازه مىگيريم و برايشان لباس مىدوزيم، ولى به هر حال، به بازو و شانه و بدن آنها دست مىزنيم و .... با حرفهايى كه من امشب شنيدم، معلوم شد كار من اشكال دارد؛ حالا چه بايد بكنم؟ به شوخى گفتم: خداوند در قرآن وعده كرده كه به افراد متدين در قيامت حورالعين مىدهد. ظاهرا خداوند روزى تو را در اين دنيا هم قرار داده! در پاسخ لبخند سردى زد و گفت: چه كنم؟ گفتم: مىتوانى از كارت دست بردارى؟ چون خدا و پيامبر مىگويند هم كارت حرام است، هم نگاههايت و هم اندازه گيرىهايت. گفت: بروم با خدا آشتى كنم؟ گفتم: برو آشتى كن! و رفت.
از اين ماجرا ده يا دوازده سال گذشت تا اينكه يك روز در يكى از خيابانهاى قم ديدم كسى با محبت مرا صدا مىزند. آمدم بروم طرفش، ديدم فردى روحانى با چهره نورانى و آثار سجده بر پيشانى نزدم آمد و بعد از احوالپرسى به ناهار دعوتم كرد. عذر خواستم، چون جاى ديگرى مهمان بودم. گفت: پس شب بياييد؟ گفتم: در تهران كارى دارم. گفت: در مسجد من، حدود چهارصد جوان خوب حضور مىيابند. دوست دارم شما را ببينند. اول شب مىتوانيد به مسجد ما بياييد؟ گفتم: متاسفانه، بعد از ظهر بايد به تهران برگردم! گفت: حال كه نمىتوانى، آيا مرا شناختى؟ گفتم: نه. گفت: من آن زنانهدوز لالهزارىام!
از بوسه تو خاك زمين قدر لعل يافت |
بيچاره ما كه پيش تو از خاك كمتريم. |
|
اين كاركرد عقل و انديشه در انسان است. اين گوهرى است كه انسان را مقرب مىكند و از گناهان دور مىسازد و او را شايسته نام انسان مىكند.
منبع : پایگاه عرفان