مرگ خبر نمىكند و سرزمين نمىشناسد. نقل مىكنند: شخص مؤمنى در بارگاه حضرت سليمان عليه السلام نشسته بود، به حضرت عرض كرد: كارى براى من انجام بده، فرمود: چه كنم؟ عرض كرد: با اين «بساط» و قدرتى كه خدا به تو داده است، فرشى به نام «بساط» داشت كه خدا در قرآن مىفرمايد: حضرت سليمان عليه السلام وقتى روى «بساط» مىنشست، راه يك ماهه را از صبح تا عصر مىرفت.
عرض كرد: از خدا بخواه كه با اين «بساط» مرا از فلسطين به هندوستان ببرد؛ چون چند وقتى است كه ملك الموت خيلى بد به من نگاه مىكند. فرمود: باشد.
او را به هندوستان برد.
بعد حضرت، ملك الموت را ديد. فرمود: چرا به آن مؤمن نگاه بدى مىكردى؟ گفت: چيز عجيبى اتفاق افتاد. من مأمور بودم كه جان او را در هندوستان بگيرم، اما او را اينجا- در فلسطين- در بارگاه تو مىديدم. تعجب كردم كه اين اگر بخواهد به هندوستان برود، دو ماه طول مىكشد، اما من مأمور بودم كه امروز در هندوستان جان او را بگيرم. امروز ديدم كه او در هندوستان است، لذا جان او را گرفتم.
او چون خودش خبر نداشت، به حضرت سليمان عليه السلام التماس كرد كه مرا به هندوستان بفرست، چون مرگ آمده بود، او را اين همه راه آن طرفتر فرستادند كه بميرد.
منبع : پایگاه عرفان