روزها به پارك مى رفتيم و مى آمديم. روزى ديدم در كنار زاينده رود پيرمردى هشتاد ساله نشسته است و دو سنگ و يك كيسه نان خشك نيز در كنار او است.
نان ها را تكه تكه در مى آورد و روى سنگ مى گذارد و با سنگى ديگر روى آن مى كوبد كه بخشى را خيلى ريز و بخشى را مقدارى درشت تر مى كرد. من آمدم و در كنارش نشستم. سلام كردم و او نيز جواب داد. مرا نمى شناخت.
به او گفتم: پدر! چه كار مى كنى؟ گفت: دو كار؛ ده سال است كه از ساعت پنج صبح با اين كيسه نان به اينجا مى آيم، اين نان خشك ها را خرد مى كنم، نان هاى ريزتر را براى ماهى هاى در آب مى ريزم و درشت تر را به پرنده ها مى دهم.
گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ گفت: من حقوق بازنشستگى مى گيرم، دو دختر داشتم كه شوهر دادم و دو پسر كه ازدواج كردند و رفتند و به من نيز احتياجى ندارند. سى و پنج سال كارمند رسمى آموزش و پرورش زمان شاه بودم. كلاس ابتدايى را درس مى دادم. حدود ده هزار بچه را با نماز، روزه و قرآن آشنا كردم كه يك نفر نيز براى من كافى بود، چون پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
على جان! اگر يك نفر به وسيله تو- با زبان، قلم، پول و يا خدمت و محبت تو- هدايت شود، براى تو از آنچه كه آفتاب بر آن مى تابد و از آن غروب مى كند بهتر است. «1» گفت: اكنون حال حرف زدن براى من نمانده است. از اين ده هزار محصل، خيلى ها مدير كل و استاندار هستند. گاهى مرا مى بينند و مى گويند: احتياجى ندارى؟ مى گويم: نه. من هشتاد سال است كه بر سر سفره خداى كريم هستم، چه احتياجى دارم؟
گفت: بعد از اين خدمت، پول كه نداشتم تا خدمتى بكنم، اما مى خواستم پولى داشته باشم تا كار خيرى كنم، اما ندارم. لذا وقتى نان مى گيريم و مقدارى زياد مى آيد، كنار مى گذارم، به همه سفارش كرده ام كه نان هايى كه زياد مى آوريد، به من بدهيد. آنها را نيز جمع مى كنم، ده سال است كه ساعت پنج صبح به اينجا مى آيم.
پرنده ها و ماهى ها همه جمع مى شوند، يعنى ديگر مرا مى شناسند، به آنها غذا مى دهم. به پروردگار گفته ام: من كه پولى ندارم تا به انسان ها كمك كنم، اما به سراغ حيوانات مى روم، اين كار من است.
بعد پرسيد: تو چه كاره هستى؟ گفتم: روحانى. گفت: در اصفهان چه كار مى كنى؟ گفتم: اينجا آمدم كه ده روز منبر بروم و روضه بخوانم. بعد او را بوسيديم و رفتم. اين ها كار ارزشى است.
منبع: ارزش عمر و راه هزينه آن
منبع : پایگاه عرفان