اين روايت را در نوشتههاى مرحوم فيض كاشانى ديدم. ماجرا در مدينه و در زمان حيات پيغمبر اسلام، صلى اللّه عليه و آله و سلم، اتفاق افتاده.
يعنى زمانى كه امير المؤمنين بيش از بيست و اندى سال نداشت. مرد مسافر مىگويد: دير وقت بود كه به مدينه رسيدم. از نخلستانهاى اطراف شهر صداى ناله جانسوزى به گوش مىرسيد كه دل سنگ را آب مىكرد. به دنبال صدا راه افتادم تا ببينم كيست كه اينطور دردمندانه گريه مىكند. روى جهت صدا آمدم و ديدم كسى مىگويد:
«يا دنيا يا دنيا أبى تعرضت؟ أم إلى تشوقت؟ هيهات هيهات غرى غيرى لا حان حينك قد أبتك ثلاثا عمرك قصير و خيرك حقير و خطرك غير كبير آه آه من قلة الزاد و بعد السفر و وحشة الطريق».
بعد، صدا خاموش شد. جلو رفتم و، چون چشمهايم به تاريكى عادت كرده بود، ديدم على، عليه السلام، است. دواندوان خود را به در خانه فاطمه زهرا رساندم و در زدم. ديدم خانم هم بيدار و مشغول عبادت است. عرض كردم: دختر پيغمبر، مرا ببخشيد! بعد ماجرا را تعريف كردم و در نهايت گفتم: متاسفانه، على در نخلستان افتاده و از دنيا رفته است.
ديدم حضرت تحت تأثير قرار نگرفت. برعكس، خيلى آرام به من فرمود: خيالت راحت باشد! على هر شب چندبار از ترس خدا دچار اين گونه حالات مىشود!
چرا ما ادعا مىكنيم شيعه هستيم و از خدا نمىترسيم و حساب نمىبريم؟ البته، ترس در اينجا به اين معنى نيست كهنعوذ باللّهما با موجودى وحشتناك روبهرو هستيم. بدين معناست كه با پروردگارى كه مستجمع جميع صفات كمال است روبهرو هستيم، اما يا از او حساب نمىبريم يا گاهگاه از او حساب مىبريم!
منبع : پایگاه عرفان