بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربِّ العالمين أحمده وأستعينه وأستغفره وأتوكّل عليه وأصلّى وأسلّم على حبيبه و نجيبه و خيرته في خلقه و حافظ سرّه و مبلّغ رسالته, بشير رحمته و نذير نقمته سيّدنا ونبيّنا أبي القاسم المصطفى محمّد وعلى آله الأطيبين الأطهرين المنتجبين المظلومين المعصومين سيّما أبى عبداللّه الحسين (ع) وسيّما بقية اللّه في الأرضين.
أوصيكم عباد اللّه بتقوى اللّه.
همه شما عزيزان, برادران و خواهران نمازگزار را به تقواى الهى دعوت و توصيه مى كنم. اول و آخر, تقواست; و توصيه اصلى به توشه گيرى از تقواست. اگر بحثى هم مى كنيم, براى اين است كه بتوانيم مايه تقوا را در خودمان, درمردم و مستمعان نمازجمعه,إن شاء اللّه به مدد الهى تقويت كنيم.
امروز در خطبه اول, بحثى در باره ماجراى عاشورا عرض مى كنم. اگر چه در اين زمينه, بسيار سخن گفته شده است, ما هم عرايضى كرده ايم; اما هرچه اطراف و جوانب اين حادثه عظيم و مؤثر و جاودانه بررسى مى شود, ابعاد تازه يى, و روشنگرى هاى بيش ترى از اين حادثه, آشكار مى شود و نورى بر زندگى ما مى تاباند.
در مباحث مربوط به عاشورا, سه بحث عمده وجود دارد:
يكى بحث علل و انگيزه هاى قيام امام حسين است, كه چرا امام حسين قيام كرد; يعنى تحليل دينى و علمى و سياسى اين قيام. در اين زمينه, ما قبلاً تفصيلاً عرايضى عرض كرده ايم; فضلا و بزرگان هم بحث هاى خوبى كرده اند. امروز وارد آن بحث نمى شويم.
بحث دوم, بحث درس هاى عاشوراست, كه يك بحث زنده و جاودانه و هميشگى است; مخصوص زمان معينى نيست. درس عاشورا, درس فداكارى و ديندارى و شجاعت و مواسات و درس قيام للّه و درس محبت و عشق است. يكى از درس هاى عاشورا, همين انقلاب عظيم و كبيرى است كه شما ملت ايران پشت سر حسين زمان و فرزند ابى عبداللّه الحسين انجام داديد. خود اين, يكى از درس هاى عاشورا بود. در اين زمينه هم من امروز هيچ بحثى نمى كنم.
بحث سوم, در باره عبرت هاى عاشوراست, كه چند سال قبل از اين, ما اين مسأله را مطرح كرديم كه عاشورا غير از درس ها, عبرت هايى هم دارد. بحث عبرت هاى عاشورا مخصوص زمانى است كه اسلام, حاكميت داشته باشد. حداقل اين است كه بگوييم عمده اين بحث, مخصوص اين زمان است; يعنى زمان ما و كشور ما, كه عبرت بگيريم.
ما قضيه را اين گونه طرح كرديم كه چطور شد جامعه اسلامى به محوريت پيامبر عظيم الشأن, آن عشق مردم به او, آن ايمان عميق مردم به او, آن جامعه سرتاپا حماسه و شور دينى, و آن احكامى كه بعداً مقدارى درباره آن عرض خواهم كرد, همين جامعه ساخته و پرداخته, همان مردم, حتّى بعضى از همان كسانى كه دوره هاى نزديك به پيامبر را ديده بودند, بعد از پنجاه سال كارشان به آن جا رسيد كه جمع شدند, فرزند همين پيامبر را با فجيع ترين وضعى كشتند؟! انحراف, عقبگرد, برگشتن به پشت سر, ازاين بيش تر چه مى شود؟!
زينب كبرى در بازار كوفه, آن خطبه عظيم را اساساً بر همين محور ايراد كرد: (ألا ياأهلَ الكوفة, ياأهلَ الخَتَل والغَدَر, أتَبْكون؟!) مردم كوفه وقتى كه سر مبارك امام حسين را بر روى نيزه مشاهده كردند, و دختر على را اسير ديدند, و فاجعه را از نزديك لمس كردند, بنا كردند به ضجّه و گريه كردند. فرمود: (أتَبْكون), گريه مى كنيد؟! (فلا رقات الدمعَة ولاهدئت الرنة); گريه تان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: (إنّما مَثَلُكُم كَمَثَلِ التي نَقَضَتْ غَزْلَها من بَعْدِ قُوّةٍ أنكاثاً تَتَّخِذونَ أيماكم دخلاً بينَكم).
اين, همان برگشت است; برگشت به قهقرا و عقب گرد. شما مثل زنى هستيد كه پشم ها يا پنبه ها را با مغزل نخ مى كند; بعد از آن كه اين نخ ها آماده شد, دوباره شروع مى كند نخ را از نو باز, و پنبه مى كند! شما در حقيقت, نخ هاى رشته خود را پنبه كرديد. اين, همان برگشت است. اين عبرت است.
هر جامعه اسلامى, در همين خطر هست. امام خمينى عزيز بزرگ ما, افتخار بزرگش اين بود كه بتواند يك امت عامل به سخن آن پيامبر باشد. شخصيت انسان هاى غير پيامبر و غير معصوم, مگر با آن شخصيت عظيم قابل مقايسه است؟ او, آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام به دنبالش آمد. آيا هرجامعه اسلامى, همين عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگيرند, نه; اگر عبرت نگيرند, بله. عبرت هاى عاشورا اين جاست.
ما مردم اين زمان, بحمداللّه به فضل پروردگار, اين توفيق را پيدا كرده ايم كه راه را مجدداً برويم و اسم اسلام را در دنيا زنده كنيم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماييم. در دنيا اين افتخار نصيب شما ملت شد. اين ملت تا امروز هم كه تقريباً بيست سال از انقلابش گذشته است, قرص و محكم دراين راه ايستاده و رفته است; اما اگر دقت نكنيد, اگر مواظب نباشيم, اگر خودمان را آن چنان كه بايد و شايد, در اين راه نگه داريم, ممكن است آن سرنوشت پيش بيايد. عبرت عاشورا, اين جاست.
حالا من مى خواهم يك مقدار در باره اين موضوعى كه چند سال پيش آن را مطرح كردم و بحمداللّه ديدم فضلا در باره آن بحث كردند, تحقيق كردند, سخنرانى كردند و مطلب نوشتند, با توسّع صحبت كنم. البته بحث كامل دراين مورد, بحث نماز جمعه نيست; چون طولانى است, و إن شاءاللّه اگر عمرى داشته باشم و توفيقى پيدا كنم, در جلسه يى غير نماز جمعه, اين موضوع را مفصّل با خصوصياتش, بحث خواهم كرد. امروز مى خواهم يك گذر اجمالى به اين مسأله بكنم, و اگر خدا توفيق بدهد, در واقع يك كتاب را در قالب يك خطبه بريزم و به شما عرض بكنم.
اولاً حادثه را بايد فهميد كه چقدر بزرگ است, تا دنبال عللش بگرديم. كسى نگويد كه حادثه عاشورا, بالأخره كشتارى بود و چند نفر را كشتند. همان طور كه همه ما در زيارت عاشورا مى خوانيم: (لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّة وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصِيبَة); مصيبت, خيلى بزرگ است. رزيه, يعنى حادثه بسيار بزرگ. اين حادثه, خيلى عظيم است. فاجعه, خيلى تكان دهنده و بى نظير است.
براى اين كه قدرى معلوم بشود كه اين حادثه چقدر عظيم است, من سه دوره كوتاه را از دوره هاى زندگى حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع) اجمالاً مطرح مى كنم. شما ببينيد اين شخصيتى كه انسان در اين سه دوره مى شناسد, آيا مى توان حدس زد كه كار اين شخصيت به آن جا برسد كه در روز عاشورا يك عده از امت جدّش, او را محاصره كنند و با اين وضعيت فجيع, او و همه ياران و اصحاب واهل بيتش را قتل عام بكنند و زنانشان را اسير بگيرند؟
اين سه دوره, يكى دوران كودكى حضرت تا وفات پيامبر اكرم ْ است, دوم, دوران جوانى آن حضرت, يعنى دوران 25 ساله تا حكومت اميرالمؤمنين است. سوم دوران فترت بيست ساله, بعد از شهادت اميرالمؤمنين تا حادثه كربلاست.
در آن دورانِ زمان پيامبر اكرم, امام حسين عبارت است از كودك نورِ ديده سوگلى پيامبر. پيامبر اكرم دخترى به نام فاطمه دارد كه همه مردم مسلمان در آن روز مى دانند كه پيامبر فرمود: (إنّي لأغْضِبُ لِغَضَبِ فاطِمَة; اگر كسى فاطمه را خشمگين كند, من را خشمگين كرده است). (و أرْضى لِرِضاها; اگر كسى او را خشنود كند, من را خشنود كرده است). ببينيد, اين دختر چقدر عظيم المنزله است كه پيامبر اكرم درمقابل مردم و درملأ عام, راجع به دخترش اين گونه حرف مى زند; اين چيز عادى نيست.
پيامبر اكرم اين دختر را در جامعه اسلامى به كسى داده است كه از لحاظ افتخارات, در درجه اعلاست; يعنى على بن ابى طالب (ع). او جوان, شجاع, شريف, از همه مؤمن تر, از همه با سابقه تر, از همه شجاع تر و در همه ميدان ها حاضر است; كسى است كه اسلام به شمشير او مى گردد; هر جايى كه همه در مى مانند اين جوان جلو مى آيد, گره ها را باز مى كند و بن بست ها را مى شكند. اين داماد محبوب عزيزى كه محبوبيت او به خاطر خويشاوندى و اين ها نيست ـ به خاطر عظمت شخصيت اوست ـ پيامبر, دخترش را به او داده است. حالا كودكى از اين ها متولد شده است, و او حسين بن على است.
البته همه اين حرف ها در باره امام حسن (ع) هم هست; اما من حالا بحثم راجع به امام حسين(ع) است; عزيزترين عزيزان پيامبر; كسى كه رييس دنياى اسلام, حاكم جامعه اسلامى و محبوب دل همه مردم, او را در آغوش مى گيرد و به مسجد مى برد, همه مى دانند كه اين كودك, محبوب دلِ اين محبوبِ همه است. او روى منبر مشغول خطبه خواندن است, پاى اين بچه به مانعى مى گيرد و زمين مى افتد; پيامبر از بالاى منبر پايين مى آيد, اين بچه را بغل مى گيرد و او را آرام مى كند. ببينيد, مسأله اين است.
پيامبر در باره امام حسن و امام حسين شش, هفت ساله فرمود: (سَيّدا شَبابِ أهل الجَنَّة); اين ها سرور جوانان بهشتند. اين ها كه هنوز كودكند, جوان نيستند; اما پيامبر مى فرمايد سرور جوانان اهل بهشتند. يعنى در دوران شش, هفت سالگى هم در حد يك جوان است, مى فهمد, درك مى كند, عمل مى كند, اقدام مى كند, ادب مى ورزد و شرافت در همه وجود او موج مى زند. اگر آن روز كسى مى گفت كه اين كودك به دست امت همين پيامبر, بدون هيچ گونه جرم و تخلّفى, به قتل خواهد رسيد, براى مردم, غير قابل باور بود; همچنان كه پيامبر فرمود و گريه كرد و همه تعجب كردند كه يعنى چه, مگر مى شود؟!
دوره دوم, دوره 25 ساله بعد از وفات پيامبر تا حكومت اميرالمؤمنين است;
جوان, بالنده, عالم و شجاع است, در جنگ ها شركت مى كند, در كارهاى بزرگ دخالت مى كند, همه او را به عظمت مى شناسند; نام بخشنده ها كه مى آيد, همه چشم ها به سوى او برمى گردد; در هر فضيلتى, در ميان مسلمانان مدينه و مكه, هر جايى كه موج اسلام رفته است, مثل خورشيدى مى درخشد; همه براى او احترام قايلند; خلفاى زمان, براى او و برادرش احترام قايلند; در مقابل او, تعظيم و تجليل مى كنند و نام آن ها را به عظمت مى آورند; جوان نمونه دوران و محترم پيش همه. اگر آن روز كسى مى گفت كه همين جوان, به دست همين مردم كشته خواهد شد, هيچ كس باور نمى كرد.
دوره سوم, دوره بعد از شهادت اميرالمؤمنين است; يعنى دوره غربت اهل بيت.
امام حسن و امام حسين باز در مدينه اند. امام حسين, بيست سال بعد از اين مدت, به صورت امام معنوى همه مسلمانان, مفتى بزرگ همه مسلمانان, مورد احترام همه مسلمانان, محل ورود تحسين همه, محل تمسّك و توسّل همه كسانى كه مى خواهند به اهل بيت اظهار ارادتى بكنند, در مدينه زندگى كرده است; شخصيت محبوب, بزرگ, شريف, نجيب, اصيل و عالم. او به معاويه نامه مى نويسد; نامه يى كه اگر هر كسى به هر حاكمى بنويسد, جزايش كشته شدن است. معاويه با عظمتِ تمام اين نامه را مى گيرد, مى خواند, تحمل مى كند و چيزى نمى گويد. اگر درهمان اوقات هم كسى مى گفت كه در آينده نزديكى, اين مرد محترم شريف عزيز نجيب ـ كه مجسم كننده اسلام و قرآن در نظر هر بيننده است ـ ممكن است به دست همين امت قرآن و اسلام كشته بشود, آن هم با آن وضع, هيچ كس تصور هم نمى كرد; اما همين حادثه باور نكردنى, همين حادثه عجيب و حيرت انگيز, اتفاق افتاد. چه كسانى كردند؟ همان هايى كه به خدمتش مى آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مى كردند! اين يعنى چه؟ معنايش اين است كه جامعه اسلامى در طول ا
ين پنجاه سال,از معنويت و حقيقت اسلام تهى شده است; ظاهرش اسلامى است, اما باطنش پوك شده است; خطر اين جاست. نمازها برقرار است, نماز جماعت برقرار است, مردم هم اسمشان مسلمان است و عده يى هم طرفدار اهل بيتند!
البته من به شما بگويم كه در همه عالم اسلام,اهل بيت را قبول داشتند; امروز هم قبول دارند و هيچ كس در آن ترديد ندارد. حبّ اهل بيت در همه عالم اسلام, عمومى است; الآن هم همين طور است. الآن هم هر جاى دنياى اسلام برويد, اهل بيت را دوست مى دارند. آن مسجدى كه منتسب به امام حسين (ع) است, و مسجد ديگرى كه در قاهره منتسب به حضرت زينب است, ولوله زوّار و جمعيت است. مردم مى روند قبر را زيارت مى كنند, مى بوسند و توسّل مى جويند.
همين يكى, دو سال قبل از اين, كتابى جديد ـ نه قديم; چون در كتاب هاى قديمى خيلى هست ـ براى من آوردند, كه اين كتاب در باره معناى اهل بيت نوشته شده است. يكى از نويسندگان فعلى حجاز تحقيق كرده, و در اين كتاب اثبات مى كند كه اهل بيت, يعنى على , فاطمه, حسن و حسين.ما شيعيان كه اين حرف ها جزو جانمان هست; اما آن برادر مسلمان غير شيعه, اين را نوشته و نشر كرده است.اين كتاب هم هست, من هم آن را دارم, و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گرديده است.
بنابراين,اهل بيت محترمند; آن روز هم در نهايت احترام بودند; اما در عين حال وقتى جامعه تهى و پوك شد,اين اتفاق مى افتد. حالا عبرت كجاست؟ عبرت اين جاست كه چه كار كنيم جامعه آن گونه نشود. ما بايد بفهميم كه آن جا چه شد كه جامعه به اين جا رسيد. اين, آن بحث مشروح و مفصّلى است كه من مختصرش را مى خواهم عرض بكنم.
اول به عنوان مقدمه عرض بكنم, پيامبر اكرم نظامى را به وجود آورد كه خطوط اصلى آن چند چيز بود. من در ميان اين خطوط اصلى, چهار چيز را عمده يافتم:
اول, معرفت شفاف و بى ابهام; معرفت نسبت به دين, معرفت نسبت به احكام, معرفت نسبت به جامعه, معرفت نسبت به تكليف, معرفت نسبت به خدا, معرفت نسبت به پيامبر, معرفت نسبت به طبيعت; همين معرفت بود كه به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدن علمى رساند. پيامبر نمى گذاشت ابهام باشد. دراين زمينه, آيات عجيبى از قرآن هست كه مجال نيست عرض بكنم. در هر جايى كه ابهامى به وجود مى آمد, يك آيه نازل مى شد تا ابهام را برطرف كند.
خط اصلى دوم,عدالت مطلق و بى اغماض بود; عدالت در قضاوت, عدالت در برخوردارى هاى عمومى و نه خصوصى ـ چيزهايى كه متعلق به همه مردم است و بايد بين آن ها با عدالت تقسيم بشود ـ عدالت در اجراى حدود الهى, عدالت در مناصب و مسؤوليت دهى و مسؤوليت پذيرى. البته عدالت, غير از مساوات است; اشتباه نشود. گاهى مساوات, ظلم است. عدالت, يعنى هر چيزى را به جاى خود گذاشتن و به هر كسى حقّ او را دادن. او عدل مطلق و بى اغماض بود. در زمان پيامبر, هيچ كسى در جامعه اسلامى از چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم, عبوديت كامل و بى شريك در مقابل پروردگار; يعنى عبوديت خدا در كار و عمل فردى, عبوديت در نماز كه بايد قصد قربت داشته باشد, تا عبوديت در ساختن جامعه, در نظام حكومت و نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى ميان مردم; كه اين هم تفسير و شرح فراوانى دارد.
چهارم, عشق و عاطفه جوشان. اين هم از خصوصيات اصلى جامعه اسلامى است; عشق به خدا, عشق خدا به مردم; (يُحِبُّهُم وَيُحِبُّونَهُ)(1); (إنَّ اللّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِـبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ);(2) (قُـلْ إنْ كُنْتـُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِـعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ).(3) محبت و عشق, محبت به همسر, محبت به فرزند, كه مستحب است فرزند را ببوسى; مستحب است كه به فرزند محبت كنى; مستحب است كه به همسرت عشق بورزى و محبت كنى; مستحب است كه به برادران مسلمان محبت كنى و محبت داشته باشى; محبت به پيامبر, محبت به اهل بيت; (إلا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي).(4)
پيامبر اين خطوط را ترسيم كردند و جامعه را بر اساس اين خطوط بنا نمودند. پيامبر حكومت را ده سال همين طور كشاند. البته پيداست كه تربيت انسان ها كار تدريجى است; كار دفعى نيست. پيامبر در تمام اين ده سال تلاش مى كردند كه اين پايه ها استوار و محكم بشود و ريشه بدواند; اما اين ده سال, براى اين كه بتواند مردمى را كه درست بر ضدّ اين خصوصيات بار آمدند, متحوّل كند, زمان خيلى كمى است. جامعه جاهلى در همه چيزش, عكس اين چهار مورد بود; مردم معرفتى نداشتند, در حيرت و جهالت زندگى مى كردند, عبوديت هم نداشتند; طاغوت بود, طغيان بود, عدالتى هم وجود نداشت, همه اش ظلم بود, همه اش تبعيض بود.
اميرالمؤمنين در نهج البلاغه (خطبه دوم) در تصوير ظلم و تبعيض دوران جاهليت, بيانات عجيب و شيوايى دارد, كه واقعاً يك تابلوى هنرى است; (في فِتَنٍ داسَتْهُم بأخفافِها وَوَطِئَتْهُم بأظلافِها) ـ محبت هم نبود, دختر خودش را زير خاك مى كرد, كسى را از فلان قبيله بدون جرم مى كشت. (تو از قبيله ما يكى را كشتى, ما هم بايد از قبيله شما يكى را بكشيم!). حالا قاتل باشد, يا نباشد; بى گناه باشد, يا بى خبر باشد; جفاى مطلق, بى رحمى مطلق, بى محبتى و بى عاطفگى مطلق.
مردمى كه در آن جوّ بار آمدند, مى شود در طول ده سال آن ها را تربيت كرد, آن ها را انسان كرد, آن ها را مسلمان كرد; اما نمى شود اين را در اعماق جان آن ها نفوذ داد, به خصوص آن چنان نفوذ داد كه آن ها بتوانند به نوبه خود در ديگران هم همين تأثير را بگذارند. مردم داشتند پى درپى مسلمان مى شدند. مردمى بودند كه پيامبر را نديده بودند. مردمى بودند كه آن ده سال را درك نكرده بودند. اين مسأله (وصايت)ى كه شيعه معتقد است, در اين جا شكل مى گيرد. وصايت, جانشينى و نصب الهى, سرمنشأش اين جاست; براى تداوم آن تربيت است; واü معلوم است كه اين وصايت, از قبيل وصايت هايى كه در دنيا معمول است, نيست, كه هر كسى مى ميرد, براى پسر خودش وصيت مى كند. قضيه اين است كه بعد از پيامبر, برنامه هاى او بايد ادامه پيدا كند.
حالا نمى خواهيم وارد بحث هاى كلامى بشويم; من مى خواهم تاريخ را بگويم, و كمى تاريخ را تحليل بكنم, و بيش تر را شما تحليل بكنيد. اين بحث هم متعلّق به همه است; صرفاً مخصوص شيعه نيست. اين بحث, متعلّق به شيعه و سنّى و همه فرق اسلامى است. همه بايد به اين بحث, توجه كنند; چون اين بحث براى همه مهم است.
و اما ماجراهاى بعد از رحلت پيامبر. چه شد كه در اين پنجاه سال, جامعه اسلامى از آن حالت به اين حالت برگشت؟ اين اصل قضيه است كه متن تاريخ را هم بايستى در اين جا نگاه كرد. البته بنايى كه پيامبر گذاشته بود, بنايى نبود كه به همين زودى خراب شود; لذا در اوايل بعد از رحلت پيامبر كه شما نگاه مى كنيد, همه چيز ـ غير از همان مسأله وصايت ـ سرجاى خودش است; عدالت خوبى هست, ذكر خوبى هست, عبوديت خوبى هست. اگر كسى به تركيب كلى جامعه اسلامى در آن سال هاى اول نگاه كند, مى بيند كه على الظاهر, چيزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چيزهايى پيش مى آمد; اما ظواهر, همان پايه گذارى و شالوده ريزى پيامبر را نشان مى دهد. ولى اين وضع باقى نمى ماند; هرچه بگذرد, جامعه اسلامى به تدريج به طرف ضعف و تهى شدن پيش مى رود.
ببينيد, نكته يى در سوره مباركه حمد هست كه من مكرر در جلسات مختلف آن را عرض كرده ام. وقتى كه انسان به پروردگار عالم عرض مى كند (إهْدِنَا الصِّرا§طَ الْمُسْتَقِيم), ما را به راه راست و صراط مستقيم هدايت كن; بعد اين صراط مستقيم را معنا مى كند: (صِراطَ الَّذِينَ أنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ); راه كسانى كه به آنها نعمت دادى. خدا به خيلى ها نعمت داده است, به بنى اسرائيل هم نعمت داده است; (يابنِى إسرائيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الّتِي أنْعَمْتُ عليكُم).(5) نعمت الهى كه مخصوص انبيا و صلحا و شهدا نيست; (أوْلئِكَ مَعَ الَّذِينَ أنْعَمَ اللّهُ عليهم من النَّبِيِّينَ وَالصِّديقينَ).(6) آنها هم نعمت داده شده اند; اما بنى اسرائيل هم نعمت داده شده اند.
كسانى كه نعمت داده شده اند, دوگونه اند:
يك عده كسانى كه وقتى نعمت الهى را دريافت كردند, نمى گذارند كه خداى متعال بر آن ها غضب كند, و نمى گذارند گمراه بشوند. اين ها همان هايى هستند كه شما مى گوييد خدايا راه اين ها را به ما هدايت كن. (غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِم), با تعبير علمى و ادبى اش, براى (الَّذِينَ أنعمتَ عَلَيْهِم), صفت است; كه صفت (الَّذينَ), اين است كه (غَيرِ المَغْضوبِ عَلَيْهِمْ ولاالضّالِّين); آن كسانى كه مورد نعمت قرار گرفتند,اما ديگر مورد غضب قرار نگرفتند; (ولاالضّالّين), گمراه هم نشدند.
يك دسته هم كسانى هستند كه خدا به آن ها نعمت داد, اما نعمت خدا را تبديل كردند وخراب نمودند; لذا مورد غضب قرار گرفتند; يا دنبال آن ها راه افتادند, لذا گمراه شدند. البته در روايات ما دارد كه مراد از (الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِم), يهودند, كه اين, بيان مصداق است; چون يهود تا زمان حضرت عيسى, با حضرت موسى و جانشينانش , عالماً و عامداً مبارزه كردند. (ضالين), نصارا هستند; چون نصارا گمراه شدند. وضع مسيحيت اين گونه بود كه اول گمراه شدند ـ لااقل اكثريتشان اين طور بودند ـ اما مردم مسلمان نعمت پيدا كردند.
اين نعمت, به سمت (الْمَغْضُوبِ عَلَيهِم وَلاَالضّالّينَ) مى رفت; لذا وقتى كه امام حسين (ع) به شهادت رسيد, در روايتى از امام صادق (ع) نقل شده است كه فرمود: (فَلَمّا قُتِلَ الحسينُ اشْتَدَّ غَضَبُ اللّهِ على أهل الأرض);(7) وقتى كه حسين (ع) كشته شد, غضب خدا در باره مردم شديد شد. معصوم است ديگر; بنابراين, جامعه مورد نعمت الهى, به سمت غضب سير مى كند; اين سير را بايد ديد. خيلى مهم است, خيلى سخت است. خيلى دقت نظر لازم دارد.
من حالا فقط چند مثال بياورم. خواص و عوام, هر كدام وضعى پيدا كردند. حالا خواصى كه گمراه شدند, شايد (مَغْضوب عليهم) باشند; عوام شايد (ضالّين) باشند. البته در كتاب هاى تاريخ, پُر از مثال است. من از اين جا به بعد, از تاريخ (ابن اثير) نقل مى كنم; هيچ از مدارك شيعه نقل نمى كنم; حتى از مدارك مورخان اهل سنتى كه روايتشان درنظر خود اهل سنت, مورد ترديد است ـ مثل ابن قتيبه ـ هم نقل نمى كنم. (ابن قتيبه دينورى) دركتاب الامة والسياسة, چيزهاى عجيبى نقل مى كند, كه من همه آن ها را كنار مى گذارم.
اين جناب ابن اثير, صاحب كامل درتاريخ است; كه آدم وقتى نگاه مى كند, حس مى كند كه كتاب او داراى عصبيّت عمرى و عثمانى است. البته احتمال مى دهم كه به جهتى ملاحظه مى كرده است. در قضاياى (يوم الدار) كه جناب عثمان را مردم مصر و كوفه و بصره و مدينه و غيره كشتند, وقتى كه روايات مختلف را نقل مى كند بعد مى گويد علت اين حادثه چيزهايى بود كه من آنها را ذكر نمى كنم, (لِعَلَلٍ); علت هايى دارد كه نمى خواهم بگويم.(8)
وقتى قضيه جناب ابى ذر را نقل مى كند و مى گويد معاويه جناب ابى ذر را سوار آن شتر بدون جهاز كرد و آن طور او را تا مدينه فرستاد و بعد هم به ربذه تبعيد شد, مى نويسد چيزهايى اتفاق افتاده است كه من نمى توانم بنويسم.(9) حالا يا اين است كه او واقعاً ـ به قول امروز ما ـ يك خودسانسورى داشته است, و يا اين كه تعصّب داشته است. بالأخره او نه شيعه است, و نه هواى تشيّع دارد; فردى است كه احتمالاً هواى عمرى و عثمانى هم دارد. همه آن چه كه من از حالا به بعد نقل مى كنم, از ابن اثير است.
چند مثال از خواص: خواص در اين پنجاه سال چگونه شدند كه كار به اين جاها كشيد؟ من دقت كه مى كنم, مى بينم همه آن چهار چيز تكان خورد; هم عبوديت, هم معرفت, هم عدالت, هم محبت. اين چند مثال را عرض مى كنم, كه عين تاريخ است.
(سعيد بن عاص), يكى از بنى اميّه بود; قوم و خويش عثمان بود. بعد از (وليدبن عقبة بن ابى معيط) ـ همان كسى كه شما فيلمش را در سريال امام على ديديد; همان ماجراى كشتن جادوگر در حضور او ـ (سعيد بن عاص) روى كار آمد, تا كارهاى او را اصلاح كند. در مجلس او, فردى گفت كه (ماأجودَ طلحة؟); طلحة بن عبداللّه,چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به كسى داده بود, يا به كسانى محبّتى كرده بود كه او دانسته بود. (فقال سعيد: إنّ مَن لَهُ مثلُ النِشاستَج لَحَقيقٌ أن يكونَ جواداً). يك مزرعه خيلى بزرگ به نام نشاستج درنزديكى كوفه بوده است. شايد همين نشاسته خودمان هم از همين كلمه باشد.
در نزديكى كوفه, سرزمين هاى آباد و حاصلخيزى وجود داشته است كه اين مزرعه بزرگ كوفه, ملك طلحه صحابى پيامبر در مدينه است. (سعيدبن عاص) گفت: كسى كه چنين ملكى دارد, بايد هم بخشنده باشد! (واللّهِ لو أنّ لي مثلَه) ـ اگر من مثل نشاستج را داشتم ـ (لأعاشكم اللّه بِهِ عيشاً رغداً)(10), گشايش مهمى در زندگى شماها پديد مى آوردم; چيزى نيست كه مى گوييد اوجواد است!
حالا شما اين را با زهد زمان پيامبر و زهد اوايل بعد از رحلت پيامبر,مقايسه كنيد و ببينيد كه بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال, چگونه زندگى يى داشتند و به دنيا با چه چشمى نگاه مى كردند! حالا بعد از گذشت ده, پانزده سال, وضع به اين جا رسيده است.
نمونه بعدى, جناب ابوموسى اشعرى, حاكم بصره بود; همين ابوموساى معروف حكميت. مردم مى خواستند به جهاد بروند, او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد. در فضيلت جهاد و فداكارى, سخن ها گفت. خيلى از مردم, اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند. هر كسى بايد سوار اسب خودش مى شد و مى رفت. براى اين كه پياده ها هم بروند, مطالبى هم در باره فضيلت جهادِ پياده گفت; كه آقا جهادِ پياده, چقدر فضيلت دارد, چقدر چنين و چنان است! اين قدر دهان و نفسش در يك سخن گرم بود كه يك سرى از اين هايى كه اسب هم داشتند, گفتند ما هم پياده مى رويم; اسب چيست!
(فَحَمَلُوا إلى فَرَسِهِم); به اسب هايشان حمله كردند, آن ها را راندند و گفتند برويد, شما اسب ها ما را از ثواب زيادى محروم مى كنيد; ما مى خواهيم پياده برويم بجنگيم, تا به اين ثواب ها برسيم! عده يى هم بودند كه يك خرده اهل تأمّل بيشترى بودند; گفتند صبر كنيم, عجله نكنيم, ببينيم حاكمى كه اين طور در باره جهاد پياده حرف زد, خودش چگونه بيرون مى آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست, يا نه; بعد تصميم مى گيريم كه پياده برويم يا سواره.
اين عين عبارت ابن اثير است; او مى گويد: وقتى كه ابوموسى از قصرش خارج شد, (أخْرَجَ ثقله من قَصْرِهِ على أربعين بَغْلاً); اشياى قيمتى كه با خودش داشت, سوار بر چهل استر با خودش خارج كرد و به طرف ميدان جهاد رفت. آن روز بانك نبود, حكومت ها هم اعتبارى نداشت. يك وقت ديد كه در وسط ميدان جنگ, از خليفه خبر رسيد كه شما از حكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياى قيمتى را كه ديگر نمى تواند بيايد و از داخل بصره بردارد, راهش نمى دهند; هر جا مى رود, مجبور است با خودش ببرد. چهل استر,اشياى قيمتى او بود, كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد برد!
(فَلَمّا خَرَجَ تتعله بعنانه); اين هايى كه پياده شده بودند, آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند, (وقالوا اِحْمِلْنا على بُعْد هذا الفُضولِ); ما را هم سوار همين زيادى ها بكن; اين ها چيست كه دارى با خودت به ميدان جنگ مى برى؟ ما داريم پياده مى رويم; ما را هم سوار كن. (وَارْغَب في الْمَشْيِ كما رَغِبْتَنا); همان طورى كه به ما گفتى پياده راه بيفتيد, خودت هم قدرى پياده شو و پياده راه برو. (فَضَرَبَ القومَ بِصَوْتِهِ); تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اين ها زد و گفت: برويد, بى خودى حرف مى زنيد! (فَتَرَكُوا دابة فَمَضَى)(11), متفرق شدند, اما البته تحمّل نكردند, به مدينه پيش جناب عثمان شكايت كردند; او هم ابوموسى را برداشت. اما ابوموسى يكى از اصحاب پيامبر و يكى از خواص و يكى از بزرگان است; اين وضع اوست!
مثال سوم. (سعدبن ابى وقّاص) حاكم كوفه شد. او از بيت المال قرض كرد. در آن وقت, بيت المال دست حاكم نبود. يك نفر را براى حكومت و اداره امور مردم مى گذاشتند, يك نفر را هم رييس دارايى مى گذاشتند, كه او مستقيم به خود خليفه جواب مى داد. حاكم در كوفه, (سعدبن ابى وقّاص) بود; رييس بيت المال, (عبداللّه بن مسعود) بود, كه از صحابه خيلى بزرگ و عالى مقام بود. او از بيت المال, مقدارى قرض كرد ـ حالا چند هزار دينار, نمى دانم ـ بعد هم ادا نكرد و نداد.
(عبداللّه بن مسعود) آمد مطالبه كرد; گفت پول بيت المال را بده. (سعدبن ابى وقّاص) گفت كه ندارم. بينشان حرف شد; بنا كردند باهم جار و جنجال كردن. جناب (هاشم بن عروة بن ابى وقّاص) ـ كه از اصحاب اميرالمؤمنين و مرد خيلى بزرگوارى بود ـ جلو آمد و گفت بد است, شما هر دو از اصحاب پيامبريد, مردم به شما نگاه مى كنند, جنجال نكنيد; برويد قضيه را به گونه يى حل كنيد. (عبداللّه مسعود) كه ديد نشد, بيرون آمد, او به هر حال مرد امينى است. رفت عده يى از مردم را ديد و گفت برويد اين اموال را از داخل خانه اش بيرون بكشيد. معلوم مى شود كه اموال بوده است. به (سعد) خبر دادند; او هم عده ديگر را فرستاد و گفت برويد و نگذاريد.
به خاطر اين كه (سعد بن ابى وقّاص), قرض خودش به بيت المال را نمى داد, جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا (سعدبن ابى وقّاص) از اصحاب شوراست; در شوراى شش نفره, يكى از آن هاست; بعد از چند سال, كارش به اين جا رسيد. ابن اثير مى گويد: (فكان أوّل مانَزَعَ به بينَ أهل الكوفة)(12); اين اول حادثه يى بود كه بين مردم كوفه اختلاف شد; به خاطر اين كه يكى از خواص, در دنياطلبى اين طور پيش رفته است و از خود بى اختيارى نشان مى دهد.
ماجراى ديگر. مسلمانان به افريقيه رفتند ـ يعنى همين منطقه تونس و مغرب و اين ها ـ و آن جا را فتح كردند وغنايم را بين مردم و نظاميان تقسيم كردند. خمس غنايم را بايد به مدينه بفرستند. درتاريخ ابن اثير دارد كه خمس زيادى بوده است.(13) البته در اين جايى كه اين را نقل مى كند, آن نيست; اما در جاى ديگرى كه داستان همين فتح را مى گويد, خمس مفصّلى بوده كه به مدينه فرستاده است. خمس كه به مدينه رسيد, (مروان بن حَكَم) آمد: و گفت همه اش را به پانصد هزار درهم مى خرم; به او فروختند!(14)
اولاً پانصد هزار درهم, پول كمى نبود; ثانياً آن اموال, خيلى بيش از اين ها بود; كه يكى از چيزهايى كه بعدها به خليفه ايراد مى گرفتند, همين حادثه بود. البته خليفه عذر مى آورد و مى گفت اين رحم من است; من صله رحم مى كنم, و چون وضع زندگى اش هم خوب نيست, مى خواهم به او كمك كنم. بنابراين, خواص در ماديات غرق شدند.
ماجراى بعدى. (استعمل الوليد بن عقبة بن أبي معيط على الكوفة).(15) (وليدبن عقبة) را ـ همان وليدى كه باز شما او را مى شناسيد كه حاكم كوفه بود ـ بعد از (سعدبن ابى وقّاص) به حكومت كوفه گذاشت. او هم از بنى اميّه و از خويشاوندان خليفه بود. وقتى كه وارد شد, همه تعجب كردند; يعنى چه؟ آخر اين آدم, آدمى است كه حكومت به او بدهند؟! چون وليد, هم به حماقت معروف بود, هم به فساد!
اين وليد, همان كسى است كه آيه شريفه (إن جاءَكم فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا)(16), درباره اوست. قرآن اسم او را (فاسق) گذاشته است; چون خبرى آورد و عده يى در خطر افتادند; و بعد آيه آمد كه (إن جاءكم فاسقٌ بنبأٍ فَتَبَيَّنُوا); اگر فاسقى خبرى آورد, برويد تحقيق كنيد; به حرفش گوش نكنيد. آن فاسق, همين (وليد) بود. اين متعلّق به زمان پيامبر است.
معيارها و ارزش ها و جابه جايى آدم ها را ببينيد. اين آدمى كه در زمان پيامبر, در قرآن به نام (فاسق) آمده بود, همان قرآن را هم مردم, هر روز مى خواندند, حالا در اين جا حاكم شده است! هم (سعدبن ابى وقّاص) تعجب كرد, هم (عبداللّه بن مسعود) تعجب كرد! (عبداللّه بن مسعود) وقتى چشمش به او افتاد, گفت من نمى دانم تو بعد از اين كه ما از مدينه آمديم, آدم صالحى شدى ـ عبارتش اين است: (ماأدري أصلحتَ بعدَنا أم فَسَدَ النّاسُ)(17) ـ يا نه, تو سالم نشدى, مردم فاسد شدند كه مثل تويى را به عنوان امير به شهرى فرستادند!
(سعد بن ابى وقّاص) هم تعجب كرد; منتها از بُعد ديگرى.گفت: (أكِسْتَ بعدَنا أم حمقنا بعدك); تو كه آدم احمقى بودى, حالا آدم باهوشى شده يى,يا ما اين قدر احمق شديم كه تو بر ما ترجيح پيدا كرده يى؟! وليد در جوابش گفت: (لاتجزعن أبا إسحاق); ناراحت نشو (سعدبن ابى وقاص), (كل ذلك لم يكن); نه ما زيرك شديم, نه تو احمق شدى; (وإنّما هو المُلْك); مسأله, مسأله پادشاهى است! تبديل حكومت الهى ـ خلافت و ولايت ـ به پادشاهى, خودش داستان عجيبى است. (يَتَغَدَّاهُ قومٌ و يَتَعَشَّاهُ آخَرُونَ); يكى امروز متعلق به اوست, يكى فردا متعلق به اوست; دست به دست مى گردد.
(سعد بن ابى وقّاص), بالأخره صحابى پيامبر بود.اين حرف براى او خيلى گوشخراش بود كه مسأله, پادشاهى است. (فقال سعد: أراكم جَعَلْتُمُوها مُلْكاً); مى بينيم كه شما قضيه خلافت را به پادشاهى تبديل كرده ايد!
يك وقت جناب عمر, به جناب سلمان گفت: (أَمَلِكُ أنا أم خليفة؟); به نظر تو, من پادشاهم,يا خليفه؟ سلمان, شخص بزرگ و بسيار معتبرى بود, از صحابه عالى مقام و نظر و قضاوت او خيلى مهم بود; لذا عمر در زمان خلافت, به او اين حرف را گفت. (قال له سلمان), سلمان در جواب گفت: (إن أنت جَبَيْتَ من أرض المسلمين درهماً أو أقلّ أو أكثر); اگر تو از اموال مردم يك درهم, يا كمتر از يك درهم, يا بيشتر از يك درهم بردارى, (وَوَضعْتَهُ في غيرِ حقّه) ـ نه اين كه براى خودت بردارى ـ در جايى كه حق آن نيست, آن را بگذارى, (فأنْتَ مَلِكٌ لاخليفة); پادشاه خواهى بود, و ديگر خليفه نيستى.
او معيار را بيان كرد. در روايت (ابن اثير) دارد كه (فَبَـكي عمر)(18); عمر گريه كرد. موعظه عجيبى است. مسأله, مسأله خلافت است. ولايت, يعنى حكومتى كه همراه با محبت, همراه با پيوستگى با مردم و همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است, فقط فرمانروايى و حكمرانى نيست; اما پادشاهى معنايش اين نيست و به مردم كارى ندارد. پادشاه, يعنى حاكم و فرمانروا; هركار خودش بخواهد, مى كند.
اين ها مال خواص بود. خواص درمدت اين چند سال, كارشان به اين جا رسيد. البته اين مربوط به زمان خلفاى راشدين است كه مواظب و مقيّد بودند, اهميت مى دادند, پيامبر را سال هاى متمادى درك كرده بودند, هنوز فرياد پيامبر در مدينه طنين انداز بود و كسى مثل على بن ابى طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد كه قضيه منتقل به شام شد, ديگر مسأله از اين حرف ها بسيار گذشت. اين نمونه هاى كوچكى از خواص است.
البته اگر كسى درهمين تاريخ (ابن اثير), يا در بقيه تواريخ معتبردرنزد همه برادران مسلمان ما جستجو كند, هزارها نمونه ـ نه صدها نمونه ـ از اين قبيل هست. طبيعى است كه وقتى عدالت نباشد, وقتى عبوديت خدا نباشد, جامعه پوك مى شود; آن وقت ذهن ها هم خراب مى شود. يعنى در آن جامعه يى كه مسأله ثروت اندوزى و گرايش به مال دنيا و دل بستن به حطام دنيا به اين جاها مى رسد, در آن جامعه كسى هم كه براى مردم,معارف مى گويد, (كعب الاحبار)است; يهودى تازه مسلمانى كه پيامبر را هم نديده است! او در زمان پيامبر مسلمان نشده است, زمان ابى بكر هم مسلمان نشده است; زمان عمر مسلمان شد,و زمان عثمان هم از دنيا رفت.
بعضى مى گويند (كعب الاخبار), كه غلط است; (كعب الاحبار) است. احبار, جمع حبر است. حبر,يعنى عالم يهود. اين كعب, يعنى آن قطب علماى يهود بود, كه آمد مسلمان شد; بعد بنا كرد راجع به مسايل اسلامى حرف زدن. او در مجلس جناب عثمان نشسته بود كه جناب ابوذر وارد شد; چيزى گفت كه ابوذر عصبانى شد و گفت: تو حالا دارى براى ما از اسلام و احكام اسلامى سخن مى گويى؟! ما اين احكام را خودمان از پيامبر شنيده ايم.
وقتى معيارها از دست رفت, وقتى ارزش ها ضعيف شد, وقتى ظواهر پوك شد, وقتى دنياطلبى و مال دوستى بر انسان هايى حاكم شد كه يك عمر با عظمت گذرانده بودند و سال هايى را بى اعتنا به زخارف دنيا سپرى كردند و توانستند آن پرچم عظيم را بلند بكنند, آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنين كسى سررشته دار امور معارف الهى و اسلامى مى شود; كسى كه تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد مى گويد ـ نه آن چه كه اسلام گفته است ـ آن وقت بعضى مى خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه دار مقدم كنند!
اين مربوط به خواص است; آن وقت عوام هم كه دنباله رو خواصند. وقتى خواص به سَمتى رفتند, عوام مردم هم دنبال آن ها حركت مى كنند. بزرگ ترين گناه انسان هاى ممتاز و برجسته, اگر انحرافى از آن ها سربزند, اين است كه انحراف آن ها موجب انحراف بسيارى از مردم مى شود. وقتى ديدند سدّها شكست, وقتى ديدند كارها بر خلاف آن چه كه زبان ها مى گويد, جريان دارد, و بر خلاف آن چه كه از پيامبر نقل مى شود, رفتار مى گردد, آن ها هم آن طرف حركت مى كنند.
حالا يك ماجرا هم از عامه مردم. حاكم بصره, به خليفه در مدينه نامه نوشت كه مالياتى كه از شهرهاى مفتوح مى گيريم, بين مردم خودمان تقسيم مى كنيم; اما در بصره كم است, مردم زياد شده اند; اجازه مى دهيد كه دو شهر اضافه كنيم. مردم كوفه كه شنيدند حاكم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خليفه گرفته است, اين ها هم سراغ حاكمشان آمدند. حاكمشان كه بود؟ (عمار بن ياسر); مرد ارزشى, آن كه مثل كوهى استوار ايستاده بود.
البته از اين قبيل هم بودند ـ كسانى كه تكان نخوردند ـ اما زياد نبودند. پيش عمار ياسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اين طور بخواه, و دوشهر هم تو براى ما بگير. عمار گفت: من اين كار را نمى كنم. بنا كردند به عمار حمله كردن و بدگويى كردن. نامه نوشتند, خليفه او را عزل كرد!
شبيه اين براى ابوذر و ديگران اتفاق افتاد. شايد خود(عبداللّه بن مسعود) يكى از همين افراد بود. وقتى كه رعايت اين سررشته ها نشود, جامعه از لحاظ ارزش ها پوك مى شود. عبرت, اين جاست.
عزيزان من!انسان اين تحوّلات اجتماعى را دير مى فهمد; بايد مراقب بود. تقوا يعنى اين. تقوا يعنى آن كسانى كه حوزه حاكميتشان, شخص خودشان است, مواظب خودشان باشند. آن كسانى هم كه حوزه حاكميتشان از شخص خودشان وسيع تر است,هم مواظب خودشان باشند, هم مواظب ديگران باشند. آن كسانى كه در رأسند, هم مواظب خودشان باشند, هم مواظب كلّ جامعه باشند كه به سمت دنياطلبى, به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خودخواهى نروند.
اين معنايش آباد نكردن جامعه نيست, جامعه را آباد كنند و ثروت هاى فراوان به وجود بياورند; اما براى شخص خودشان نخواهند, اين بد است. هركس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند كند و كارهاى بزرگى انجام دهد, ثواب بزرگى كرده است. اين كسانى كه بحمداللّه توانستند در اين چند سال, كشور را بسازند و پرچم سازندگى را در اين كشور بلند كنند, كارهاى بزرگى را انجام بدهند, كارهاى خيلى خوبى كرده اند; اين ها دنياطلبى نيست. دنياطلبى آن است كه كسى براى خود بخواهد; براى خود حركت بكند; از بيت المال يا غير بيت المال, به فكر جمع كردن براى خود بيفتد; اين بد است.
بايد مراقب باشيم. همه بايد مراقب باشند كه اين طور نشود. اگر مراقبت نباشد, آن وقت جامعه همين طور به تدريج از ارزش ها تهيدست مى شود و به نقطه يى مى رسد كه فقط يك پوسته ظاهرى باقى مى ماند. ناگهان يك امتحان بزرگ پيش مى آيد ـ امتحان قيام ابا عبداللّه ـ آن وقت اين جامعه در آن امتحان, مردود مى شود!
گفتند كه به تو حكومت رى را مى خواهيم بدهيم. ريِ آن وقت, يك شهر بسيار بزرگ پُر فايده بود. حاكميت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز,استاندارهاى ما يك مأمور ادارى هستند; حقوقى مى گيرند و همه اش زحمت مى كشند. آن زمان اين طورى نبود; كسى كه مى آمد حاكم شهرى مى شد, يعنى تمام منابع درآمد اين شهر, در اختيار او بود, يك مقدار هم بايد براى مركز بفرستد, بقيه اش هم در اختيار خودش بود, هر كار مى خواست, مى توانست بكند, لذا خيلى برايشان اهميت داشت.
بعد گفتند كه اگر به جنگ حسين بن على نروى, از حاكميت رى خبرى نيست. اين جا يك آدم ارزشى,يك لحظه فكر نمى كند; مى گويد مرده شويِ رى را ببرند; رى چيست؟ همه دنيا را هم به من بدهيد, من به حسين بن على اخم هم نمى كنم, من به عزيز زهرا, چهره هم درهم نمى كشم; من بروم حسين بن على و فرزندانش را هم بكشم كه مى خواهيد به من رى بدهيد؟!
آدمى كه ارزشى باشد, همين است; اما وقتى كه درون تهى است, وقتى كه جامعه, جامعه دور از ارزش هاست, وقتى كه آن خطوط اصلى در جامعه ضعيف شده است, دست و پا مى لرزد; حالا حداكثر يك شب هم فكر مى كند. خيلى حِدّت كردند, يك شب تا صبح مهلت گرفتند كه فكر كنند. اگر يك سال هم فكر كرده بود, باز هم اين تصميم را گرفته بود; اين فكر كردنش ارزشى نداشت. يك شب فكر كرد, بعد گفت بله, من ملك رى را مى خواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزيزان من! فاجعه كربلا پيش مى آيد.
دراين جا يك كلمه راجع به تحليل حادثه عاشورا بگويم و فقط اشاره يى بكنم. كسى مثل حسين بن على (ع) كه خودش تجسّم ارزش هاست, قيام مى كند, براى اين كه جلو اين انحطاط را بگيرد. چون اين انحطاط داشت مى رفت, تا به آن جا برسد كه هيچ چيز باقى نماند; كه اگر يك وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى كنند و مسلمان زندگى كنند, چيزى در دستشان نباشد. امام حسين مى ايستد, قيام مى كند, حركت مى كند و يك تنه در مقابل اين سرعت سراشيب سقوط قرار مى گيرد. البته در اين زمينه, جان خودش, جان عزيزانش, جان على اصغرش, جان على اكبرش و جان عباسش را فدا مى كند; اما نتيجه مى گيرد.
(وأنا من حسين) يعنى اين پيامبر, زنده شده حسين بن على است. آن روى قضيه, اين بود; اين روى سكه, حادثه عظيم و حماسه پُرشور و ماجراى عاشقانه عاشوراست, كه واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه, نمى شود قضاياى كربلا را فهميد. بايد با چشم عاشقانه نگاه كرد, تا فهميد حسين بن على در اين ـ تقريباً ـ يك شب و نصف روز, يا حدود يك شبانه روز ـ از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا ـ چه كرده و چه عظمتى آفريده است; لذاست كه در دنيا باقى مانده است و تا ابد هم خواهد ماند. خيلى تلاش كردند كه حادثه عاشورا را به فراموشى بسپارند; اما نتوانستند…(19).
--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت :
1. مائدة (5) آيه 54.
2. بقرة (2) آيه 222.
3. آل عمران (3) آيه 31.
4. شورى (42) آيه 23.
5. بقرة(2) آيه 40.
6. نساء(4) آيه 69.
7. بحار الأنوار, ج42, ص223, ح32.
8. الكامل, ج3, ص167.
9. همان, ج3, ص114.
10. همان, ج3, ص138.
11. همان, ج3, ص99.
12. همان, ج3, ص82.
13. همان, ج3, ص90.
14. همان, ج3, ص91.
15. همان, ج3, ص82.
16. حجرات (49) آيه 6.
17. الكامل, ج3, ص83.
18. همان, ج3, ص59.
19. روزنامه جمهورى اسلامى,19 ارديبهشت 1377.
منبع : منبع: بيانات مقام معظّم رهبرى (مدّ ظلّه العالى در نمـاز جمعه 18/2/1377= يازدهم محرم 1418