من نفسم را مى نگرم كه با من نيرنگ مى بازد،و روزگار را مشاهده مى كنم كه مرا مى فريبد،و حال آنكه بالهاى مرگ بالاى سرم به حركت درآمده،پس مرا چه شده كه گريه نكنم،گريه مى كنم براى بيرون رفتن جان از بدنم،گريه مى كنم براى تاريكى قبرم،گريه مى كنم براى تنگى لحدم،گريه مى كنم براى پرسش دو فرشته قبر منكر و نكير از من، گريه مى كنم براى درآمدنم از قبر عريان و خوار،درحالى كه بار سنگينى را بر دوش مى كشم،يك بار از طرف راست و بار ديگر از جانب چپم نگاه مى كنم،هنگامى كه مردمان در كارى جز كار منند،چه براى هركسى از آنان در آن روز كارى است كه او را بس است،چهره هايى در آن روز روشن و خندان خوشحال اند،و چهره هايى در آن روز بر آنها غبار بدفرجامى نشسته،و سياهى و خوارى آنها را پوشانده،
منبع : پایگاه عرفان