- خود من حمد و سورهام را نزد مدير مدرسهمان ياد گرفتم. شش سالم بود كه مرا به آن مدرسه بردند. مدير مدرسه هر روز با يك جعبه شيرينى سر كلاس مىآمد و مىگفت: هر كس حمد و سورهاش را بخواند، يك شيرينى به او مىدهم. بعضىها تمام مىخواندند، بعضىها نيمه مىخوانند، ولى او به همه شيرينى مىداد؛ حتى به كسى كه بلد نبود هم شيرينى مىداد و مىگفت: اين مال آن حمد و سورهاى است كه فردا مىخواهى بخوانى ...! اين كار مدير است. معلمها و مديرها خيلى مىتوانند روى بچهها تأثير بگذارند.
- كلاس چهارم ابتدايى كه بودم، معلمى داشتم كه هر وقت مرا مىديد مىگفت: تو با اين قيافه و طرز حرف زدن به درد اين مىخورى كه در آينده مبلغ دين شوى! حال، چه فكرى درباره من كرده بود خودم نمىدانم. زمانى كه تصميم گرفتم براى تحصيل به قم بروم، خانوادهام مخالفت كردند. يك روز، همان معلم را ديدم و ماجرا را برايش گفتم. او هم نامهاى به خانواده من نوشت و همان نامه سبب شد من به قم بروم. سالها بعد، همين معلم يكى از كسانى بود كه پاى سخنان من مىنشست.
- وقتى كلاس هشتم بودم، معلمى داشتيم كه دبير ادبيات فارسى و عربى بود. كلاس ايشان يكى از شيرينترين كلاسها بود و خاطرات زيادى از آن كلاس دارم. يادم هست يكبار ناظم مدرسه با ايشان حرفش شد، ولى بچّهها از او پشتيبانى كردند و جلو ناظم ايستادند؛ با اينكه ايشان روحانى بود و در آن وقت مردم ميانه خوبى با روحانىها نداشتند، بچّهها علاقه عجيبى به ايشان داشتند تا آن جا كه خارج از مدرسه هم جلسه هفتگى تشكيل داده بودند تا يك شب بيشتر با ايشان باشند. به ياد دارم كه خيلى شعر براى ما مىخواند و قطعههايى بسيار عالى بلد بود. از جمله، اين شعر را از او به ياد دارم:
دانا نخورد شراب و مستى نكند |
با طبع بلند ميل پستى نكند |
|
خوشبخت كسى بود كه اوقات عزيز |
صرف هوس و هوى پرستى نكند. |
|
اين شعر را فراوان مىخواند و بر بچّهها تأثير مىگذاشت. خيلى از بچّههاى آن كلاس آينده خوبى داشتند و آدمهاى خوبى شدند.
اين شعر را هم من از زمان او به ياد دارم:
دو رويه زير نيش مار خفتن |
سه پشته روى شاخ مور رفتن |
|
تن روغن زده با زحمت و زور |
ميان لانه زنبور رفتن |
|
به كوه بيستون بى رهنمايى |
شبانه با دو چشم كور رفتن |
|
برهنه زخمهاى سخت خوردن |
پياده راههاى دور رفتن |
|
ميان لرز و تب با جسم پر زخم |
زمستان توى آب شور رفتن |
|
به پيش من هزاران بار بهتر |
كه يك جو زير بار زور رفتن |
|
او اين اشعار را زمانى مىخواند كه شاه قدرت فراوانى داشت. او بچهها را استعمارستيز بار مىآورد. براى اين كار چه قيمتى مىشود گذاشت؟ شما معلمان گرامى هم فقط به ميزان حقوق خود نگاه نكنيد. در عوض، به كارهاى مفيدى كه در كلاس مىتوانيد انجام دهيد فكر كنيد و باور كنيد كه به قول امام راحل: «معلمى شغل انبياست».
اين اشعار را نيز من 27 سال پيش از يك معلم خوب ياد گرفتم.
شبى در محفلى با آه و سوزى |
شنيدستم كه پير پاره دوزى |
|
چنين مىگفت با پير عجوزى |
گلى خوشبوى در حمام روزى |
|
رسيد از دست محبوبى به دستم. |
گرفتم آن گل و كردم خميرى |
|
خميرى نرم و تازه چون حريرى |
معطر بود و خوب و دلپذيرى |
|
بدو گفتم كه مشكى يا عبيرى |
كه از بوى دلاويز تو مستم؟ |
|
همه گلهاى عالم آزمودم |
نديدم چون تو عبرت مىنمودم |
|
چو گل بشنفت اين گفت و شنودم |
بگفتا من گلى ناچيز بودم |
|
و لكن مدتى با گل نشستم. |
گل اندر زير خود گسترده پر كرد |
|
مرا با همنشينى مفتخر كرد |
چو عمرم مدتى با گل گذر كرد |
|
كمال همنشين در من اثر كرد |
وگرنه من همان خاكم كه هستم. |
|
- سال چهل يا پنجاه شمسى بود كه در ابنبابويه، مؤسسهاى راهاندازى كرديم. بعد، از ميان بچههاى يتيم، 30 نفر را قبول و شروع به كار كرديم. نتيجه اين شد كه همه آنها با معدّل 5/ 19 و 20 به كلاس دوم رفتند و ما سى نفر ديگر را پذيرش كرديم. از طريق اين بچهها، وارد منازل شده و با پدر و مادر و خواهر و برادرها صحبت كرديم و آنها را جذب حوزه علميه كرديم. يادم هست تا كلاس پنجم، بهترين شاگردان شهر رى از كلاس ما بودند و همه آنها در آينده انسانهايى عالى و فعّال شدند.
منبع : پایگاه عرفان