نوشته: استاد حسین انصاریان
زن بدكاره
امام باقر عليه السلام مى فرمايد:
زنى بدكاره، به قصد آلوده كردن عده اى از جوانان بنى اسرائيل، مشغول فعاليت شد، زيبايى زن آن چنان خيره كننده بود كه گروهى از جوانان گفتند: اگر فلان عابد او را ببيند تسليم او خواهد شد.
زن سخن آنان را شنيد، گفت: به خدا قسم به خانه نمى روم مگر اين كه آن عابد را گرفتار بند شهوت كنم.
به هنگام شب بر در خانه عابد رفت و گفت: مرا راه بده، عابد از پذيرفتن آن زنِ تنها، در آن وقت شب امتناع كرد. زن فرياد برآورد: گروهى از مردان هرزه به دنبال منند و اگر مرا نپذيرى كارم به رسوايى مى كشد.
عابد چون سخن او را شنيد، به خاطر نجات او در را باز كرد. همين كه آن زن وارد خانه شد، لباس از بدن درآورد. جمال زن و بدن خيره كننده همراه با عشوه و نازش عابد را مسحور كرد. پس دست به بدن زن زد، ولى ناگهان دست خود را كشيد و در برابر آتشى كه زير ديگ روشن بود قرار داد. زن به او گفت: چه مى كنى؟
جواب داد: دستى كه برخلاف خدا به اجراى عملى برخيزد سزاوار آتش است. زن از خانه بيرون دويد، گروهى از مردم بنى اسرائيل را ديد، پس فرياد زد: عابد را دريابيد كه خود را هلاك كرد. مردم به سراغ آن بنده خائف حق رفتند و با كمال تعجّب ديدند از ترس عذاب الهى دست خود را به آتش سوزانده است «1».
______________________________
(1)- بحار الأنوار: 70/ 387.
يحيى وخوف از خدا
شيخ صدوق از پدر بزرگوارش نقل مى كند:
يحيى بن زكريّا، آن قدر نماز خواند و گريه كرد كه صورتش آسيب ديد. پارچه اى از كرك به جاى آسيب صورت گذاردند، تا اشك ديدگانش بر آن بريزد. او به خاطر خوف از مقام الهى اين چنين گريه مى كرد و بسيار كم خواب شده بود، پدر بزرگوارش به او گفت: پسرم از خدا خواسته ام چنان لطف و عنايتى به تو كند كه خوشحال شوى و چشمت به محبّت حق روشن گردد، عرض كرد: پدر! جبرئيل به من گفت: قبل از آتش جهنم صحراى سوزانى است كه از آن عبور نمى كند مگر كسى از خوف حق زياد گريه كند. فرمود: پسرم گريه كن؛ زيرا گريه از خوف خدا، حق توست «1».
در كنار آتش سوزان
امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
عابدى در بنى اسرائيل زنى را مهمان كرد و در آن شب نسبت به آن زن به قصد سوء نشست؛ امّا بى درنگ دست به آتش نزديك كرد و از قصد خويش برگشت.
دوباره نيّت سوء بر او غلبه كرد، باز دست به آتش برد، تا صبح همين برنامه را داشت. هنگام صبح به زن گفت: از خانه من بيرون شو كه بد مهمانى بودى «2»!
______________________________
(1)- الأمالى، شيخ صدوق: 27، المجلس الثامن، حديث 3؛ بحار الأنوار: 14/ 166، باب قصص زكريا و يحيى عليهما السلام، حديث 4.
(2)- بحار الأنوار: 14/ 166، باب قصص زكريا و يحيى عليهما السلام، حديث 4.
تنبيه نفس
يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد:
در يكى از روزها كه هوا بسيار گرم بود، من و گروهى از دوستان با رسول خدا صلى الله عليه و آله در سايه درختى نشسته بوديم. ناگهان جوانى از راه رسيد، لباس هاى خود را از بدن بيرون آورده و با پشت و روى بدن و صورت خود بر ريگ هاى داغ بيابان غلتيد و در حال غلتيدن مى گفت: اى نفس بچش؛ زيرا عذابى كه نزد خداست، خيلى بزرگ تر از اعمال توست.
رسول خدا صلى الله عليه و آله اين منظره را تماشا مى كرد، چون كار جوان تمام شد و لباس پوشيد و قصد حركت كرد، حضرت او را به حضور طلبيد و فرمود: اى بنده خدا! كارى از تو ديدم كه از كسى سراغ نداشتم، چه علّتى سبب اين برنامه بود؟
عرض كرد: خوف از خدا. فرمود: حق خوف را به جاى آوردى، خداوند به سبب تو به اهل آسمان ها مباهات مى كند، سپس رو به ياران كرد و فرمود: هركس در اين محل حاضر است به نزد اين مرد برود تا او برايش دعا كند. همه نزد او آمدند و او هم بدين گونه دعا كرد: خداوندا تمام برنامه هاى ما را در گردونه هدايت قرار ده و پرهيز از گناه را توشه ما كن و بهشت را نصيب ما فرموده و جايگاه ما قرار بده «1».
جوان خائف و مرد عابد
امام زين العابدين عليه السلام مى فرمايد:
مردى با خانواده خود سوار كشتى شد در ميان راه، دريا به حركت آمد و كشتى
______________________________
(1)- بحار الأنوار: 70/ 378.
شكست و از سرنشينان آن جز همسر آن مرد كسى نجات نيافت. زن بر تخته پاره اى قرار گرفت و موج دريا وى را به يكى از جزيره هاى اطراف دريا برد. در آن جزيره مرد راهزنى زندگى مى كرد كه هر حرامى را مرتكب مى شد و به هر كار زشتى دست مى زد. ناگهان آن زن را بالاى سر خود ديد به او گفت: آدمى زادى يا پرى؟ زن گفت:
آدمم. آن مرد ديگر سخنى نگفت، برخاست و با زن درافتاد و قصد كرد با او درآميزد. زن بر خود لرزيد. راهزن سبب وحشت و ترس آن را پرسيد. آن زن با دست اشاره كرد و گفت: از خدا مى ترسم. راهزن گفت: تاكنون چنين عملى مرتكب شده اى؟ زن پاسخ داد: به عزّتش سوگند، هرگز به چنين عملى دامن آلوده نكرده ام. مرد راهزن گفت: با اين كه تو مرتكب چنين عمل خلافى نشده اى از خدا مى ترسى، در حالى كه من اين كار را به زور به تو تحميل مى كنم، به خدا قسم من براى ترس از حقّ سزاوارتر از تو هستم.
راهزن پس از اين جرقّه بيدار كننده برخاست و در حالى كه همّتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد. در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفيق راه با او همراه گشت، آفتاب هر دوى آنان را آزار مى داد، راهب به راهزن جوان گفت:
دعا كن تا خدا به وسيله ابرى بر ما سايه افكند وگرنه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت.
جوان گفت: من در پيشگاه خدا براى خود حسنه اى نمى بينم، تا جرأت كرده از حضرتش طلب عنايت كنم. راهب گفت: پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو. جوان پذيرفت پس راهب دعا كرد و جوان آمين گفت. در همان لحظه ابرى بر آنان سايه انداخت و هر دو در سايه ابر بسيارى از راه را رفتند. تا به جايى رسيدند كه بايد از هم جدا مى شدند، همين كه از يكديگر جدا شدند ابر بالاى سر جوان قرار گرفت.
راهب گفت: تو از من بهترى؛ زيرا دعا به خاطر تو به اجابت رسيد، اينك داستانت را به من بگو. جوان ماجراى برخورد خود را با آن زن گفت. راهب به او گفت: به خاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشيده شد، سپس مواظب باش اينك بنگر كه در آينده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود «1».
4- خوف از عذاب گناهان بهترين عامل توبه
انسان در مسئله گناه و نافرمانى ها، بايد توجّه داشته باشد كه از چه وجودى نافرمانى و از دستور چه كسى تخلّف و با كدام مولا به ستيز و جنگ است؟!
هميشه گناه و معصيت در برابر خداوندى است كه به انسان زندگى بخشيده و از هنگام خلقتش، او را غرق در انواع نعمت هاى مادّى و معنوى نموده است. خدايى كه به انسان سلامتى عنايت كرده و او را از هر خطرى حفظ نموده و در تمام گرفتارى ها، به ويژه آنجا كه كليدهاى مادّى از حلّ مشكل عاجز مانده است، به داد انسان رسيده است.
گناه در برابر پروردگارى كه كمال عشق و محبّت را به انسان دارد و براى آن كه آدمى دچار دام شيطان نگردد، صد وبيست وچهار هزار پيامبر و صدو چهارده كتاب آسمانى و دوازده امام و اين همه حكيمان و مصلحان و عارفان و خير انديشان، براى انسان قرار داده است.
گناه در مقابل عزيزى كه فقط خير انسان را مى خواهد و هيچ شرّى را، گرچه از ذرّه كم تر باشد، براى انسان نمى پسندد.
گناه در برابر مولاى مهربانى كه به محض عذرخواهى و توبه، از انسان درمى گذرد و از عقاب آدمى چشم مى پوشد.
______________________________
(1)- الكافى: 3/ 115.
گناه در برابر وجود مقدّسى كه همه جا با انسان و حتّى از رگ گردن به انسان نزديك تر است.
گناه در برابر وجود پاكى كه جز او كسى ناز انسان را نمى خرد و به غير او كسى در شدائد و مصائب به فرياد آدمى نمى رسد و غير او هيچ كس خواسته هاى انسان را اجابت نمى نمايد.
به فرموده حضرت سيدالشهدا عليه السلام در دعاى عرفه:
اى كسى كه شكرم در برابر نعمت هايت اندك بود، ولى مرا از لطف محروم نكردى و گناهم در برابرت بزرگ بود؛ اما رسوايم ننمودى، مرا بر معصيت ديدى ولى خلافم را افشاء نكرده و در بين مردم به گناه شهرتم ندادى.
اى خداوندى كه در كودكى از هر خطرى نگاهم داشتى و در بزرگى روزيم دادى.
اى مولايى كه به هنگام مرض تو را خواندم و تو شفايم دادى و به وقت عريان بودنم مرا پوشاندى و در گرسنگى سيرم كردى و در تشنگى سيرابم نمودى و در ذلّتم عزيزم كردى و نادانيم را مبدّل به علم و شناخت و آگاهى كردى و تنهاييم را با زياد كردن افرادم جبران نمودى.
منِ غايب را، تو برگرداندى و ندارى و كمبودم را به دارايى مبدّل نمودى، به وقت نياز نصرتم دادى و آنچه به من عطا كردى از من پس نگرفتى و اين همه عنايت را تو نسبت به من شروع كردى.
حمد و شكر سزاوار توست، اى خدايى كه لغزشم را جبران كردى و غصّه ام را برطرف ساختى و دعايم را به اجابت رساندى و عيبم را پوشاندى و گناهم را بخشيدى و مرا به خواسته هايم رسانده و بر دشمنم پيروز كردى! مگر من مى توانم نعمت ها و اين منت ها و بزرگوارى هايت را بر خود بشمارم؟
اى آقاى من! تويى آن كس كه بر من منّت دارى و بر من نعمت مرحمت كردى و به من نيكى نموده و لطف و الطافت را از من دريغ نداشتى. من غرق فضل و كمال توام. اى روزى دهنده ام و اى عطا كننده توفيقم! تو به من عطا كردى. تو مرا بى نياز نمودى. تو مرا به دست آوردى. تو پناهم دادى. تو مرا از هر شرّى نگاه داشتى.
به تو هدايت يافتم. به تو حفظ شدم. به تو آبرويم به جا ماند. تو مرا بخشيدى.
تو مرا جبران كردى. تو به من تمكّن دادى. تو مرا عزيز كرده و يارى نمودى. تو پشتيبان من شدى و مرا تأييد فرمودى.
تو مرا يارى كردى و شفا و عافيت دادى و گراميم داشتى. اى خداى تبارك و تعالى! حمد دائم و شكر هميشگى سزاوار توست. پس اى مولاى مهربان! در برابر اين همه محبّت و نعمت و واقعيت هايى كه به من ارزانى داشتى، منم كه به گناه اقرار دارم. از من بگذر. من بد كردم. خطا كردم. سهل انگارى داشتم. دچار نادانى گشتم. به غفلت گرفتار آمدم. اشتباه كردم. به خود دلگرم شدم. دچار برنامه هاى عمدى گشتم. با تو عهد بستم ولى عهد شكستم. با تو بيعت كردم پيمان گسستم.
هم اكنون اقرار و اعتراف دارم كه در برابر چه خداى بزرگى و چه مولاى مهربانى به گناه و معصيت برخاستم.
پروردگارا! تو به من امر كردى، من سرپيچى نمودم. از گناه نهيم كردى، ولى آلوده شدم. چه راهى دارم كه خود را نسبت به اين همه گناه معذور دارم. و با چه قوّتى خود را از عذاب برهانم. و با چه پرونده اى به محضرت آيم؟.
با گوش و چشم و زبان و دست و قدم كه تمامش نعمت هاى تو بود، تو را معصيت كردم.
آرى، چنان است خدا و چنين است عبد. او با آن همه نعمت هايش و با اين همه گناهانش! يك بار ديگر فكر كنيم كه در برابر چه بزرگوارى به گناه و معصيت برخاستيم و با چه جرأت و جسارتى حدود او را شكستيم؟
آيا سزاوار نيست كه با اين همه آلودگى از عذاب، عقاب، انتقام و سخط او بترسيم؟ آن هم گناهانى كه به فرموده معصوم در دعاى بعد از زيارت حضرت رضا عليه السلام: اگر زمين از گناهم با خبر شود، مرا فرو مى برد. اگر آسمان ها آگاه گردند، به سرم خراب شوند. اگر كوه ها مطّلع شوند، به رويم مى افتند. اگر درياها بفهمند غرقم مى كنند «1».
چه خوب است با دقّت در قرآن و روايات و اخبار، از عذاب گناهان و جريمه جرم ها آگاه شويم. شايد اين معرفت و آگاهى سبب ترس ما گردد و اين ترس باعث شود، نسبت به معاصى گذشته توبه كرده و در آينده، خود را از آلوده شدن به گناه حفظ كنيم.
منابع: کتاب عرفان اسلامی جلد یک
منبع : پایگاه عرفان