خانوادة رسول خدا را به عنوان اسراي خارجي وارد شهر كوفه مينمايند. كودكان از فرط گرسنگي چشم گود رفته و مردم به قصد ترحم، نان و خرما صدقه ميدهند. ام كلثوم از اين حركت مردم به ستوه ميآيد و به سرعت نان و صدقه را از دهانشان بيرون ميآورد و خطاب به مردم ميكند كه: «يا اهل الكوفه! انّ الصدقه علينا حرام.»؛ اي مردم كوفه صدقه بر ما حرام است.
ام حبيبه خادمه زينب در دوران حضور وي در كوفه، صداي ام كلثوم را كه ميشنود، ميگويد: «به غير از اهل بيت پيغمبر اكرم، صدقه بر احدي حرام نميباشد. اينان كه هستند؟» تكلم با سر بريده در كوفه درميان محمل، عقيله ي بني هاشم نشسته است، كه او را وارد كوفه مينمايند. كوفه محل خلافت پدر او؛ علي (ع) بوده است. اين شهر هنوز تفسير قرآن او را به ياد دارد. در راه بازار كوفه، مردم بيوفا جسارت را به حد تام ميرسانند، زينب امر ميكند اطراف او را بگيرند. لحظاتي بعد، زينب متوجه ميگردد تمام انگشتان آسمان را نشانه گرفتهاند. او هم به سوي اشاره انگشتها نگاه مياندازد كه ناگهان رأس منور خورشيد حيات بخش دين را مينگرد؛ آري رأس الحسين (ع).
زينب نگاهي به ام حبيبه ميكند و ميفرمايد: «من الان از سرزمين كربلا ميآيم. اين گرد و غبار، گرد و غبار رنج كربلاست.»
اما گويي ام حبيبه او را نميشناسند.
زينب با سوز دل ميفرمايد: «ام حبيبه! من زينب دختر علي (ع)! تو در اين كوفه كنيز من بودي. چگونه است كه مرا اينك نميشناسي؟ ام حبيبه نگران و مضطرب سؤال ميكند: «اگر تو زينب هستي، او هيچ گاه بدون برادرش حسين جايي نميرفت، بگو حسينت كجاست؟» دل زينب آتش ميگيرد و ميفرمايد: «نگاه بر نوك نيزه رو به رويت بنما. آن، سر بريده حسين ميباشد!»
اي ماه نوي من كه چون به كمال رسيدي، خسوف تو را بگرفت و پنهان شدي! اي پارة دلم! چنين گمان نميكردم چنين روز و مصيبتي مقدّر شده باشد. تمام مصايب را ميدانستم، الاّ اينكه سر بريدة تو را بر رأس نميبينيم و سر زينب سالم باشد. برادرم! اگر ميتواني با دخترت فاطمه، قدري تكلم كن كه نزديك است دلش از غصه آب گردد.
برادرم! آن دل مهربان تو، چرا نسبت بما نامهربان گشته است؟ برادر جان! چه قدر براي يتيم سخت است كه پدرش را صدا بزند؛ ولي پدر پاسخ او را ندهد.
برادر جان كاش علي (امام سجاد (ع)) راهنگام اسير شدن ميديدي با يتيمان ديگر كه ياران سخن گفتن نداشت، هر وقت او را ميزدند و يا ميآزردند، تو را فرا ميخواند و اشك از ديده فرو ميريخت. اي برادر! او را در آغوش خود بگير و نزديك خود جاي ده و دل آشفته او را آرامش ببخش. برادر جان ....!
ناگهان سر خود را بر چوب محمل زد و خون از پيشاني او سرازير گشت.
منبع : سایت عاشورا