مانند باران تير، نيزه، شمشير و خنجر مىباريد. ابوثمامه صيداوى، تشنه، گرسنه، جنگ كرده، داغ ديده، نگاهى به خورشيد كرد، به خدمت حضرت ابى عبدالله عليه السلام آمده، عرض كرد: مولا جان! ظهر شده است. ما نماز ديگرى مىتوانيم با شما بخوانيم؟ دلم مىخواهد آخرين نمازم را با جماعت، پشت سر امام خود بخوانم.
ابى عبدالله عليه السلام نفرمود: اى ابوثمامه! در اين شلوغى و اين تيرباران، با اين همه داغ و تشنگى، چه وقت نماز جماعت است؟ برو گوشهاى نمازت را زود بخوان و بيا. اينها را نفرمود، بلكه فرمود:
«جعلك الله من المصلّين» خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد. عرض كرد: آقاى من! مجموعاً هجده نفر هستيم، همگى نمىتوانيم صف ببنديم؛ چون همه ما را مىكشند، شما به نماز بايست، عدهاى از ما جلوى شما صف مىبنديم، بعد يك به يك پشت سر شما مىايستيم و نماز را اقتدا مىكنيم.
حضرت آماده نماز شدند. تيرباران شروع شد. دو نفر از اين هجده نفر بيرون آمدند، يكى زهير بن قين بجلّى و ديگرى سعيد بن عبدالله حنفى، گفتند: مولا جان! ما جلوى شما مىايستيم، شما در كمال آرامش نماز را بخوانيد، تيرهايى كه مىآيند، نمىگذاريم به شما بخورد. اگر ما زنده بوديم، نماز خود را مىخوانيم، اگر زنده نمانديم، در پيشگاه خدا عذر داريم.
در ركعت اول سعيد بن عبدالله ديگر قطعه قطعه شده بود. در تمام چشم، گوش، دهان، سينه و گلويش، همه جا تير خورده بود و از او چيزى نمانده بود.
نماز دو ركعتى بود. چرا؟ آخر امام حسين عليه السلام را با خانوادهاش به كوفه دعوت كرده بودند و حضرت در آنجا مسافر بودند. هنوز به مقصد نرسيده بودند. ده روز هم نشده بود كه نماز را تمام بخوانند؛ چون دوم محرم تا روز عاشورا هشت روز بود.
وقتى حضرت سلام ركعت دوم را دادند، زهير نيز افتاد. امام سر او را به دامن گرفت. در بدن قطعه قطعه زهير فقط دو سه نفس مانده بود. چشم خود را باز كرد، صدا زد:
«أرضيت منّى يا ابا عبدالله»
حسين جان! از من راضى شدى؟
منبع : پایگاه عرفان