داستان يوسف پيامبر، عليه السلام، را از فرط شهرت همه مىدانند. قرآن كريم در بيان سرگذشت اين پيامبر بزرگ الهى چنين نقل مىكند كه در سفر سوم برادران يوسف به مصر، وقتى ده برادر با او رو به رو شدند باز هم او را نشناختند. آن طور كه نقل شده، قريب به چهل سال از جريان انداختن يوسف به چاه گذشته بود و چهره ايشان خيلى فرق كرده بود (ايشان در آن زمان حدود پنجاه سال داشت). در اين سفر، ايشان رو به برادرانش كرد و فرمود:
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ».
گفت: آيا زمانى كه نادان بوديد، دانستيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟
تا عزيز مصر نام يوسف را برد، اين ده برادر ماتشان برد كه حاكم مملكت مصر كه منطقه زندگيش با منطقه كنعان فاصله زيادى دارد، از ماجرايى كه جز ما كسى از آن خبر ندارد چگونه خبر دارد و يوسف را از كجا مىشناسد؟ لذا، پرسيدند:
«قالُوا أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ».
گفتند: شگفتا! آيا تو خود يوسفى؟
«قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي».
گفت: من يوسفم و اين برادر من است.
تعجب ديگر برادران او از اين بود كه چگونه كسى كه در چاهش انداخته بودند عزيز مصر شده است؟ او در پاسخ تعجب ايشان گفت:
«قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ».
همانا خدا بر ما منت نهاده است. بىترديد هر كس پرهيزكارى كند و شكيبايى ورزد، پاداش شايسته مىيابد؛ زيرا خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمىكند.
آنچه موجب شد من عزيز مصر شوم اين بود كه زلف زندگيم را به هيچ گناهى گره نزدم؛ نه گناهان بيرونى و نه گناهان درونى كه خيلى خطرناكتر از گناهان بيرونى هستند (مثل كبر، ريا، غرور، حسد)؛ ديگر اينكه در ديندارى ثابتقدم ماندم و حوادث و جريانات تلخ و شيرين نتوانست مرا از مدار دين خارج كند
منبع : پایگاه عرفان