شخص واعظ و اهل منبرى بود كه ما با هم زياد منبر داشتيم. چند سال است كه از دنيا رفته است. آدم خيلى خوبى بود. تمام منبرهاى او بر طبق روايت بود و شايد در يك منبر، سى روايت مىخواند.
اهل يكى از شهرهاى خراسان بود. زياد معروف نبود، ولى مجالس مذهبى قبل از انقلاب، در محيط ما، خيلى او را دعوت مىكردند. او قبل از انقلاب مىگفت:
در يكى از محله هاى بالاى تهران مراسم ختمى در خانهاى بود، به من گفتند: آيا شما براى سخنرانى به آن مراسم مىرويد؟
با خود گفتم اگر سودمند باشد، يعنى اگر حرفهاى ما در آنجا كسى را بيدار كند، خوب است. مىگفت: رفتيم. خانهاى دو هزار مترى بود. ما از درب حياط وارد شديم. رانندهاى ما را تا ساختمان برد. زنهايى كه آمده بودند، بسيار بد حجاب بودند.
بعد آقايى با كروات آمد و احترام كرد و گفت: شما اينجا فقط بيست دقيقه صحبت كن، ولى درباره مرگ و مردن صحبت نكن؛ چون ميهمانهاى من ممكن است ناراحت شوند.
گفتم: باشد، حتماً ميهمانهاى ايشان هرگز نمىميرند. پس ما در اينجا درباره مرگ و قيامت نبايد صحبت كنيم. مىگفت: بيست دقيقه را طورى حرف زديم كه در قيامت گير نباشيم و پايين آمديم.
يادم آمد كه نماز نخواندهام. به صاحب خانه گفتم: ببخشيد! من نماز نخواندهام، گفت: داخل اين اتاق برويد. رفتيم، بيست دقيقه نشستم، مهر نياوردند، تا بعد راننده آمد و مهر آورد. نمازم را خواندم.
گفت: آقا را برسان! وقتى سوار ماشين شديم، در كوچه به راننده گفتم: بيست دقيقه ما را نشاندى، چرا مهر نياوردى؟ گفت: مهر نداشتند، درب خانهها را زدم، پيرزنى در انتهاى كوچه بود كه مهر داشت، از او گرفتم و آوردم.
منبع : پایگاه عرفان