گفت: در قطار، زن در حال رقص بود و آن پنج جوان نيز در حال كوبيدن به دايره و تمبك. من شروع كردم صحيفه سجاديه را خواندم. اول آن زن متوجه صداى من شد و كم كم از رقص افتاد و سر جايش نشست. بقچهاش را باز كرد و چادر خود را درآورد و روى سرش انداخت و خود را پوشاند. از گوشههاى چشمش اشك ريخت و آن پنج نفر نيز آرام شدند.
تمام كوپه آرام شد. من سرم را بلند نكردم و صحيفه را ادامه دادم. داشتم براى خودم مىخواندم و گريه مىكردم. آن خانم آرام گريه مىكرد و اين پنج نفر نيز مبهوت شده بودند.
تا قطار به ايستگاهى در شهر كوچكى رسيد. ظاهراً اين خانم و آن پنج نفر اهل آن شهر بودند. قطار كه ايستاد، اينها گفتند: آقا سيّد! ما سنّى هستيم، تا به حال اين دعا را نشنيده بوديم. اين دعا را بزرگان ما ندارند، اين دعا از چه كسى بود؟ اين كتاب از كيست؟ به آنها گفتم: اين كتاب پنجاه و چهار دعا دارد كه از وجود مبارك امام زين العابدين پسر سيدالشهداء و نوه اميرالمؤمنين على بن ابىطالب عليهم السلام است.
گفتند: ما مىخواهيم پياده شويم، آيا اين كتاب را به ما مىدهيد؟ گفت: من بازار گرمى كردم و گفتم: اين كتاب براى من خيلى قيمت دارد و نمىتوانم آن را از دست بدهم، اگر به شما بدهم، دوباره از كجا بروم بخرم؟ اينها التماس كردن كه اين كتاب را به ما بده. بالاخره كتاب را به آنها دادم. قطار ترمز كرد، آنها اثاث خود را برداشتند و با چشم گريان پياده شدند و رفتند.
منبع : پایگاه عرفان