گفت: من با اين مغازه، هفت دختر را شوهر دادم و بيست بار به مكه رفتم. سه سال قبل در همان شهر به سراغش رفتم تا جنس بخرم، ديدم آن مغازه كوچك به مغازه دويست مترى چهار طبقه تبديل شده است.
تا سلام كردم، گفت: جلو بيا. من چهل و پنج سال در آنجا در مغازه كوچك بودم. آنجا را از مرد متدينى به ماهى يك تومان اجاره كرده بودم، اين اجاره به ماهى پنج هزار تومان رسيده بود كه صاحب ملك مرد.
بعد من اينجا را اجاره كردم. سرقفلى هم نداده بودم، بلكه اجارهاى بود؛ چون چهل سال قبل سرقفلى خيلى رسم نبود. اكنون چهل ميليون تومان سرقفلى اين مغازه شده است.
گفت: روزى سه برادر كه وارث اين ملك بودند آمدند به من گفتند: شما به پدر ما سرقفلى دادهايد؟ گفتم: نه، ما با هم كاغذى معمولى نوشتيم و اينجا را اجاره كرديم، آنها گفتند: ما مغازه را مىخواهيم.
گفتم: چشم. وقتى مشترى اول بعد از اين سه برادر آمد، گفتم: جنس نمىدهم، تمام اجناس را در كارتن بستهبندى كردم و تا بعد از ظهر همه كارتنها را به خانه بردم. هنگام غروب نيز كليد مغازه را به خانه آنان بردم، گفتم: اين هم كليد مغازه.
اين اسلام است، البته از اين مسلمانها خيلى كم داريم. تا گفتند: ملك خود را مىخواهيم، گفتم: بفرما. گفتند كليد را نگهدار، صبح مىآييم مىگيريم. گفتم: من در مغازه را بستهام و چيزى در مغازه نيست. گفتند: به خانهات مىآييم و كليد را مىگيريم.
گفت: صبح آمدند. كليد را تحويل دادم. آنها نيز چك شصت ميليون تومانى نوشته بودند، گفتند: اين هم به جاى كليد. گفتم: من سرقفلى نداده بودم. گفتند:
تو ندادى، ولى اين ملك سرقفلى دارد، ما نيز بالاخره حيا و شرمى داريم.
واقعاً به دو طرف آفرين باد. بعد گفت: من آمدم اين مغازه را پيدا كردم و آن شصت ميليون تومانى كه آنها به من داده بودند، بيست ميليون نيز خودم داشتم، اما باز چهل ميليون تومان ديگر كم داشتم. آن سه برادر آمدند، گفتند: جا پيدا كردى؟
گفتم: آرى، اما قدرت خريد ندارم. گفتند: چه مقدار كم دارى؟ گفتم: چهل ميليون. چك چهل ميليونى كشيدند و گفتند: برو آنجا را بخر و كاسبى كن، هر وقت داشتى بياور بده.
ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند |
هر آنكه خدمت جام جهان نما بكند |
|
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك |
چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند |
|
تو با خداى خود انداز كار و دل خوش دار |
كه رحم اگر نكند مدعى خدا بكند |
|
وقتى مردم مرا متدين و راستگو نبينند، به من چه اعتمادى كنند؟ چه پولى را بياورند به من بدهند؟ چهل ميليون بدهند و بگويند: برو كاسبى كن، هر وقت داشتى بياور بده. اما چرا به من دو ريال نمىدهند؟ چون مىترسند پول آنها را بخورم. واقعاً راستگويى، ديندارى و رو راست بودن با مردم، باعث مىشود كه در دنيا نيز راحت زندگى كنيم.
منبع : پایگاه عرفان