نخست وزيرِ هارون- على بن يقطين - كه مخفيانه شيعه شده بود و با وجود نخست وزيرى هارون، تقيه مىكرد، روزى به كنار حرم پيغمبر صلىاللهعليهوآله آمد. امام موسى بن جعفر عليهماالسلام او را به حرم راه نداد.
امام عليهالسلام تا سه روز از ورود او به حرم ممانعت مىكردند. اشكهاى اين نخست وزير سرازير شد و به حضرت پيغام داد: چرا مرا به حرم راه نمىدهيد؟ حضرت فرمودند:
براى ابراهيم جمّال در بغداد مشكلى به وجود آمد و او به مسند حكومت آمد. خدا براى حل مشكلات مردم اين مسند را به تو داده است، اما تو به او اجازه ورود ندادى، ما نيز تو را راه نمىدهيم؛ يعنى خدا تو را راه نمىدهد. بايد مانع را
برطرف كنى، تا توفيق زيارت پيامبر صلىاللهعليهوآله نصيب تو شود.
گفت: آقا! چه بايد بكنم؟ امام عليهالسلام فرمودند: به بغداد برو و رضايت ابراهيم
جمّال را جلب كن، اگر او راضى شود، ما نيز تو را به حرم راه مىدهيم، چون قلب ما به قلب همه شيعيان وصل است.
گفت: چگونه از مدينه به بغداد بروم؟ حضرت فرمودند: در نيمه شب، كنار قبرستان بقيع، شترى آماده است، سوار مىشوى، او تو را به بغداد مىبرد. وقتى رضايت او را گرفتى، همين امشب، دوباره تو را به مدينه برمىگرداند.
نيمه شب، به اراده موسى بن جعفر عليهماالسلام كه «اراده الله» است، مركب بعد از چند ثانيه به درب خانه ابراهيم جمّال رسيد. نخست وزير از مركب پايين آمد، درب را زد، ابراهيم درب را باز كرد، گفت: من على بن يقطين، نخست وزير مملكت هستم. به خاطر تو دارم بدبخت مىشوم. من به مكه و از آنجا به مدينه رفتم، اما موسى بن جعفر عليهماالسلام مرا راه نداد. من صورتم را روى خاك مىگذارم، پاى خود را با كفش روى صورت من بگذار تا اين باد رياست از سر من بيرون رود كه اين باد مرا بيچاره مىكند:
«يَأَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَآءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ» ابراهيم گفت: على بن يقطين! من از تو گذشتم و پاى خود را روى صورت تو نمىگذارم، چون تو انسان با شخصيت، بزرگوار و شيعه هستى.
گفت: والله! تا تو پا بر صورت من نگذارى، از در اين خانه نمىروم. نخست وزير، با اصرار او را وادار به اين كار كرد. با همان صورت و لباس خاك آلود سوار برشتر شد و در كنار قبرستان بقيع پياده شد ونيمه شب به در خانه موسى بن جعفر عليهماالسلام آمد. امام عليهالسلام در را باز كرد، او را در آغوش گرفت و بوسيد، فرمود: وظيفه خود را خوب انجام دادى.
منبع : پایگاه عرفان