آدم با خدا چقدر راحت زندگى مىكند. كسى به من گفت: شما وصيت نامه دارى؟ گفتم: بله سى صفحه است. گفت: چه نوشتهاى؟ گفتم: آن را به تو مىدهم كه بخوانى، به من گفت: از زمين، پول و ملك مگر چيز ننوشتى؟ گفتم: نه، چيزى نبود، گفت: آنها را جاى ديگرى نوشتهايد؟ گفتم: نه، اين سى صفحه، سفارش به دين اخلاق و محبت است. تنها وصيّتى كه من دارم اين است كه وقتى من از دنيا رفتم، هر جا كه راحت بوديد، مرا دفن كنيد. مراسم ختم هم حق نداريد براى من بگيريد.
براى چه مزاحم مردم بشويد.
وقتى از دنيا رفتيم ديگرى كارى به زن و بچه نداريم، پرونده ما به دست خدا مىافتد. برو دنبال اين مداح و آن منبرى. پرونده را در عالم برزخ به دست تو مىدهند و مىگويند: اين هفتاد سال عمر خود را بخوان و ببين كه چه كار كردى؟
مراسم ختم به چه درد مىخورد؟
در شهرهاى بزرگ اوضاع خيلى به هم خورده است. خيابان ميرداماد يكى از مناطق خيلى گران تهران است. در كلّ خيابان يك مسجد وجود دارد. من در آن مسجد ده شب منبر رفتم. مدير مسجد به من گفت: پيرمردى در اين مسجد نماز مىخواند، اين پيرمرد مدتى به مسجد نيامد. گفتيم: به سراغ او برويم، وقتى رفتيم ديديم به ديوار خانه او پارچه سياه زدهاند و فوت كرده است، كسى هم به ما مسجدىها خبر نداد. بالاخره يكى از آشناهاى ايشان را پيدا كرديم، پرسيديم چه شد و چرا به ما خبر نداديد؟ گفتند: يك روز سه پسر او به كلانترى آمدند، گفتند: سه نفر با لباس نيروى انتظامى در خانه پدر ما را كشتند و رفتند، چيزى هم با خود نبردند. گفت: يك افسر آگاهى خيلى زرنگ و كاركشته، درِ گوش رئيس كلانترى گفت: قاتل اين پيرمرد، همين سه برادر هستند. بعد از چند روز معلوم شد كه اين سه نفر قاتل هستند.
وقتى آنها را به جرم قتل، محاكمه كردند، گفتند: چون پدر ما سه ميليارد تومان پول داشت، هر چه معطّل شديم كه بميرد، نمىمرد. با هم تصميم گرفتيم او را بكشيم.
چند سال ديگر كه خيلى شلوغ بشود، براى كشتن ما، سراغ ما هم مىآيند. ايمان كم و اسلام كم رنگ بشود، اين بلاها سر ما هم مىآيد. مسجدها را تقويت بكنيد، اين جلسات واجب است، من اصلًا اعتقاد ندارم كه اين جلسات مستحب است، بر هر فرد واجب است كه اين جلسات را برپا بكند، تا دين خدا تقويت شود. چون هر چه دين ضعيفتر بشود، جنايت، ظلم و فساد بالاتر مىرود.
منبع : پایگاه عرفان