دانشجويى كه در آمريكا بود، نقل مىكرد: امتحان بسيار مهمى داشتم و راه من تا دانشگاه نيز دور بود. در دغدغه بودم كه زودتر بروم تا به امتحان برسم؛ چون اگر اين امتحان را نمىدادم، شش سال زحمتم به هدر بود. اتفاق افتاد يعنى بين من و دانشگاه راه دور، مىدانستم با ماشين نمىرسم، تمام است كار.
مىگفت: ايستاده بودم، به امام زمان عليه السلام متوسل شدم. گفتم: اى پسر فاطمه! بالاخره موقعى كه من در ايران بودم، به مسجد و روضه مىرفتم. وقتى كه به آمريكا آمدم از شما نبريدم، آن طور كه عدهاى مىبرند، پس دعايى كنيد كه من به موقع به امتحان برسم.
مىگفت: در همين حال ماشينى ايستاد و مرا با اسم صدا زد. سوار شدم. پنج دقيقه نشد كه مرا جلوى دانشگاه پياده كرد و به من گفت: نماز خود را در اول وقت بخوان. همين. آن ماشين چنان از جلوى چشمم غايب شد كه ديگر راننده را نديدم. با خود گفتم: يعنى دو ساعت راه را من در پنج دقيقه رسيدم؟ نگاه به ساعت كردم، ديدم بله، دو ساعت به امتحان مانده است.
منبع : پایگاه عرفان