توسّل امام باقر (علیه السّلام) به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
حضرت امام محمّد باقر (علیه السّلام) هرگاه تب، طاقتش را می ربود، آب خنکی طلب می کرد و وقتی که آب به دستش می رسید و جرعه ای از آن را می نوشید، لحظه ای از نوشیدن باز می ماند و سپس با صدای بلند به حدّی که بیرون خانه نیز شنیده می شد از ته دل، مادرش حضرت زهرا (علیهاالسّلام) را صدا می کرد و می فرمود: «فاطمه! ای دختر رسول خدا!» و بدین گونه خود را از سوز تب نجات می داد و بر خویش مرهمی می نهاد و جان و روح خود را با یاد محبوب و توسّل به آن حضرت، آرام و عطرآگین می نمود.(1)توسّل امام جواد (علیه السّلام) به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
امام جواد (علیه السّلام) هر روز، هنگام زوال به «مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)» رفته و پس از سلام و صلوات بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به سراغ خانه ی مادرش حضرت زهرا (علیهاالسّلام) که در همان نزدیکی قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است، می رفت و کفش ها را درآورده و با نهایت ادب و خضوع داخل خانه شده و در آنجانماز و دعا می خواند و دقایقی طولانی به عبادت مشغول می شد و هرگز دیده نشد به زیارت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) برود و سراغ مادرش را نگیرد.(2)و نیز از زیارت جامعه می توان به علاقه و احترام فراوان آن حضرت به مادرش، حضرت فاطمه زهرا (علیها السّلام) پی برد.(3)
توسّل ابوطالب (علیه السّلام) به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
قبل از تولّد امام علی (علیه السّلام) در «مکّه» زلزله ی شدیدی رخ داد؛ به طوری که سنگ های بزرگ از «کوه بلقیس» جدا شده و به پایین پرتاب می شد. حضرت ابوطالب (علیه السّلام) بر بلندی آمد و گفت:«الهی و سیّدی اسئلک بالمحمدیّه المحمودة و بالعلویّة العالیّة و بالفاطمیّة البیضاء الا تفضلّت علی اهل التهامة بالرّحمة و الرأفة؛
پس همان زمان زمین آرام گرفت و مردم آن کلمات را حفظ کرده و در شداید و بلاها می خواندند؛ ولی جهت آن را نمی دانستند.
ارادت امام رضا (علیه السّلام) به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
یکی از فضلای حوزه که مشکل بزرگی برایش پیش آمده بود، برای زیارت و توسّل به حضرت امام رضا (علیه السّلام) عازم حرم می شود. از قضا به علّامه طباطبایی بر می خورد که ایشان هم عازم حرم است. به طرفش رفته و با چشمی پر اشک و دلی پرسوز از ایشان می خواهد تا دعایی به او بیاموزد که حاجتش روا شود.علّامه نگاهی مهربان به چهره و حالت او می کند. آنگاه می گوید:
فرزندم! وقتی وارد حرم مطهّر می شوی، یکی از مؤثّرترین و بهترین دعاها این است که حضرت را به مادرش زهرا (علیهاالسّلام) قسم بدهی که حاجت تو را از خدا بخواهد. چون حضرت به مادرش زهرا (علیهاالسّلام) علاقه ی فراوان و ارادت خاصّی دارد و سوگند دادن به مادر محبوبش، سخت مؤثّر خواهد افتاد.
می گوید:
با شنیدن این سخن، سخت متأثّر شدم و رعشه و لرزه ای تمامی وجودم را در برگرفت. این توسّل و قسم دادن همان و به مقصود رسیدن همان.(4)
شفای بیماری صعب العلاج
یکی از علما می گوید:در حدود بیست سال قبل، همسرم به بیماری صعب العلاج گرفتار شد و بالأخره با مراجعه به اطبّا، مرض ریوی تشخیص داده شد. پس از آزمایش های دقیق و عکس برداری، کسالت را فوق العادّه و صعب العلاج دانستند؛ به طوری که نسخه و دارو بی اثر بود و از علاج آن به کلّی مأیوس شدیم.
بی اندازه مضطرب و ناراحت بودیم. ناچار دست توسّل به ذیل عنایت حضرت زهرا (علیهاالسّلام) زده و نماز حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) را که در کتب ادعیه وارد شده، خواندم. پس از تمام اذکار، در حالی که متأثّر و دل شکسته بودم، در همان حال سجده خوابم برد. در خواب حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) را به بالین مریضه ام دیدم که به او لطف و محبّت می فرمود. ناگهان از خواب بیدار و یأسم به امید بدل شد و از آن روز به بعد حال مریض روبه بهبود گذاشت و پس از چند روزی سلامتی کامل خود را بازیافت. برای معاینه و اطمینان خاطر، او را به نزد طبیبی بردم. او بعد از معاینه و دقّت کامل با تعجّب گفت:
هیچ کسالتی در او نمی بینم.(5)
نزول مائده از بهشت با دعای حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
بانو طیّبه، همسر سیّد حیدر(از اعیان علمای شیعه بوده) زنی پرهیزکار و نیک سرشت بود که ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه می گرفت. یکی از شب های رجب، مهمانان، بی خبر بر آنها وارد شدند. آن بانوی محترمه به واسطه ی اشتغال زیاد پذیرایی، از افطار باز ماند. روزه اش را با آب باز کرد و قدری غذا برای سحر خود نگاه داشت. یکی از همسایگان مستمند که جز از این خانواده سؤال نمی کرد، به در خانه آمد و تقاضای خوراک نمود. سیّده به اطّلاع از فقر او، غذای خود را به او داد و نماز شب را خواند. مقداری آب خورد و در اتاق را بسته، چراغ را روشن گذاشت و خوابید. هنوز نخوابیده بود که دید دو زن وارد شدند. یکی کوچک تر است؛ امّا مقامش والاتر است. بالای سر او نشستند و آن کوچک تر فرمود:دخترک من! با پیری و نخوردن افطار و سحری چگونه روزه می گیری؟
عرض کرد:
فقیری آمد. خوراک خود را به او دادم.
پرسید: اینک چه میل داری؟
گفت: اگر ممکن باشد قدری آلو و نبات و شیرینی. دو کیسه ی سبز یکی آلو و دیگری نبات به او دادند، هر کدام تقریباً پانصد گرم. کیسه ها را گرفت و آنها بیرون شدند.(6)
مسلمان شدن به برکت نام فاطمه (علیهاالسّلام)
یکی از ذاکران نقل کرده:در محضر آیت الله العظمی سیّدمحمّد هادی میلانی (معاصر حقیر) بودم. یک مرد و زن آلمانی همراه دختر خود وارد شدند. پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمده ایم به شرف اسلام نائل شویم.
آیت الله میلانی فرمودند: علّت چه چیز است؟
آن مرد عرض کرد:
پهلوی دخترم که در محضر شما نشسته در حادثه ای شکست و استخوان هایش خورد شد؛ چنان که پزشکان از معالجه ی او عاجز شدند و گفتند: باید عمل شود؛ ولی عمل خطرناک است. دخترم راضی نشد و گفت: اگر در بستر بمیرم بهتر از آن است که در زیر عمل از دنیا روم. به هر حال او را به خانه آوردیم. ما یک خدمتکار ایرانی داریم که او را بی بی صدا می زنیم. دخترم به او گفت: من تمام اندوخته ی مالی خود را راضی هستم، بدهم که صحّت به من برگردد؛ امّا فکر می کنم باید ناکام و با دل پرغصّه بمیرم. بی بی گفت: من یک طبیب را سراغ دارم که می تواند تو را شفا دهد. گفت: حاضرم تمام پول و موجودیم را به او بدهم. بی بی گفت: تمام آنها برای خودت باشد. بدان من علویّه ام و جدّه ی من زهرا (علیهاالسّلام) است که پهلوی او را به ظلم شکستند. تو با دل شکسته و اشک جاری بگو: یا فاطمه ی زهرا!! مرا شفا بده.
دخترم با دل شکسته شروع کرد به صدا زدن و از آن بانوی معظمّه یاری خواستن. بی بی هم در گوشه ی خانه با گریه می گفت:
یا فاطمه ی زهرا! این بیمار آلمانی را با خود آورده ام و شفای او را از شما می خواهم. مادرجان! کمک کن و آبروی مرا نگه دار.
آن مرد اضافه کرد:
من هم از دیدن این واقعه در گوشه ی حیاط منقلب شدم و گفت: ای فاطمه ی پهلو شکسته!
دیدم دختری قدری ساکت شد. ناگاه مرا صدا زد و گفت: پدر! بیا که دردم ساکت شده. جلو رفتم و دیدم او کاملاً شفا یافته. گفت: الآن در بحر بودم. بانوی مجلّله ای نزدم امد و دست به پهلویم کشید. گفتم: شما کیستید؟ فرمود: «من همانم که او را می خوانی. دخترم برخاست و راحت شد و دانستم که اسلام حق است. حالا به ایران آمده ایم و به خدمت شما رسیده ایم تا مسلمان شویم.
مرحوم میلانی و حاضران از این معجزه مسرور شدند و شهادتین و سایر امور اسلامی را به او آموختند و آنان با نورانیّت اسلام رفتند.(7)
کرامتی از حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسّلام)
در «عبّاس آباد هند» جمعی از شیعیان در ایّام عاشورای حسینی جمع شدند که شبیه حضرت عبّاس (علیهاالسّلام) بسازند. شخصی که رشید و تنومند باشد، نیافتند تا آنکه جوانی را پیدا کردند که پدرش از دشمنان اهل بیت (علیهم السّلام) بود.او را شبیه کردند و مراسم تعزیه را برپا نمودند. چون شب شد به خانه آمد. پدرش از او پرسید: کجا بودی؟
چون از کار پسرش آگاه گردید، بسیار عصبانی شد و گفت: مگر عبّاس را دوست می داری؟
جوان گفت: آری، جانم به فدای او باد.
پدر گفت: اگر چنین است، بیا تا دست های تو را به یاد دست بریده ی عبّاس قطع نمایم.
آن جوان دست خود را دراز کرد و پدرش دستش را برید. مادرش گریان شد و گفت: ای مرد! چرا از فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) شرم نکردی؟
آن مرد گفت: اگر فاطمه را دوست داری، بیا تا زبان تو را هم قطع کنم.
پس زبان زن را هم برید و در آن شب هر دو را از خانه بیرون کرد و گفت: بروید و شکوه ی مرا پیش عبّاس نمایید. آن دو به عبّاس آباد آمدند و به مسجد محلّه رفته، نزدیک منبر تا به سحر ناله کردند.
آن زن گوید:
چون صبح نزدیک شد، زنانی چند را دیدم که آثار بزرگی از جبهه ی ایشان ظاهر بود. یکی از آنها آب دهان بر زخم زبانم می مالید. فی الحال زبانم التیام یافت. دامنش را گرفتم و عرض کردم: جوانیدارم که دستش بریده و بی هوش افتاده، به فریادش برس.
فرمود: آن هم صاحبی دارد.
گفتم: تو کیستی؟
فرمود: «من فاطمه، مادر حسین (علیه السّلام) هستم.»
این بگفت و از نظرم غایب شد.
پس به نزد فرزندم آمدم. دستش را دیدم که خوب شده است. پرسیدم: چگونه چنین شده است؟
پسر گفت: در اثنای بی هوشی، جوان نقابداری به بالینم دیدم، او فرمود: «دست را به جای خود بگذار.» پس نظر کردم، هیچ اثر زخمی در آن ندیدم.
گفتم: «می خواهم دست تو را ببوسم. ناگاه اشکش جاری شد و فرمود: «ای جوان! معذورم دار که دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.»
عرض کردم: شما کیستی؟
فرمود: «منم عبّاس بن علی (علیه السّلام).»
پس از نظرم غایب گردید!(8)
توسّل حضرت زکریّا به حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسّلام)
مولایمان حضرت بقیّة الله-ارواحنا له فداه- در پاسخ سعد بن عبدالله در ضمن حدیثی طولانی می فرماید:«حضرت زکریّا از پروردگارش درخواست نمود که نام «پنج تن» را به او بیاموزد. جبرئیل (علیه السّلام) بر او نازل شده، آنها را به او آموخت. هرگاه که زکریّا نام محمّد، علی، فاطمه و حسن (علیه السّلام) را می برد، اندوهش برطرف می شد؛ ولی همین که نام حسین (علیه السّلام) را می برد، بغض گلویش را می فشرد و نفسش به شماره می افتاد و گریه اش می گرفت.
روزی گفت: «خداوندا! چه سرّی دارد که هرگاه نام چهار نفر از اینان را می برم غم و اندوهم برطرف شده و خاطرم تسکین می یابد؛ ولی به هنگام نام بردن از حسین (علیه السّلام) اشکم جاری و آه و ناله ام بلند می شود؟»
خداوند متعال داستان امام حسین (علیه السّلام) را به او خبرداده و فرمود: «کهیعص».(9)
«کاف» اسم کربلاء «هاء» هلاکت و نابودی خاندان پیامبر، «یاء» یزید که به حسین ظلم و ستم نمود، «عین» اشاره به عطش و تشنگی حسین و «صاد» صبر او است.
زکریّا (علیه السّلام) که این مطالب را شنید، سه روز از مسجد خود بیرون نرفت و دستور داد کسی بر او وارد نشود و شروع به گریه و زاری نمود و ذکر مصیبت او این عبارات بود:
«خداوندا! آیا بهترین آفریدگانت به فرزندش مصیبت زده می شود؟ آیا چنین مصیبتی بر آستانه ی آنان فرود می آید؟ خداوندا! آیا علی و فاطمه این چنین عزادار می شوند؟»
بعد گفت: «خداوندا! فرزندی به من بده که در دوران پیری دیدگانم به او روشن شده، وارث و جانشین من باشد! او را برای من به مانند حسین (علیه السّلام) نسبت به حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) قرار ده! بعد از آنکه او را به من دادی، مرا گرفتار محبّت گردان و بعد همان گونه که حبیبت، محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) به مصیبت او دچار می شود، مرا نیز دچار مصیبت او بگردان!
خداوند، یحیی (علیه السّلام) را به زکریّا داد و او را به مصیبت فقدان او دچار کرد.
دوران حمل یحیی، همچون دوران حمل حسین، شش ماه بود.»(10)
کرامت حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) به سیّد بحرالعلوم
سیّد بحرالعلوم می فرماید:در عالم رؤیا دیدم در مدینه مشرّف بودم و مرا جناب پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) احضار نمود. داخل حجره ی مقدّسه شدم. دیدم جناب پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در صدر مجلس قرار گرفته و حسنین (علیهم السّلام) و حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) در حاشیه ی مجلس قرار گرفته اند و جناب علی (علیه السّلام) سرپا ایستاده است.
به دست بوسی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مشرّف شدم. مرا مخاطب به خطاب «مَرحَبا بِوَلَدی» نموده و کمال محبّت و مهربانی را درباره ی من مبذول داشت. مسئله ای چند سؤال نمودم. فرمودند: «از امام زمان خود سؤال کن.» پس صاحب الأمر را حاضر نمودند و مسائل خود را سؤال نمودم.
پس رو به فاطمه (علیهاالسّلام) نموده فرمودند: «پسرت را بگیر.»
پس فاطمه (علیهاالسّلام) دست مرا گرفته، به حجره ی خود برد و از من رویش را نمی گرفت و گویا صورت مبارکش، الحال در نظرم هست. پس فاطمه (علیهاالسّلام) برای من آش آورد که همه ی حبوبات در آن بود. تناول نمودم و در نهایت شوق از خواب بیدار شدم.
چنان شرح صدری برای من اتّفاق افتاده بود که هرچه بعد از آن در کتاب ها می دیدم به یک مرتبه حفظ می نمودم و همیشه طالب آن آش بودم.
روزی از مادرم سؤال نمودم که آش به این صفت دیده ای؟
گفت: بلی، در عجم، متعارف است که می پزند و جمیع حبوبات داخل آن می کنند و آش فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) می نامند.
عنایت فاطمیّه
جناب حاجی علی اکبر سروری تهرانی می گوید:خاله ی علویّه ای دارم که عابده و برکتی برای فامیل ماست و در شداید به او پناهنده می شویم و از دعای او، گرفتاری هایمان برطرف می شود.
وقتی آن مخدّره به درد دل مبتلا می شود و به چند دکتر و بیمارستان مراجعه می کند و فایده نمی کند، مجلس زنانه ی توسّل به فاطمه زهرا (علیهاالسّلام) فراهم کرده و اهل مجلس را هم طعام می دهد.
همان شب در خواب، حضرت زهرا (علیهاالسّلام) را می بیند که به خانه اش تشریف آوردند. به حضرتش عرضه می دارد: کلبه ی ما محقّر است و اینکه روز گذشته از شما دعوت نکردم، چون قابل نبودم.
پس کف دست مبارک را محاذی صورتش می گیرند و می فرمایند:
«به کف دستم نگاه کن!»
پس تمام اندرون خود را در آن کف مبارک می بیند. ایشان محلّ درد را به او نشان داده و می گویند: «به فلان دکتر مراجعه کن، خوب می شوی.»
فردا به همان دکتری که فرموده بود، مراجعه می کند و دردش را می گوید و به فاصله ی کمی درد برطرف می گردد.
ضمناً باید متوجّه بود که ممکن بود مراجعه به دکتر و استعمال دارو همان لحظه او را شفا بخشد؛ لیکن چون خداوند به حکمت بالغه اش برای هر دردی دوایی خلق فرموده که باید خاصیّتی که خداوند در آن قرار داده، ظاهر شود، پس باید مریض در هنگام ضرورت، از مراجعه به طبیب و استعمال دوا خودداری نکند و بداند که شفا از خداست؛ لیکن به وسیله ی طبیب و دوا؛ مگر در بعضی موارد که مصلحت الهی اقتضا کند. بالجمله شاید در مورد علویّه ی یاد شده چنین مصلحتی نبوده و بنابراین او را به سنّت جاری الهی که رجوع به طبیب و دوا است، حواله فرمودند:
حضرت صادق (علیه السّلام) می فرماید:
«پیغمبری از پیغمبران گذشته مریض شد. پس گفت: دوا استعمال نمی کنم تا خدایی که مرا مریض کرد، شفایم دهد. پس خداوند به او وحی فرمود: «تو را شفا نمی دهم تا دوا استعمال نکنی؛ زیرا شفا از من است. (هر چند به وسیله ی دوا باشد.»
باز شدن در با نام حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
سیّد جلیل، جناب آقا سیّد علی نقی کشمیری، فرزند صاحب کرامات باهره، حاج سیّد مرتضی کشمیری فرمود:از فاضل محترم جناب آقای سیّد عبّاس لاری شنیدم که فرمود:
در اوقات مجاورت در نجف اشرف برای تحصیل علوم دینیّه روزی از ماه مبارک رمضان، طرف عصر، خوراکی برای افطار خود تدارک کرده، در حجره گذاردم و بیرون آمده، در را قفل کردم و پس از ادای نماز مغرب و عشا و گذشتن مقداری از شب به مدرسه برای افطار کردن برگشتم. چون به در حجره رسیدم، دست در جیب نموده کلید را نیافتم، اطراف داخل مدرسه را جست و جو کردم و از بعضی طلّاب که در مدرسه بودند، پرسش نمودم. کلید را نیافتم. به واسطه ی فشار گرسنگی و نیافتن راه چاره، سخت پریشان شدم، از مدرسه بیرون آمده، متحیّرانه در مسیر خود تا به حرم مطهر می رفتم و به زمین نگاه می کردم. ناگاه مرحوم حاج سیّد مرتضی کشمیری-اعلی الله مقامه- را دیدم. سبب حیرتم را پرسید. مطلب را عرض کردم. پس با من به مدرسه آمدند. نزد حجره ام فرمود:
می گویند نام مادر موسی را اگر کسی بداند و بر قفل بسته بخواند، باز می شود. آیا جدّه ی ما، حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) کمتر از اوست؟ پس دست به قفل نهاد و ندا کرد: یا فاطمه! قفل باز شد.(11)
معجزه ی اهل بیت (علیهم السّلام) در قم
سیّد جلیل و فاضل نبیل، جناب آقای سیّد حسن برقعی واعظ، ساکن «قم»، چنین مرقوم داشته اند:آقای قاسم عبدالحسینی، پلیس موزه ی آستانه ی مقدّسه ی فاطمه ی معصومه (علیهاالسّلام) و در حال حاضر (یعنی سنه ی 1348 هـ.ق.) به خدمت مشغول است و منزل شخصی او در خیابان تهران، کوچه ی آقا بقّال می باشد. برای این جانب حکایت کرد که:
در زمانی که متّفقین محمولات خود را از راه جنوب به «شوروی» می بردند و در «ایران» بودند من در راه آهن خدمت می کردم. در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به «بیمارستان فاطمی» شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرّسی، که اکنون زنده است و دکتر سیفی معالجه می نمودم. پایم ورم کرده و به اندازه ی یک متکّا بزرگ شده بود و مدّت پنجاه شبانه روز از شدّت درد ناله و فریاد می کردم. امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد؛ زیرا آنچنان درد می گرفت که بی اختیار می شدم و تمام اتاق و سالن را صدای فریادم فرا می گرفت و در خلال این مدّت به حضرت زهرا، حضرت زینب و حضرت معصومه (علیهاالسّلام) متوسّل بودم و مادرم بسیاری از اوقات به حرم حضرت معصومه (علیهاالسّلام) می رفت و توسّل پیدا می کرد. یک بچّه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران، در اثر اصابت گلوله ای، مثل من روی تخت خواب پهلوی من، در طرف راست بستری بود و فاصله ای او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم، تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند. چند روزی در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می شد و هر وقت پرستارها می آمدند، می پرسیدند: تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود. مقداری موادّ سمّی برای خودکشی تهیّه کردم و زیر متکّای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم، خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم برای دیدن من آمد. به او گفتم: اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه (علیهاالسّلام) گرفتی، فبها و الّا صبح جنازه ی مرا روی تخت خواب خواهی دید و این جمله را جدّی گفتم، تصمیم قطعی بود.
مادرم غروب به طرف حرم رفت. همان شب، مختصری چشمانم را خواب گرفت. در عالم رؤیا دیدم سه زن مجلّله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اتاق من که همان بچّه هم، پهلوی من روی تخت خوابیده بود، آمدند. یکی از زن ها پیدا بود که شخصیّت او بیشتر است. چنین فهمیدم اوّلی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سوّمی حضرت معصومه (علیهاالسّلام) هستند.
حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم می آمدند. مستقیم به طرف تحت همان بچّه آمدند و هر سه، پهلوی هم، جلوی تخت ایستادند. حضرت زهرا (علیهاالسّلام) به آن بچّه فرمودند: «بلندشو». گفت: نمی توانم. فرمودند: «بلند شو.» گفت: نمی توانم. فرمودند: «تو خوب شدی»، در عالم خواب دیدم بچّه بلند شد و نشست. من انتظار داشتم که به من هم توجّهی بفرمایند؛ ولی برخلاف انتظار حتّی به سوی تخت من توجّهی نفرمودند. در این اثناء از خواب پریدم با خود فکر کردم. معلوم می شود که آن بانوان مجلّله به من عنایتی نداشتند.
دست کردم زیر متکّا تا سمّی را که تهیّه کرده بودم، بردارم و بخورم. با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قدم نهاده اند، از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام. دستم را روی پایم نهادم، دیدم درد نمی کند. آهسته پایم را حرکت دادم، دیدم حرکت می کند. فهمیدم من هم مورد توجّه قرار گرفته ام. صبح که شد، پرستارها آمدند و گفتند: بچّه در چه حال است؟ به این خیال که مرده است. گفتم: بچّه خوب شد.
گفتند: چه می گویی؟! گفتم: حتماً خوب شده، بچّه خواب بود. گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد. دکترها آمدند. هیچ اثری از زخم در پایش نبود. گویا ابداً زخمی نداشته؛ امّا هنوز از جریان کار من خبر نداشتند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تچدید پانسمان کند. چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله ای بین پنبه ها و پایم بود. گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته.
مادرم از حرم آمد. چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود. پرسید: حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود، سکته کند. گفتم: بهتر هستم. بور عصایی بیاور، برویم منزل.
با عصا(مصنوعی) به طرف منزل رفتم و بعداً جریان را نقل کردم.
و امّا در بیمارستان، پس از شفا یافتن من و بچّه، غوغایی از جمعیّت و پرستارها و دکترها بود. زبان از شرح آن عاجز است. صدای گریه و صلوات، تمام فضای اتاق و سالن را پر کرده بود.(12)
توسّل به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) و شفای بیمار
جناب آقای شیخ عبدالنّبی انصاری داراب، از فضلای حوزه ی علمیّه ی قم»، قضایای عجیبی دارند که برای نمونه یکی از آنها نقل می شود:مدّت یک سال بود که دچار کسالت شدید سردرد و سرگیجه شده بودم و در «شیراز» سه مرتبه و در «قم» پنج مرتبه و در «تهران» سه مرتبه به دکترهای متعدّدی مراجعه و داروها و آمپول های فراوانی مصرف نموده بودم؛ ولی تمام اینها فقط گاهی مسکّن بود و دوباره کسالت عود می کرد تا اینکه یکی از شب ها، در عین ناراحتی به سختی برای نماز جماعت به منزل آیت الله بهجت که یکی از علمای برجسته و از اتقیای زمان ما است، رفتم. در بین نماز جماعت حالم خیلی بد بود؛ طوری که یکی از رفقا فهمید و پرسید: فلانی! مثل اینکه ناراحتی هستی؟
گفتم: مدّت یک سال است که این چنین هستم و هرچه هم به دکتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف نموده ام، هیچ تأثیری نداشته.
آن آقا که خودش از فضلا و متّقین بود، فرمود: ما دکترهای بسیار خوبی داریم به آنها مراجعه کنید.
فوراً فهمیدم و ایشان اضافه فرمود: متوسّل به حضرت زهرا (علیهاالسّلام) شوید که حتماً شفا پیدا می کنید.
حرف ایشان خیلی اثر کرد و تصمیم گرفتم متوسّل شوم. به خیابان آمدم. با همان ناراحتی به یکی دیگر از فضلا برخوردم که او هم حقیر را تحریص بر توسّل نمود. پس به حرم حضرت معصومه (علیهاالسّلام) رفتم و سپس به منزل و در گوشه ای تنها شروع به تضرّع و توسّل و گریه نمودم و حضرت زهرا (علیهاالسّلام) را واسطه قرار دادم و بعد خوابیدم. شب از نیمه گذشته بود. در عالم خواب دیدم که مجلسی برقرار شد و چند نفر از سادات در آن شرکت داشتند و یکی از آنها بلند شد و برای بنده دعایی کرد.
صبح از خواب بیدار شدم. سرم را تکان دادم. دیدم هیچ آثاری از سردرد و سرگیجه ندارم. ذوق کردم و فوراً رفتم با حالت نشاط و خوشحالی که مدّتی بود محروم بودم، رفقا را دیدم و عدّه ای را دعوت کردم و مجلس روضه ای را در منزل برقرار نمودم و ان شاء الله تا پایان عمر این روضه ی ماهانه ی خانگی را خواهم داشت و اکنون که حدود هشت ماه است از این جریان می گذرد، الحمدلله حالم بسیار خوب است و توفیقاتم چندین برابر شده و با کمال امیدواری اشتغال به درس و تبلیغ داشته و دارم.(13)
نماز و توسّل به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) در جبهه
یکی از رفقای بسیجی در جبهه برایم تعریف می کرد:در یک عملیّات مهمّ شبانه علیه دشمن متجاوز بعثی، هنگام پیش روی، به میدانی از مین برخوردیم. این برخورد برای ما بسیار غیرمنتظره و سنگین بود. چون از طرفی شناسایی نشده بود و شاید هم دشمن، آنها را تازه کار گذاشته بود و از طرف دیگر اگر به موقع به سر قرار نمی رسیدیم، گروهی دیگر از بچّه ها به وسیله ی دشمن قیچی می شدند.
شرایطی بسیار سخت و جانکاه بود. زمان نیز به کندی می گذشت. من فشار سنگینی آن لحظات را هنوز هم بر سینه ام حس می کنم. بالاخره بنا شد که بچّه ها داوطلبانه روی مین ها بروند.
فرمانده ی ما که هر چه از خوبی ها و دلاوری ها و کاردانی او و ایمان و عشقش به فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) بگویم، کم گفته ام، گفت: بچّه ها! چند دقیقه ای صبر کنید. شاید راه دیگری هم باشد. همه با ناباوری به او خیره شدند؛ چه راهی؟!
او این را گفت و سپس از بچّه ها فاصله گرفته و کمی آن طرف تر به نماز ایستاد و دو رکعت نماز خواند؛ آن هم چه نمازی! یک پارچه شور و عشق.
رفقای او همه می دانستند او نماز توسّل به فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) را می خواند. عجب حالی داشت! مثل شمع می سوخت. پس از سلام، نماز بر مهر گذاشته و ذکر «یا فاطمة اغیثینی» می گفت و با حالتی پرسوز، فاطمه (علیهاالسّلام) را به کمک می طلبید. استغاثه ی «فاطمه، فاطمه» او تمامی بیابان را پر کرده بود. گویا تمامی هستی هم، با او هم نوا بود.
شبی فراموش نشدنی بود. هر کدام از بچّه ها را که می دیدی، در گوشه ای اشک می ریختند و دعا می کردند. کم کم بچّه ها متوجّه فرمانده شدند و سعی داشتند به او نزدیک تر شوند. طولی نکشید که همه دور او حلقه زدند. دیگر در آن موقع شب و در سکوت و بهت بیابان، همراه اشک ماه، تنها ناله ی یک نفر به گوش می رسید؛ ناله ی فرمانده که فاطمه (علیهاالسّلام) را مدام به کمک می طلبید.
کاش بودی و می دیدی که چگونه مثل ابر می بارید و چون شمع می سوخت؟! همه به استغاثه های او گوش می دادند و اشک می ریختند. من جلوتر از همه بودم. دیدم گونه اش را بر روی خاک گذاشته و آن قدر اشک ریخته که تمامی صورتش غرق گِل شده. آن چنان غرق در مناجات و توسّل بود که حضور هیچ کس را حس نمی کرد. گویی اصلاً در این دنیا نیست. کمی آرام تر شد. آهسته چیزهایی زمزمه می کرد. ناگهان برای لحظاتی ساکت شد. من نگران شدم که شاید از حال رفته؛ امّا هیبتی نداشت که نتوانستم قدم جلو بگذارم. همه محو نگاه او بودیم. به دلمان افتاده بود که خبری می شود. قبلاً هم از توسّلات او به فاطمه زهرا (علیهاالسّلام) و حاجت گرفتنش زیاد شنیده بودیم. همین طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فریاد زد:
بچّه ها! بیایید، بی بی راه را نشان داد! بی بی راه را نشان داد!
بغض هایی که برای چند دقیقه ای در سینه ها متراکم شده بود، یک دفعه ترکید. همه زدند زیر گریه. نمی توانم حالت خود و بچّه ها را در آن لحظه بیان کنم. آن قدر می دانم که بی درنگ همه به دنبالش حرکت کردیم. من پشت سر او بودم. به خدا قسم، او آن قدر محکم و با صلابت می دوید که گویی روز روشن است و جادّه هموار. طولی نکشید که از میان مین ها گذشتیم، بدون اینکه حتّی یک نفر از ما خراشی بردارد.
بعدها هر بار که از او می پرسیدم: آن شب چه شد و چه دیدی؟ از جواب طفره می رفت؛ امّا می گفت: بچّه ها! فاطمه، فاطمه و دیگر اشکف مجالش نمی داد.
عاقبت ظلم کنندگان به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
محمّد بن ابوبکر می گوید: هنگام مرگ ابوبکر، عمر بر بالین او بود. عمر با برادرم از اتاق خارج شدند تا برای نماز وضو بگیرند. پس از رفتن آنان سخنانی از پدرم شنیدم که اینان نشنیده بودند. وقتی اتاق خلوت شد به او گفتم:ای پدر بگو: «لااله الّا الله» گفت: ابداً آن را نخواهم گفت؛ بلکه قدرت ندارم آن را بگویم تا داخل تابوت شوم!
وقتی اسم تابوت به میان آمد، گمان کردم هذیان می گوید. گفتم: کدام تابوت را می گویی؟
گفت:
تابوتی از آتش با قفل آتشین قفل شده است. دوازده نفر در آنجا هستند که من و این رفیقم از جمله ی آنها هستیم.
گفتم: عمر را می گویی؟
گفت: آری و ده نفر دیگر در چاهی از جهنّم هستیم. بر در آن چاه، سنگ بزرگی است که وقتی خدا اراده کند جهنّم شعله ور شود، آن سنگ را برمی دارد!
محمّد بن ابوبکر می گوید:
به پدرم گفتم هذیان می گویی؟
گفت: نه به خدا، هذیان نمی گویم. خداوند ابن صهّاک (عمر) را لعنت کند! او مرا از ذکر خدا بازداشت، بعد از آنکه به من رسیده بود. بد رفیقی بود عمر! خداوند او را لعنت کند، صورت مرا به زمین بچسبان.
من صورت پدرم را به زمین چسبانیدم و او به طور دائم «وای و ویل» می گفت تا چشمانش را بست.
عمر داخل منزل شد و گفت:
آیا بعد از رفتن من، ابوبکر چیزی گفت؟
کلماتی که پدرم گفته بود، به وی گفتم.
عمر گفت: خداوند، خلیفه ی پیامبر(ابوبکر) را رحمت کند. این موضوع را پنهان کن، چون اینها هذیان است! شما خانواده ای هستید که به هذیان گفتن در حال مرض معروفید.
عایشه به عمر گفت:
تو راست می گویی!!
همه ی حاضران گفتند:
هیچ یک از شما این سخن را به گوش کسی نرساند تا پسر ابوطالب و خاندانش ما را سرزنش کنند.(14)
---------------------------------------------------------
1. سفینة البحار، ج2، ص 374.
2. ریاحین الشّریعه، ج1، ص 58.
3. چشمه در بستر، ص 355.
4. همان، صص 355-356.
5. همان، ص 357.
6. فضائل الزّهراء، ص 75.
7. همان، ص 109.
8. محمودی، محمّدحسین، در کنار علقمه(مجموعه ای از کرامات حضرت اباالفضل العبّاس، ص 62).
9. سوره ی مریم(19)، آیه ی 1.
10. بحارالأنوار، ج52، ص 84.
11. لئالی الاخبار، ص 116.
12. داستان های شگفت، صص 168-170.
13. همان، صص 200-202.
14. چشمه در بستر، صص 357-359.
منبع : پایگاه عرفان