در سبزوار منبر مىرفتم، از روى منبر يكى از علماى بسيار باتقوا و محترم قم را ديدم كه آمد در انتهاى جمعيت نشست. من خيلى به او ارادت داشتم. يعنى هر وقت به قم مىرفتم، ايشان در محله قديم قم نماز مىخواند، من مىرفتم پشت سر ايشان اقتدا مىكردم. از اول تكبيرة الاحرام تا سلام در نمازش از ترس خدا مىلرزيد، ناله مىكرد و اشك مىريخت. اهل چنين نمازى بود.
ديدم در انتهاى جمعيت نشسته است. در فكرم بود كه وقتى منبر تمام شد، زود بروم، طورى او را ببينم و به او بگويم: تو كجا و سبزوار كجا؟ و او را نگهدارم.
منبر تمام شد، جمعيت آمدند برود، من هم نمىخواستم كه در ميان جمعيت اسم او را ببرم، چون راضى نبود. الحمدلله ديدم كه وقتى كمى خلوت شد، جلو آمد.
گفتم: چطور شما در سبزوار هستيد؟ گفت: من هر وقت مىخواهم به مشهد بروم، براى اينكه در روايت دارد كه بهترين عمل، پر زحمتترين آن است، لذا از قم بليط اتوبوس مىگيرم و راهى مشهد مىشوم. اوايل مغرب، چند دقيقه به اذان مانده، چراغهاى سبزوار پيدا شد، به راننده گفتم: نگه مىدارى؟ گفت: نه، تا نيشابور نگه نمىدارم.
گفتم: پس مرا پياده كن. چون من در عمرم نماز اول وقت را از دست ندادهام.
گفت: بليط شما تا مشهد است. گفتم: حلال مىكنم. من نمىخواهم. پياده شدم تا نماز اول وقت بخوانم. از راننده خواهش كردم كه بود تا مردم معطل من نشوند.
مىگفت: نمازم را خواندم، بعد آمدم در جاده بايستم كه سوار اتوبوس شوم، پرده كنا رفت، ديدم كه شما در اينجا منبر مىرويد. با خود گفتم: پس خوب شد، هم نماز اول وقت و هم گوش دادن به منبر، دو ثواب نصيب ما شد. تجارت خوبى بود كه پاى منبر شما بيايم تا كمى گريه كنم و قدرى نصيحت گوش بدهم، بلكه بر ما نيز اثر بگذارد.
حال مىخواهم بروم. گفتم: من نمىگذارم؛ چون ساعت ده شب است، بايد بمانى و صبح اگر خواستى، بروى. گفتم: فقط زحمت آمدن تا خانه ما كه سى كيلومترى اينجا است را بايد بكشيد. گفت: باشد، برويم.
ما شبها در حياط مىخوابيديم. خوابيديم و ايشان صبح رفت، ولى صاحبخانه به من گفت: اين آقا چه كسى بود؟ از نيمه شب تا اذان صبح نخوابيد.
گفتم: اين شخص ديوانه خداست. گفت: آخر او روى خاكها رفته بود، اين چه نمازى بود كه من به عمرم حتى يك ركعتش را نديدم؟ او كه داشت در نماز مىمرد؟ من بيدار بودم كه اگر او بيافتد، با ماشين خود او را به بيمارستان ببرم.
گفتم: امثال اين آقا در جهان كم هستند، كه خدا را خوب شناختند و با او زندگى كردند. خوب هم مىميرند و در قيامت نيز خوب وارد محشر مىشوند. البته من هم بيدار بودم و به صدا، نماز، حال و گريه او گوش مىدادم.
واى كه چقدر دست ما خالى است. وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام بفرمايد:
«آه من قلّة الزاد و طول الطريق و بعد السفر» واى از كمى توشه و دورى راه، ديگر ما چه بايد بگوييم؟
منبع:
کتاب: حلال و حرام مالى
نوشته: استاد حسین انصاریان
منبع : پایگاه عرفان