گروه جهاد و حماسه: طی دوران هشت سال دفاع مقدس، ۱۲ نفر از کردهای اهل تسنن بانه تحت تاثیر سخنرانی استاد حسین انصاریان به مذهب تشیع درآمدند.
به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، یکی از خاطراتی که استاد حسین انصاریان مطرح کرده اند، درباره شیعه شدن بعضى از اهالى بانه طی دوران هشت سال دفاع مقدس بوده است که شرح آن را در زیر می خوانید:
عملیاتى در غرب کشور انجام مىشد و مىبایست براى سخنرانى در منطقه غرب و براى رزمندگانى که آماده عملیات مىشوند، به آنجا می رفتم. آقاى امین الواعظین گفتند: من هم مىآیم. از دوستانى که در آن سفر با ما بودند، مرحوم حاج محمّد مقدّم، آقا سیدعلى لاجوردى و على آقاى حاج حیدرى بودند. دلم مىخواست در تمام شهرهاى کردستان از سنندج و سقز و مراکزى که نیروهاى رزمنده بودند، حضور داشته و برایشان صحبت کنم. خوشبختانه این گونه هم شد.
به ما گفتند که سپاه در بانه هم مقرّى دارد و بعضى از رزمندگان هم آنجا مستقر هستند. گرچه آن منطقه هنوز خیلى حالت جنگى نداشت، امّا بالاخره منطقه جنگى محسوب مىشد. به حاج محمدابراهیم همّت که در سقز بود، گفتم: مىخواهم به بانه بروم. وی گفت: جاده خیلى ناامن است. گفتم: بالاخره ما وظیفه داریم برویم به هر شکلى که ممکن است ما را به آنجا برسان! ایشان خیلى اصرار کردند که نروید، ولى مصرّ به رفتن بودم. بالاخره براى همراهى ما تا بانه دوستانى مسلّح را همراه کردند و در خاتمه گفتند: پس زمانى حرکت کنید که یک ساعت مانده به مغرب به بانه برسید و به تاریکى نخورید تا در کمین دشمن دچار نشوید.
بالاخره یک ساعت مانده به نماز مغرب به بانه رسیدیم. آدرس سپاه را پرسیده و به آنجا رفتیم. بیشتر افراد آن مقرّ از بچّه هاى ارومیه و مراغه بودند که با دیدن ما خیلى خوشحال شدند و چون نوارهایم را شنیده بودند صداى من را مىشناختند. زیرا آن زمان هنوز سخنرانىهاى من از تلویزیون پخش نمىشد.
از پیش از انقلاب نوارهاى سخنرانى من توسّط شخصى به نام آقاى توسلى که در نزدیکى بازار نوارفروشی داشت در سراسر کشور پخش شده بود و جامعه مذهبى ایران با سخنرانىهای من آشنا بودند. گفتند: ما همه بچّهها را جمع مىکنیم و از دیگر مقرها نیز دعوت مىکنیم تا نماز مغرب و عشا را با شما بخوانیم و پس از آن، سخنرانى کنید.
بعد از نماز جماعت سخنرانى کردم. اواخر سخنرانى دیدم که حاج بخشى آمد و از دیدنش خیلى خوشحال شدم. گفتم: حاج بخشى، کجا بودى؟ گفت: من در جبهه، پیش بچّهها در عملیات بودم. گفتم که یک شب به بانه بیایم، عجب تصادف خوبى شد! با حاج بخشى صحبت مىکردم که گفتند: شام حاضر است. شام همان پلوقیمههاى سپاهى بود، سفره اى در اتاق انداختند و با دوستان سپاه و حاج بخشى سر سفره نشستیم.
شاید لقمه اوّل و دوم بود که یکى از بچّههاى سپاه آمد و گفت: آقا! یک نفر از افراد کُرد بانه با شما کار دارد. گفتم: بگو به داخل بیاید. در را باز کرد و وارد شد. صورتش حالت معنوى و بسیار نورانی داشت. آمد و دو زانو نشست و اشکش به پهناى صورتش می ریخت که گفت: اگر از آمدن شما با خبر مىشدم با زانو از خانهمان به استقبال شما مىآمدم، امّا چه فایده که الآن باران شدیدى مىآید و نتوانستم به صورت زانو زدن تا اینجا بیایم.
صداقت عجیبى در گفتارش موج مىزد! گفتم: از دیدار با شما خیلى خوشحال هستم. گفت: مىشود امشب به خانه ما بیایى؟ بدون اینکه فکر کنم، گفتم: بله، چرا نمىشود.
بىاختیار همان وقت از سر سفره بلند شدم و دیگر غذا را ادامه ندادم. یکى از بچّههاى سپاه، بدون اینکه او بفهمد. گفت: آقا! ناشناخته کجا مىروید؟! اینجا کردستان است. گفتم: دلم مطمئن است که مشکلى به وجود نمىآید. حاج بخشى گفت: من هم مىآیم.
گفتم: بیا برویم. حاج بخشى، همه جا دوربینى در گردنش بود که فیلمبردارى مىکرد. بالاخره با رفقا و حاج بخشى دنبال او به خانهاش رفتیم. خانهاى حدود دویست متر بود و یک اتاق سى مترى هم داشت که نشستیم و چایى آورد. بعد گفت: اسمم حسین است و مجروح جبهه هستم. قبلاً هم سنى بودم. ولى یک نفر در بین ما بود که او با نوار سخنرانىهاى شما و توسّط شما شیعه شده بود. وقتى شهید شد وصیتنامه خونى او هم در جیبش بود. وصیتنامه را داد و خواندم. وصیتنامه خالصانه، معنوى و جالب بود. گفت: ما دوازده نفر بودیم که به وسیله آن شهید و از طریق نوار سخنرانىهاى شما شیعه شدیم، امّا تعدادى از خانوادههاى ما خبر ندارند که ما شیعه شدهایم.
آن شب جلسه پر جاذبه اى در خانه حسین برپا شد. بچّهها مداحى کردند و حاج بخشى خواند و من هم مطالبى بیان کردم؛ شاید یک ساعت مدح امیرالمؤمنین(ع) را می خواندیم و گریه مىکردیم.
کمک هاى مالى زیادى هم به این دوازده خانواده شد و به تهران برگشتیم. فیلم آن شب بانه نزد حاج بخشى بود. این حسین که بعد از آن شهید شد، محور این دوازده نفر بود. گه گاهى با رفقایش به دیدنم در تهران مىآمد. در دهه عاشورا و وقت سینه زدن با شور و شعور خوبى سینه مىزد. یک مرتبه هم مجروح شده بود که او را به تهران آوردند که مرتب در بیمارستان به دیدن او مىرفتم.
بعد از اینکه قطعنامه پذیرفته شد، از بین همان دوستان شیعه بانه که هنوز هم با هم در ارتباط هستیم، چند نفر براى تحصیل علوم حوزوى رهسپار قم شدند.
آقاى فتاحى، یکى از فرزندان آن دوازده نفر است که پدرش هم شهید شد. او را براى رفتن به دانشگاه و ادامه تحصیل تشویق کردم و الآن جزء قضات خوب دادگسترى است؛ جوانى با ادب و درس خوانده و انسانى باتقواست. حسین گفته بود که روزه و نماز تمام روزهایى که سنى بودم را قضا کردهام. به او گفتم: نیازى نبود. مىگفت: نه، نماز و روزهاى که بىولاى امیرالمؤمنین(ع) بوده، ارزش نداشت، همه را قضا کردم.
روزى از بانه زنگ زدند که همسر حسین و مادر همسرش از شیعه بودن او مطلع شدهاند و نیمه شب، وقتى آماده نماز شب بود، در حال نماز او را شهید کردهاند.
مادرزن و زن او را دستگیر و در دادگاه سنندج محاکمه کردند و جلوى درب همان منزلى که حسین را کشته بودند، اعدام کردند.
الآن هم با آن دوازده نفر و بچّههایشان ارتباط دارم و بعضى از آنها، پدر و مادرانشان را به تشیّع هدایت کردهاند. البتّه براى ما غم فراق آن چهره نورانى و آن شیعه خالص امیرالمؤمنین و حالات معنوى و روحیات کم نظیرش باقى مانده است. حقّاً تحمل فراق و فقدان کسانى که عشق حقیقى در آنان متجلى شده و پرتو نور معنویتشان از چهرهها هویدا بود، سخت و صعب است.
منبع : iqna