اولياى خدا نمىگويند: خدايا اين كار را بكن، مىگويند: خدايا! هر چه مصلحت ما هست، در حقّ ما انجام بده.
قوم ديگر مىشناسم ز اولياء كه دهانشان بسته باشد از دعا
در اصفهان مدرسه معروفى براى طلبهها هست كه خيلى از مراجع در آنجا درس خواندند. مانند مرحوم آيت الله بروجردى، شهيد مدرس و سيد جمال الدين گلپايگانى.
در آنجا ظهر و شب نماز جماعتهاى خيلى خوبى داشته و دارد. يكى از كسانى كه هر روز به نماز جماعت مىآمد، حكيم باشى اصفهان و رييس همه دكترها بود.
روزى داشت به نماز جماعت مىرفت، ديد پينه دوز جلوى درب مدرسه خيلى اوقاتش تلخ است. گفت: مشهدى حسن! چه شده است؟ گفت: ديشب همسرم زاييده و نهمين بچه ماست. والله من بچه نمىخواهم؛ چون درآمدى ندارم. گفت:
غصّه نخور، من معجونى دارم كه هم مرد و هم زن را عقيم مىكند. براى تو مىآورم، پول هم نمىخواهم. هر دو بخوريد. گفت: خدا پدرت را بيامرزد.
سال ديگر حكيم باشى آمد برود، ديد پينه دوز خيلى بد نگاه مىكند، گفت:
مشهدى حسن! گفت: زهر مار، خدا تو را لعنت كند، اين چه بود كه به من دادى، ديشب همسرم دوقلو زاييد.
باز برسيم به اين نقطه كه مؤمن چه در گشايش مالى حلال و چه در دست تنگى، راضى به رضاى پروردگار است و به سراغ حرام نمىرود، چون مولا و محبوب او نمىخواهد. مؤمن خود را كارگر خدا قرار داده است.
منبع : پایگاه عرفان