روزها به پارك مىرفتيم و مىآمديم. روزى ديدم در كنار زاينده رود پيرمردى هشتاد ساله نشسته است و دو سنگ و يك كيسه نان خشك نيز در كنار او است.
نانها را تكه تكه در مىآورد و روى سنگ مىگذارد و با سنگى ديگر روى آن مىكوبد كه بخشى را خيلى ريز و بخشى را ...