به يكى از دوستانم گفتم: شما زحمت بكشيد و فلان كتاب را براى من بفرستيد؟
مىخواهم با كمك اين كتاب كار زيبايى براى علامه مجلسى انجام دهم. چند روز بعد از اين تصميم، يكى از تجار به بنده گفت: آيا شما قصد داريد براى علامه مجلسى كار علمى انجام دهيد؟ گفت: بله، ولى تو از كجا مىدانى؟ گفت: امروز صبح برادرم كه پدر شهيد است، از اصفهان به من زنگ زد و گفت: شب جمعه به زيارت قبر علامه مجلسى رفتم و فاتحه خواندم. شب در عالم خواب ديدم كه قبر علامه مجلسى شكافته شد و علامه مجلسى از قبر بيرون آمد، يكى از كتابهاى خود را كه ورق سفيد داشت باز كرد، من عرض كردم: چرا قسمتى از ورقهاى كتاب سفيد است؟ فرمود: اين قسمت را ديگر ننوشتم، براى فلانى گذاشتم تا او اين كار را تكميل كند.
ما با علامه مجلسى چهارصد سال فرق زمان داريم، اما از قبر بيرون آمده و كتاب را باز كرده و صفحات سفيدش را نشان داده و اسم مرا برده است و به پدر شهيد گفته است كه اين قسمت را ننوشتم و براى فلانى گذاشتم، ما تهران هستيم و چهارصد سال بعد، ايشان در اصفهان دفن است، نيت مرا مىخواند و به پدر شهيد مىگويد.
بعد اين تاجر به من گفت: اگر كار شما خرج دارد، من حاضرم خرج آن را بدهم.
گفتم: فعلًا كه خرجى ندارم، من اين كار را بايد انجام بدهم، تقريباً پنج هزار صفحه مىشود، شما بايد صبر بكنى اين كار تمام بشود، اگر نياز به خرج داشت، به تو خبر مىدهم كه بعد هم به او خبر ندادم.
منبع : پایگاه عرفان