حضرت امام صادق (علیه السلام) مى فرماید : پدرم از پدرش نقل مى کرد که حسن بن على بن ابى طالب در زمان خودش عابدترین و زاهدترین و برترین مردم بود . هنگامى که به حج مى رفت پیاده مى رفت و چه بسا با پاى برهنه به سوى حرم امن حرکت مى کرد .
هنگامى که یاد مرگ و قبر و برانگیخته شدن در قیامت و عبور بر صراط مى افتاد ، گریه مى کرد و چون یاد عرضه شدن بر خدا مى کرد ، فریادى مى کشید و غش مى نمود و هنگامى که در نماز قرار مى گرفت گوشت بدنش در پیشگاه خدا مى لرزید و زمانى که یاد بهشت و دوزخ مى کرد چون مار گزیده به خود مى پیچید و از خدا درخواست بهشت مى نمود و از دوزخ به حق پناه مى برد(97) .
کمک و بخشش
حضرت امام صادق (علیه السلام) مى فرماید : مردى به عثمان بن عفان در حالى که در مسجد نشسته بود گذشت ، از او درخواست کمک کرد . به دستور عثمان ، پنج درهم به او پرداختند ، مرد به عثمان گفت : مرا به جایى که دردم را دوا کنند راهنمایى کن ، عثمان گفت : نزد آن جوانمردان که آنان را مى بینى برو و با دستش اشاره به ناحیه اى از مسجد کرد که حضرت امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام)و عبداللّه بن جعفر در آن قرار داشتند .
آن مرد به سوى آنان رفته ، سلام کرد و از آنان درخواست کمک نمود . امام حسن (علیه السلام) به او فرمود : سوال از دیگران جز در سه مورد جایز نیست یا براى دیه اى که دل سوختگى دارد ، یا وامى که دل شکستگى آرد ، یا فقرى که غیر قابل تحمل است ; تو دچار کدام یک از این سه موردى ؟
گفت : دچار یکى از آنها هستم . امام مجتبى (علیه السلام) فرمان داد پنجاه دینار به او بپردازند و حضرت امام حسین (علیه السلام) دستور به چهل و نه دینار داد و عبداللّه بن جعفر فرمان به چهل و هشت دینار .
آن مرد پس از دریافت دینارها برگشت و بر عثمان گذر کرد ، عثمان گفت : چه کردى ؟ مرد گفت : بر تو گذشتم ، جهت کمک به من به پنج دینار فرمان دادى و چیزى هم از من نپرسیدى ولى آن بزرگوارى که گیسویى پرپشت دارد چیزهایى را از من پرسید و پنجاه دینار به من عطا کرد و دومى آنان چهل و نه دینار و سومى چهل و هشت دینار ; عثمان گفت : چه کسى براى دواى درد تو مانند این جوانمردان است ؟ اینان دانش و آگاهى را به خود اختصاص داده اند و خیر و حکمت را در خود جمع کرده اند .
فروتنى شگفت
فروتنى حضرت امام حسن (علیه السلام) و تواضع آن انسان الهى چنان بود که : روزى بر گروهى تهیدست مى گذشت و آنان پاره هاى نان را بر زمین نهاده ، روى زمین نشسته بودند و مى خوردند ، چون حضرت امام حسن (علیه السلام) را دیدند گفتند : اى پسر رسول خدا ! بیا و با ما هم غذا شو ! به شتاب از مرکب به زیر آمد و گفت : خدا متکبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد.
سپس همه آنان را به میهمانى خود دعوت فرمود ، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
حاجتت را بنویس!
مردى به محضر حضرتش حاجت آورد ، آن بزرگوار به او فرمود : حاجتت را بنویس و به ما بده ، چون نامه اش را خواند دو برابر خواسته اش به او مرحمت فرمود .
یکى از حاضران گفت : این نامه چقدر براى او پربرکت بود ! فرمود : برکت آن براى ما بیشتر بود زیرا ما را اهل نیکى ساخت ، مگر نمى دانى که نیکى آن است که بى خواهش به کسى چیزى دهند ، اما آنچه پس از خواهش مى دهند بهاى ناچیزى است در برابر آبروى خواهنده ، شاید آن کس که شبى را با اضطراب میان بیم و امید به سر برده و نمى دانسته که آیا در برابر عرض نیازش دست رد به سینه او خواهى زد یا شادى قبول به او خواهى بخشید و اکنون با تن لرزان و دل پرتبش نزد تو آمده ، آنگاه تو فقط به اندازه خواسته اش به او ببخشى در برابر آبرویى که نزد تو ریخته بهاى اندکى به او داده اى .
اوج جود و عطا
مردى از او چیزى خواست پنجاه هزار درهم و پانصد دینار به او عطا فرموده ، گفت : کسى را براى حمل این بار حاضر کن ، چون کسى را حاضر کرد ، رداى خود را به او داد و گفت : این هم اجرت باربر .
بخشیدن همه ذخیره
عربى به محضر امام حسن (علیه السلام) آمد . فرمود : هرچه ذخیره داریم به او بدهید ، بیست هزار درهم بود ، همه را به عرب دادند ، گفت : مولاى من ! اجازه ندادى که حاجتم را بگویم و مدیحه اى در شانت بخوانم ، حضرت در پاسخ اشعارى انشا کرد به این مضمون : بیم فروختن آبروى آن کس که از ما چیزى مى خواهد موجب مى شود که ما پیش از درخواست او بدو ببخشیم .
عطاى کم نظیر
حضرت امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) و عبداللّه بن جعفر به راه حج مى رفتند ، توشه آنان گم شد ، گرسنه و تشنه به خیمه اى رسیدند که پیرزنى در آن زندگى مى کرد . از او آب خواستند که در جواب گفت : این گوسپند را بدوشید و شیرش را با آب بیامیزید و بیاشامید . چنین کردند ، سپس از او غذا خواستند که گفت : همین گوسپند را داریم ، بکشید و بخورید . یکى از آنان گوسپند را ذبح و از گوشتش مقدارى بریان کرد ، همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند .
هنگام رفتن به پیرزن گفتند : ما از قریشیم و به حج مى رویم ، اگر باز گشتیم نزد ما بیا ، با تو به نیکى رفتار خواهیم کرد و رفتند.
شوهر زن که آمد و از جریان خبر یافت ، گفت : واى بر تو ! گوسپند مرا براى مردمى ناشناس مى کشى آنگاه مى گویى از قریش بودند؟!
روزگارى گذشت و کار بر پیرزن سخت شد ، از آن محل کوچ کرده ، عبورش به مدینه افتاد ، حضرت امام حسن (علیه السلام) او را دید و شناخت . پیش رفت و گفت : مرا مى شناسى ؟ گفت : نه ، فرمود : من همانم که در فلان روز مهمان تو شدم و دستور داد تا هزار گوسپند و هزار دینار زر به او دادند ، آنگاه او را نزد برادرش حسین (علیه السلام) فرستاد ، آن حضرت نیز به همان اندازه به او بخشید و او را نزد عبداللّه بن جعفر فرستاد و او نیز عطایى همانند آنان به او داد !
خدمت به حیوان گرسنه
روزى غلام سیاهى را دید که گرده نانى در پیش نهاده یک لقمه مى خورد و یک لقمه به سگى مى دهد ، از او پرسید : چه چیز تو را به این کار وا مى دارد ؟ گفت : شرم مى کنم که خود بخورم و به او ندهم ، حضرت امام حسن (علیه السلام) فرمود : از اینجا حرکت نکن تا من برگردم . خود نزد صاحب آن غلام رفت ، او را خرید ، باغى را هم که در آن زندگى مى کرد خرید ، غلام را آزاد کرد و باغ را بدو بخشید .
منبع : پایگاه استاد حسین انصاریان